۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه
دفتر ِ امور اتباع و مهاجرين خارجی
بعد از یک ساعت تازه سرم داغ شده بود! روی صندلی ولو بودم. بوی الکل را احساس نمیکردم، شاید به خاطر لیمویی بود که خورده بودم. دوستانم یکی یکی در حال فرار از زندان بودند! اما متاسفانه رئیس کل زندانها نقشه را اینطور کشیده بود که بگذارند آنها فرار کنند و وقتی مثلا فکرد کردند که آزاد شده اند یک جای دیگر دستگیرشان کنند. من خودم از رییس زندان خودمان شنیده بودم که این در واقع یک تله است تا در نهایت اینطور بیشتر این زندانیان بیچاره را در زندان نگهشان دارند. حتی یکیشان بعد از یک سال دوباره به همین زندان برگردانده شده بود. طعم آزادی را هم تمام این مدت نچشیده بود. از بس هول ِ آزادی را داشت. اما راه حل چه بود؟ با تمام وجود امیدوار بودم این اتفاق نیفتد. من یواشکی در سلولم خیره بودم به نقشهی کشورها که به دیوار آویخته بودم. کشورهایی که قبلاً فکر میکردم بزرگتر بودند حالا کوچکتر به نظر میرسیدند. تازه یادم آمد انحنای یک کره همه جای آن یکسان است. و شرایط در یک نقشه باز شده کمی فرق دارد. حالا به گمانم الکل یواش یواش در حال پریدن بود! ترس از فرار را در چهرهی دوستانم به خاطر میآوردم. افتضاح بود! که یکهو سراغ من هم آمد! اجازه دادم فقط تا پنج شماره وجودم از ترس ِ فرار پر شود. یک! دو! سه!...اما یک جای کار ایراد داشت. مشکل همین بود من از ترس لذت میبردم و زمان ترسیدن هنوز فرا نرسیده بود! احساس ترس از دستم فرار میکرد...من میخواستم با تمام وجود بترسم! از ترس ِ فرار بیشتر لذت میبردم تا خود فرار! همین میشد که فرار وقتش نمیآمد که نمیآمد...نمیشد که نمیشد!
اشتراک در:
پستها (Atom)