۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

دیوانگی ِ عقل زده

بارها شده وقتی که شروع به نوشتن می‌کنم دائم به اين فکر می‌کنم که درباره‌ی چه چيزی بنويسم تا ديگران خوششان بيايد و متنم را تا آخر بخوانند و حالش را ببرند. اين ديگران در حالت صادقانه‌تر به يک نفر محدود می‌شود. کسی که اميدوارم اينجا را بخواند و خوشش بيايد تا اينجا (اين وبلاگ) راهی باشد برای کشف من و مرا همانطور که هستم پيدا کند و بخواند.

با اين حساب اسمی که برای وبلاگم گذاشتم دروغ بزرگی بيش نيست! من هرگز ناگهان چيزی ننوشته‌ام، شايد ناگهان انديشه‌ام گرفته باشد -که البته باز شک دارم- ولی اين هرگز موجب نشده همان را ناگهان اينجا بنويسم و اصلاً نوشتن مگر ناگهانی هم می‌شود؟

بارها شده که زور زده ام و فکرم را به کار انداخته‌ام که چيزی بنويسم که نشان دهم همچنان چيزی برای گفتن دارم و ديگران(او) بفهمند(بفهمد) که من هميشه چيزی برای گفتن داشته‌ام. می‌دانيد همان وقتهايی که سعی کرده‌ام تا چيزی بنويسم تمام تلاشم اين بوده که احساساتی نشوم، حواسم جمع بوده که تمام و کمال نشان داده باشم تعقلم بی کم و کاست کار خودش را می‌کند و اتفاقاً خيلی خوب می‌تواند به موضوع‌های مختلفی فکر کند.

اين يعنی تمام انديشه‌هايم فقط وانمایی زيرکانه بر تمام شور و اشتياقم به ديگری، به خواننده، به او بوده است. آخ که در اين مواقع تعقل را به هيچ هم نمی‌گيرم، وه که فکر و انديشه چه حقيرانه از من بازی می‌خورند. باری مجبورم شورم را لباس تقعل (نوشته‌هایم) بپوشانم و امیدوارانه منتظر بنشینم تا در نوشته هایم کشف شوم.

---
سابقه:

دعوت به دیوانگی

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

چندین خود

اين خيلی بديهی است که آدم از يک سری آدم ِ ديگر خوشش نيايد. شما اينطوری هستيد من هم هستم. يعنی نميشود آدم از همه خوشش بيايد و اين خيلی طبيعی‌ست که از يکسری بدمان بيايد از اينکه مثلاً طرف چه آدم مغروريه يا چقدر اخلاق مزخرفی داره؛ اصلاً گذشته از تمام اين دلايل به قول يکی از دوستانم يکسری هاله‌شان (از خودش حرفی زده‌ها) به آدم نمی‌خورد طوری که شما در همان برخورد اول احساس می‌کنيد از قبل از طرف بدتان می‌آمده. این وسط يک چيز را خوب می‌دانم و آن اينکه اينجور احساس نسبت به اطرافيانم واقعاً مسخره است. به هر حال آدمی که مثلاً مغرور است دليل نمی‌شود من از او بدم بيايد، که اگر راستش را بخواهید من اتفاقاً از آدمهای مغرور خيلی هم خوشم می‌آيد. يعنی می‌دانيد در این بنده خدا فقط اين غرور ِ لعنتی که وجود ندارد، خيلی چيزهای ديگر هستند که او علاوه بر مغرور بودن تمام آنها هم هست و آدم می‌تواند سعی کند که جنبه‌های ديگر طرف مقابلش را هم ببيند و چه بسا خوشش هم بيايد. القصه اينکه انسان فقط يک «خود» (self) ندارد و مجموعه‌ایست از چندين خود (با عرض ارادت به گفتمان پُست-مدرن) طوری که می‌توان تقريباً خيالمان راحت باشد که به هر حال این وسط يکی از همان خودها باب ميلمان پيدا شود و همان را چسبید که اصلاً گرفتش ولش هم نکرد.

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

تغییرات ِ طبیعی

بياييد فرض کنيم شما تصميم گرفته‌ايد اين ترم مثل آدم درس بخوانيد (کلی متحول شده‌ایدها) و هدفتان هم اين باشد که معدلتان را مثلاً دو نمره بالا ببريد، خلاصه قصد داريد يک انقلابی در نحوه‌ی درس خواندنتان بدهيد. يک ملاحظه‌ی آماری و کلی نشان می‌دهد که شما اگر از همين الان شروع کنيد حداکثر تا آخر همين ترم بيش از چند صدم ناقابل به معدلتان افزوده نمی‌شود. خودتان دیده‌اید دیگر، بارها شده که با خودتان گفته‌اید: "نه دیگه این ترم با بقیه ترمها فرق داره." و از این جور چیزها که البته نتیجه‌ی خاصی هم نگرفته‌اید. حالا بیایید يک قانون طبيعی را فرض بگيريم: «تغييرات در طبيعت همواره تدريجی هستند.» مثلاً يک مثال می‌تواند اين باشد که شما که فردا از خواب بيدار می‌شويد نبايد انتظار داشته باشيد که مثلاً تمام کلاغ‌ها دندان در آورده باشند! يا اينکه فردا به احتمال خيلی زياد اوضاع سياسی ِ مملکت همين است که امروز بود کما فی سابق آب از آب تکان نمی‌خورد. پس می‌توان نتيجه گرفت که فرايند و اراده‌ی درس خواندن ِ شما يک روندِ طبيعی را دنبال کرده و چيزی جز همان قانون نبوده. حالا بگذاريد يک سؤال مطرح کنم حالش را ببريد. اگر شما همين الان تصميم بگيريد ديگر درس نخوانيد چطور؟ باز هم همان روند تدريجی اتفاق می‌افتد؟ يعنی فوقش فقط چند صدم از معدلتان کم می‌شود؟ يک جواب می‌تواند اين باشد که: "شايد". ولی همه می‌دانيم اينطور نيست، آدم خيلی راحت می‌تواند افت تحصيلی پيدا کند. البته همچنان می‌توان اميدوار بود آن کلاغ‌های لعنتی بی‌دندان می‌مانند ولی اينبار شما نبايد اميدوار باشيد که معدلتان زياد تکان نمی‌خورد... خب نتیجه؟ هیچی دیگه فعلاً همین. :D

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

هایکو - 2

ساز می‌نواختم
خنده‌ی تو را،
آه! مبتدی‌ام هنوز

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

در کلاسِ معارف

در باب بقای دین و مزخرفاتی از این دست


در اين کلاس‌های معارف اسلامی ِ دانشگاه (البته معارف اسلامی ِ 2 ها) جَو جالبی حکمفرماست. منهای عده‌ای که اصلاً به کلاس هيچ اعتنايی ندارند و احتمالاً سر کلاس با دوستشون صحبت می‌کنند يا مثلاً يک کتاب جولشون بازه، بقيه که به کلاس توجه دارند و سؤال و جواب می‌کنند و تو بحث‌ها شرکت می‌کنند همه يک هدف ِ مشترک را دنبال می‌کنند. البته هدفی هم حقيقتاً در کار نيست، يعنی اينطور نيست که بچه‌ها بشينند با هم هماهنگ کنند که خب بعله امروز همه مثلاً به «نبوَت» گير میديم هفته بعد نوبت به «معاد» می‌رسه و هفته بعد هم کَلک «خدا» رو می‌کنيم! می‌دانيد، کلاً يک همچين جَوی بطور خودجوش وجود دارد. و بچه‌ها سعی بر اين دارند که دين را که موضوع اصلی اين جور کلاس‌هاست به چالش بکشند و احتمالاً آن آخر اميد به رَد کردن آن هم دارند. که البته زِهی خيال باطل! ( این از طرف استاد درس بود ) ودر بعضی‌ها هم اين روحيه شدت بيشتری پیدا کرده و اصلاً طوری‌اند که می‌خواهند به هر نحوی که شده حرفهای استاد درس را به هر حال يک جوری نقض کنند. البته اينها خيلی خوب است. آدم گاهی می‌تواند چيزهايی جالبی هم از بقیه بشنود. و آدم حالش را می‌برد که آدم‌های دقيقی هنوز وجود دارد، خب من که اميدوار می‌شوم کلی!

من ولی اصولاً در اين بحث‌ها شرکت نمی‌کنم! يعنی ديگر شرکت نمی‌کنم. دوستی می‌پرسيد چرا سر اينجور کلاس ها فعال نيستم و وارد بحث نمی‌شوم. خب يک دليلش اين است که بنده ديگر پير شده‌ام و توانش که هيچ حوصله‌اش را هم ندارم و خلاصه اينکه داداش حالشو ندارم ديگه! ولی می‌دانيد، بد نيست آدم بيايد يه چندتا دليل خوشگل و مامانی هم جور کند بنويسد، خواننده هم که شوما باشید بخواند حالش را ببرد.

خب اولاً اين خيلی بديهی است که موضوع کلاس‌های معارف اسلامی، دين و دينداری و جستارهای وابسته به اينهاست و همينطور دميدن روح ِ دين در خيلی چيزهای ديگر که به نظر می‌رسد در حوزه‌ی غير دينی هم مطرح هستند و بررسی اين موضوع که دين چه نقش و کارکردی در اين مقوله‌ها می‌تواند داشته باشد. آخرش هم نتيجه معلوم است! يعنی قرار است نتيجه اين بشود که واللّه دين چيز خوبيست و اگر خيلی چيزها دينی بشود و دينی‌اشان موجود باشد که ديگر معرکه هستند و از همه اينها اسلام هم که معلوم است بهترين است پس نه تنها دين چيز خوبيست که اصلاً عالی‌ست و حالا که شما دين نداريد بدبختيد، خاک بر سرتان است، اصلاً صبر کنيد ببينم، گفتيد دين نداريد؟ شما غلط کرديد دين نداريد و اصلاً مگر می‌شود! البته نه به اين شدت ولی يک چيزی در همين مايه هاست. که البته تمام اينها را خيلی‌ها می‌دانند یعنی می‌دانند که بحث کردن راه بجایی ندارد که اين حقيقتا دليل نمی‌شود بيايند ديگر بحث نکنند، آخر می‌دانيد هر چه هم که باشد حداقلش اين است که فشار خون ِ استاد بالا می‌رود و اين هم کيف خودش را دارد و واقعاً می‌ارزد آدم بخاطرش خودش را خسته کند، بنده ولی ترجيح می‌دهم ساکت بمانم.

نکته ديگر گرفتاری ِ تعمدی ِ اين کلاس‌ها در يک دورِ باطل ِپنهان است! حالا اين يعنی چی؟ يعنی اينکه اول و آخر قضيه يک چيز است. دوستی حرف جالبی می‌زد، می‌گفت قرار است در اين کلاس ها "دين توسط دين ثابت شود."واقعاً هم همينطور است. مثلاً استاد گرامی ما از چيزی به نام «دين ِ واقعی» صحبت می‌کرد و وقتی پرسيده می‌شود خب معيار اين «واقعی» بودن چيست و از کجا آمده و اگر همينطور اين سير را ادامه بدهيم به جايی می‌رسيم که معلوم می‌شود همان معيارها را هم دين گذاشته است. بی‌رياترين حالتش هم اين است که گفته شود خيلی چيزها ذاتاً در بشر وجود دارد مثلاً «ميل بی‌نهايت خواهی» و يا «ميل به پرستش» کلاً در همه انسانها وجود دارد، که حتی اگر هم بپذيريم اينها را هم دين وارد نکرده باشد، اگر قرار باشد واقعاً وجود داشته باشند حتماً از يک تجربه شخصی آمده‌اند. و اگر "گفته" شوند، وارد يک بازی ِ زبانی شده‌اند و هيچ بازی زبانی شخصی نيست و وقتی گفته می‌شود، حتماً ديگر شخصی نيست. وانگهی هرگز نمی‌توان يقين داشت ميل مثلاً به پرستش در همه وجود دارد، نمونه‌اش خودم! :دی

گذشته از تمام اين حرف ها - و واقعاً هم گذشته از اين حرفها - ديگر برای من يکی دين موضوعيت ندارد. يعنی به اين کار ندارم که بايد باشد يا نباشد يا بهتر است باشد يا نباشد. می‌دانيد، اگر هم قرار باشد دين حذف شود تنها راهش اين است که از موضوعيت بيفتد و به آن مطلقاً اعتنايی نشود، نه اينکه دائم زير سؤال برود. تا زمانی که از دين صحبت ميشود چه حتی به شدت زير سؤال می‌رود دين وجود خواهد داشت.
البته اينکه دين از موضوعيت بيفتد يا مثلاً فراموش شود به آسانی ميسر نيست و اصلاً شايد هيچوقت ميسر نباشد! به غير از اين همه آخوندی که دائم در هر توليد است نمی‌توان از سابقه دين و مسائل دينی در طول تاريخ گذشت دين به هر حال مدتها وجود داشته و چنين سابقه‌ای خودش عامل بقای دين است چه بصورت سلبی چه ايجابی چه اصلاً غير آن. ولی باز هم می‌توان بی‌اعتنا بود! يعنی خب حالا که دين هست، خب باشد! اگر هم جايی نیست خوب نباشد. به ما چه! منظورم را که متوجه می‌شويد ديگر؟

پ.ن: همين که من اين نوشته را پست کردم خودش به بقای دين کمک کرد! فکر کنم الان ديگه کامل فهميديد قضيه از چه قراره!

---
مرتبط:

بطری وسط خیابون

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

سؤال

-ببخشید راه فرار از کدوم طرفه؟
+امممممم...از اون طرف!

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

زنان و پیامبر

واقعه آخرین نماز قبل از رحلت پیامبر:

«پيامبر وقتی پی برد که ديگر قدرت رهبری نماز را ندارد، از ابوبکر خواست تا اين وظيفه را بر عهده بگيرد. عايشه از اين دستور سرپيچی کرد با آنکه ابوبکر پدرش بود و اين عمل به منزله جانشين سياسی پيامبر محسوب می‌شد، او را برای اين کار نامناسب تشخيص داد و عمر را فراخواند. او بعداً عمل خود را به اين صورت توجيه کرد: لحظه‌ای که احساس کرد ابوبکر، جانشين پيامبر خواهد شد وحشت کرد و ترجيح داد که او در حاشيه باشد، زيرا به اختلافات و درگيری‌هايی که به وجود می‌آمد آگاه بود.
وقتی پيامبر صدای عمر را در مسجد شنيد از شدت تعجب و عصبانيت فرياد زد: "ابوبکر کجاست؟" عايشه توضيح داد که عمر را به جای پدرش به اين کار فراخوانده است، زيرا پدرش صدای ضعيفی دارد و بسيار حساس است و وقتی نماز می‌خواند گريه می‌کند، در صورتی که عمر صدای بلند و رسايی دارد. در اين لحظه پيامبر در حال عصبانيّت جمله زير را در مورد عايشه ادا کرد: "در هر زنی مانند معشوق و يار يوسف خيانتکاری نهفته است".»


پانوشتها:

[1] این تیکه را از کتاب زنان ِ پرده نشین و نخبگان ِ جوشن پوش، نوشته‌ی فاطمه مرنیسی ترجمه ملیحه مغازه‌ای، نشر نی انتخاب کرده‌ام.

[2] در مورد جمله پیامبر در مورد زنان خود خانم مرنیسی دو منبع ذکر کرده‌اند: اولی جلد سوم از تاریخ طبری صفحه 195 و دیگری سیره‌ی ابن هشام، جلد چهارم، صفحه 303

[3] بنده سیره ابن هشام را در اختیار نداشتم و جلد سوم تاریخ طبری را هم پیدا نکردم! شما اگر دسترسی به یکی از ایندو دارید بد نیست یک چِکی بی‌زحمت بفرمایید. البته بعید می‌دانم اشتباه باشند، خانم مرنیسی محقق دقیقی هستند.

[4] روایت شیعه از این واقعه کمی متفاوت است. آنها معتقدند که پیامبر بجای ابوبکر علی را می‌فرستد برای نماز. به هر حال کلیت ماجرا همین است.

[5] قصدم باز تایید نیست فقط نقل قول کردم.

[6] مقایسه کنید: [اینجا]

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

هایکو - 1

اندوه هم می‌رود
زمستان نیز؛
زندگی تنهایم

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

دیوارهای انقلاب




عکس: کارتر میگه فرح رو میخوام با نازش
شاه میگه نفتو میدم جاهازش

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

آرامبخش

نمی‌دانم در نوشتن چه چیزی وجود دارد که آرامم می‌کند! فکرم را متمرکز می‌کنم تا بفهمم چه چيز باعث می‌شود که وقتی شروع به نوشتن می‌کنم اين چنين آرام می‌شوم. دقيق می‌شوم می‌بينم آرامشی که نوشتن می‌دهد بخش اعظم‌اش از خيال ِ نوشتن می‌آيد! يعنی وقتايی که حال و روز خوشی ندارم (حال خوش نداشتن که می‌دانيد يعنی چه؟) همين که به يک کاغذ و قلم و شاید بعد از آن به صفحه وبلاگ و آن آخرش دکمه Publish فکر می‌کنم تا حد زيادی آرام می‌شوم و وقتی شروع به نوشتن می‌کنم اوضاع بهتر هم می‌شود.

راستش به عنوان موجودی که فکر و ذهنی سرکش ( و به قول يکی از دوستان بی پروا ) دارد، نوشتن رام‌کننده بسيار خوبيست! شايد حتی نوعی مخدر، مخدری که به هر حال به آن اعتياد ندارم. نوشتنی که می‌تواند درست عرصه نمایش این سرکشی‌ها باشد، می‌شود جایی برای آرامشی غریب. با آنکه اين روزها بيش از هر چيز ديگر به آرامش مطلق احتياج دارم و تازه کم‌کم به اين نتيجه رسيدم که آرام بودن هم چيز بدی نيست که خيلی هم خوب است؛ آخر می‌دانيد هميشه از اينکه بگويند آدم آرامی هستم بدم می‌آمده و البته کسی هم نگفته، با اين همه هنوز آنقدرها به نوشتن به چشم يک وسيله درمان نگاه نمی‌کنم. چون اين نوشتن اثر موقتی دارد من هم که نویسنده نیستم. عين مُسکن عمل می‌کند مُسکنی که اثرش زود از بين می‌رود يعنی درست وقتی که نوشتنم تمام می‌شود، کم‌کم همان ناخوشی‌ها دوباره سراغم می‌آيد.

خيلی دلم می‌خواهد خوب بنويسم، زياد بنويسم. خيلی دلم می‌خواهد نوشته‌هايم به خودم نزديک باشند. کار سختی است! خيلی سخت. مخصوصاً برای منی که اين روزها درست و حسابی نمی‌دانم چکار می‌کنم و کجا هستم و اصلاً انگار اين روزها خودم نيستم، (من بدون خودم می‌ميرم). اين روزهايی که دنيا بيش از هر وقت ديگر وجود دارد و خوب است و بيش از هر وقت ديگر کارش «جمله هيچ بر هيچ است» و باز هم خوب است.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

پنجمین جشنواره خیریه پیام امید



24،25،26 بهمن!

تهران، خیابان ولیعصر، پایین تر از چهارراه پارک وی، روبروی رستوران سوپر استار، مجتمع فرهنگی تفریحی سپید.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

دعوت به دیوانگی

«حقیقت راهش از جنون می­گذرد.»
میشل فوکو

می‌دانم می‌دانم هميشه آدم عاقلی بوده‌ام، ولی بايد اعتراف کنم (همان طور که بارها کرده‌ام) عقل هيچگاه ارضایم نکرده. اينکه از خودم انتظار داشته باشم عقل بورزم، کمترين و عادی‌ترين کاری بوده که می‌توانسته‌ام از خودم انتظار داشته باشم. هيچگاه از کارهای عاقلانه‌ای که انجام داده‌ام آنقدرها راضی نبوده‌ام و نشده که اساسی حالش را ببرم. به نظرم هميشه در عقلانيت يک چيزی «کم» بوده، هميشه يکجای کار می‌لنگد. همیشه اين کمبود را با چيزی از جنس ديوانگی پر کرده‌ام. هميشه سعی کرده‌ام در کارهايم با چسباندن چيزی جنون اميز اين انبوهیه عقلانيتم را تحمل پذير کنم. ولی هنوز هم خيلی پيش می‌آيد که حالم از اين بهم بخورد که چقدر عاقلم!

گاهی از صميم قلب آرزو می‌کنم که کاش تو ديوانگی‌های مرا بپذيری و بفهمی. بفهمی که چقدر نياز دارم تا ديوانه باشم تا تو درکم کنی که بايد ديوانه باشم. همانطور که من سعی می‌کنم عقلانيت تو را بپذيرم و بفهمم. اما هميشه از اينکه با ديوانگی‌هايم به تو آزار رسانده باشم در هراس بوده‌ام. از اينکه با توقع بيجا و بچه‌گانه‌ام تو را ناراحت کرده باشم لرزيده‌ام.

دوست من متوجه شدی در چه تنگنايی هستم؟ می‌بينی کجا گير افتاده‌ام؟ وقتی که عقل می‌ورزم برای خودم کم می‌شوم و وقتی که ديوانه‌ام برای تو. چه کنم جز اينکه از تو خواهش کنم (عاقلانه يا ديوانه‌واريش را بيخيال) دمی از لباس عقل بيرون بيايی، دمی وجود ديوانه‌ات را نشانم دهی! و بگذاری ديوانگی کنم، بگذاری با هم دیوانگی کنیم تا شاید دیوانگی‌هایمان راه رسیدن به تمام مفاهیم نابی باشد که عقل هر دویمان هرگز راه به آنجا نداشته. خواهش می کنم...!

فاشیسم ِ وبلاگ نویسی

«غایات وسائل را مباح میکنند.»
ماکیاول

برخی از نوشته‌های هر وبلاگ می‌تواند از آن دست نوشته‌هايی باشد که نويسنده موضع، نظر و يا عقيده‌ی خودش را در رابطه با فلان موضوع نوشته باشد. خب يک نوعش اين است که طرف بيايد راست نظرش را در يک جمله بنويسد و قال فضیه را بکند. ولی این خیلی بدیهی است که کسی اين کار را نمی‌کند. چون هر نويسنده‌ی وبلاگی می‌داند که چنين چيزی در نظر خواننده اصلاً خوشايند و تأثير گذار نيست. و می‌داند که برای مخاطبش بايد دليلی چيزی بياورد تا شايد خوشش بيايد. به همين دليل نويسنده سعی می‌کند چند پاراگراف به نوشته‌اش اضافه کند و با هر زحمتی که شده سعی کند دليل و علت چنين اظهار نظری را در نظر خواننده مقبول و عقيده‌اش را هر چند شاید راديکال موجه سازد. اين دليل‌ها و توجيه‌هايی که نويسنده در موجه ساختن موضع‌اش می‌آورد می‌تواند مثلاً برگرفته از کتابی باشد يا می‌تواند حاوی ديدگاه فلان انديشمند و خوانش او از وی باشد و يا اصلاً می‌تواند پر از سفسطه‌هایی استادانه باشد؛ و خلاصه هر چيزی که نويسنده گمان می‌کند به درد اثبات ايده‌اش می‌خورد می‌تواند اين وسط آمده باشد. اگر شما هم اينجوری وبلاگ نوشته‌ايد بايد بگويم که به دنیای فاشیسم خوش آمدید. البته هيچ جای نگرانی نيست، اين وضعيت (شايد متأسفانه) خيلی طبيعی است. به قول رومن گاری در هر کسی به هر حال تا حدودی فاشيسم وجود دارد. قضيه از آنجايی شروع می شود که مثلاً شما برای اثبات نظرتان به انواع و اقسام منابع و ديگر نظرات متوصل شده‌اید. چيزهايی که اگر قرار باشد جاهای ديگر کارساز نباشند حتی دست به انکارشان هم می‌زنيد. شما از انبوهی از گفته‌ها، نوشته‌ها و انديشه‌ها آنهايی را که به درد کارتان می‌خورد، به درد موجه ساختن نظرتان می‌خورد انتخاب کرده‌ايد و اصلاً به اين کار نداريد که چقدر حقيقتا با آنها موافق هستید. گیرم اصلاً منطق خودتان را در جهت اثبات بکار گرفته باشید همین که ابتدا اظهار نظر کردید بعد توجیه‌اش می‌کنید و خواننده هم که متن شما را می‌خواند و از پشت پرده خبر ندارد, فاشیسم وارد عمل شده است و رَدی از قول ماکیاول در وبلاگ نوشتن شما وجود داشته است. راستش از خدا پنهان که نیست از شما چه پنهان این فاشیسم لعنتی در وبلاگ نوشتن من هم هست. نمونه اش همین نوشته. D:

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

ازدواج و EMINEM


در رابطه با ازدواج و علتهایش صحبتهای زیادی شده. عده ای اصولا با ازدواج مخالفت می کنند، عده ای ازدواج را نوعی تعالی روح انسان می دانند. پیرامون این موضوع که ازدواج چه تغییراتی در انسان بوجود می آورد نیز نظرات زیادی بیان شده. در این بین نظر آقای EMINEM هم جالب توجه است.

,If I ran who would I run to
,That would be this soft and warm
,So it's off and on, usually more off than on
,But at least we know that we share this common bond
,You're the only one I can f*ck without a condom on
,I hope, the only reason that I cope



به نقل از ترانه I Love you more.

پ.ن: البته قصدم تایید یا رد این نظر نیست.

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

میان پرده

...چه معصومانه امیدوارم!

پ.ن: جهت ثبت در تاریخ.

۱۳۸۶ بهمن ۱۲, جمعه

تهوع در خیابان ِ جمهوری

این فروشنده‌های موبایل در خیابان جمهوری حقیقتاً موجودات حال-بِهم-زنی هستند. البته طبق یک قاعده، که نه طبق یک عادت باید آخرش متذکر شویم: "حالا همشونم که نه بیشتریاشون حال-بهم-زنن". که البته خودتان می‌دانید این هم بیشتر از آن جهت است که یهو یکی از شما آشنا یا نزدیکانش موبایل فروش از آب در نیاید بیایید یخه‌ی ما را بچسبید که چقدر بی‌ادب و بی‌نزاکتم که زِرتی آمده‌ام تمام موبایل فروشها را به حال-بهم-زنی متهم کرده‌ام و شما این وسط کسی را می‌شناسید که موبایل فروش است و اتفاقاً حال-بهم-زن هم نیست. راستش گذشته از این حرفها خودتان که دیگر در جریان هستید این روزها دیگر آدم پیرش در می‌آید تا بخواهد هر نوع حکمی صادر کند و مجبور است آن آخرش یا اولش یک "به نظرم" اضافه کند که البته این کارِ حقیقتا کار خوبیست، ولی باور بفرمایید این فروشنده‌های موبایل واقعاً آدمهای حال-بهم-زنی هستند!

راستش الان که بیشتر فکر میکنم این حال-بهم-زنی کاملا طبیعی است! آخر تقصیر آنها نیست که خیابان جمهوری تبدیل به مرکز خرید و فروش موبایل و دیگر کالاهای جامعه سرمایه داری شده است. خب این چه ربطی به حال-بهم-زنی این بندگان خدا دارد؟ عرض میکنم.

فرض کنید شما قصد خرید یک عدد گوشی تلفن همراه را دارید. یک راهش این است که به نزدیکترین مغازه مراجعه کنید و قال قضیه را بکنید. ولی شما اینکار را نمی‌کنید، چون این خیلی بدیهی است که باید بیشتر پول بدهید و اصلاً حس میکنید که یک جای کار دارد می‌لنگد. اینکه بدون هیچ زحمت اضافی بروی راحت گوشی‌ات را بخری با اینکه حقیقتا کالای درست و مرغوبی هم گیرت آمده باشد زیاد با هم نمی‌خوانند. البته فرض بر این است که برای شما مقدار پولی که قرار است بدهید اهمیت ویژه‌ای دارد. شما آدمی هستید که پولتان را با زحمت جمع کرده‌اید و حالا قرار است تبدیل به کالای مرغوبی هم بکنیدش و البته بدتان هم نمی‌آید که مقداری‌اش را هم ذخیره کنید. پس حاضر می‌شوید بیشتر تحقیق کنید پس پیش به سوی خیابان جمهوری. حالا فاکتورهای دیگری هم اضافه میشود. اینکه مثلاً کدام گارانتی خدمات بهتری می‌دهد. کاری که البته می‌کنید این است که از مغازه‌های مختلف تمام اطلاعات مورد نیاز خودتان را استخراج کنید و بعد از تحلیل سعی می‌کنید از بینشان بهترینشان را پیدا کنید و بروید کار را یکسره کنید.

در خیابان جمهوری و مکانهای مشابه که رقابت تجاری در نزدیکترین فاصله دنبال میشود فروشنده در وضعیت ویژه‌ای قرار دارد. او خوب می‌داند شما دارید یک به یک مغازه‌ها را می‌گردید و قرار است با توجه به اطلاعاتی که می‌گیرید کالایتان را انتخاب ‌کنید. با اینکه می‌داند از بین اینهمه مغازه احتمال اینکه شما از مغازه‌اش خرید کنید کم است ولی مجبور است ( با اینکه دوست ندارد ) آنچه شما ازش می‌پرسید را پاسخ بدهد. این وسط شما در موضع قدرت هستید، شما حق انتخاب دارید که هر کدام از مغازه‌ها را که می‌خواهید انتخاب کنید. فروشنده برای شما صرفا به موجودی تبدیل شده که فقط قرار است اطلاعات ارزنده‌ای در اختیارتان قرار دهد. اطلاعاتی که به احتمال زیاد به ضررش است به هر حال در بین این همه مغازه و چنین رقابت نزدیکی دادن اطلاعات به مشتری و از دست دادنش یک چیز هستند. برای فروشنده بیشتر به یک معجزه می‌ماند که شما دوباره به مغازه‌اش این بار برای خرید برگردید. اینجا او از خریدار بیزار می‌شود و همین می‌شود تبدیل به یک موجود حال به هم زن می‌شود. به سوالات شما دیر جواب می‌دهد، بداخلاق می‌شود، عوضی‌گری می‌کند و ...

اما در کل باز این فروشنده‌ها هستند که برنده می‌شوند! تا زمانی که شما فقط اطلاعات می‌گیرید آنها بازنده‌اند ولی وقتی که شما مجبورید یکجا به این اطلاعات «اعتماد» کنید، فروشنده وارد عمل می‌شود. تمام تلاش را می‌کند تا جنسش را به شما بیندازد و راستش هم می‌اندازد. و حالا شما که از مغازه خارج می‌شوید و خوشحال از اینکه بهترین جا را انتخاب کرده‌اید و بهترین جنس را خریداری کرده‌اید، غافلید که فروشنده با برق در چشم و نیش تا بناگوش باز شده دارد نتیجه حیله گریش را می‌شمرد. یکی دیگر از جنبه‌های حال-بهم-زن این فروشنده‌ها هم همین جاست.


پانوشتها:

[1] دقت کنید اگر شما یکراست بروید کالایتان را از نمایندگی، جایی دور از جایی شبیه خیابان جمهوری بخرید، فروشنده‌ها به این حال-بهم-زنی نیستند.

[2] ولی خودمانیم عجب گوشی‌ای خریدیم‌ها! :دی