۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه

خودتکانی

اينو يه جا خوندم: «همه چيز فانی است، نميتوان به چيزی دل بست.»

۱. چه اصراری است که به چيز غير فانی دل ببنديم؟ چرا به چيز فانی دل نبنديم؟

۲. چرا به يک چيز دل ببنديم؟ مثلاً بجای دل بستن به يک چيز غیر فانی به پنج چيز فانی دل ببنديم.

۳. چرا به همه چيز دل نبنديم؟

4. امروز به يک چيز دل ببنديم فردا به چيز ديگر، ماه بعد هم به يک چيز ديگر، مگر چه ميشود؟

5. خير، همه چيز فانی نيست. تا زمانی سوژه خود را ادرک ميکند نميتوان گفت فانی است. زمانی هم که سوژه از ميان رفت ( فانی شد!!! ) اصلاً ديگر سوژه اي نمانده که بفهمد فانی شده. پس ميتوان به خود دل بست. چرا به خود دل نبنديم؟

6. چه لزومی دارد که دل ببندیم؟ ( فانی يا غير فانی بودنش را بيخيال )

7. اصلاً چرا دل ببنديم؟ بجايش پا ببنديم يا دست يا سر يا ...

8. چرا دل نکنيم؟

9. شايد خوب جستجو نکرديم و آن چيز غير فانی را نيافتيم؟

10. اصلاً چه لزومی دارد که بگرديم؟ ... نگرديم.

11. چرا تسليم شويم؟

12. تا شماره 1000 ميتوان ادامه داد ...

به اين کار ندارم که به عقيده من تا چه حد اين نگرش غلط است و جز افزايش درد و رنج و نفی زندگی چيزی در بر ندارد. فقط همينقدر بگويم، کسانی که طرفدار چنین سخنانی هستند و به ادعای خويش چيزی برای دل بستن ندارند، چندان راست نمیگویند! چون همواره به يک چيز دل بستگی شديدی دارند و آن گفتن چنين سخنانی است. پس همان بهتر که به سخنانشان دل نبندیم و با یک تکان خود را از چنین چرندیاتی بتکانیم.

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

دایره عشق - 1

استاندال در اثر مشهور و عالی خود يعنی سرخ و سياه، درباره شروع عشق در مادام دورنال اينطور مينويسد که وی در اولين رويارويی با معلم خانگی فرزندانش يعنی ژولين وی را شخصی خوش چهره ، با ادب و با نزاکت میابد و وی را مورد ستايش قرار ميدهد... در ادامه داستان ميخوانيم که چطور مادام دورنال دلباخته ژولين ميشود، و ژولين نيز.

درست است! اولين مرحله عشق همین تحسين و ستايش ويژگيهای طرف مقابل است که در اولین ملاقاتها شروع میشود. خود استاندال بعدها در نظريه روانشناسانه خود مراحل عشق را اينگونه تعيين ميکند: تحسين - اميد - تبلور نخست - شک و ترديد - تبلور دوم. ولی نکته اي وجود دارد. اينکه تحسين تا چه حد با واقعيت انطباق دارد. ستايش بزرگنماييها، خيال پردازيها و ويژگيهای ساختگی که عاشق در ذهن خود از معشوق ميسازد، نه تنها به ادامه عشق کمکی نميکند بلکه باعث فروپاشی آن نيز ميگردد. چون بالاخره روزی واقعيت امر بر وی آشکار شده و چون ذهنيتی به کل متفاوت با آن داشته باعث سرخوردگی اش میشود و ادامه مسير عشق عليل باقی ميماند و این ناشی از قائل شدن ماهیتی غیر واقعی با تقدسی احمقانه و آسمانی از خودخواهانه ترین عواطف انسان است.

۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

چند کلمه ای درباره موسیقی

شايد موسيقی را زبان بلاواسطه احساسات دانستن اغراق باشد. بطور مثال بتهوون هرگز قطعه اي مثلاً سمفونی اروئيکا را يکباره تصنيف نکرد. بلکه در طی مدت زيادی مثلاً يک الی چند سال، هر از گاهی به آن چيزی اضافه ميکرد ( چه برامده از احساس چه غیر آن ) که مجموع آنها روی هم سمفونی اروئيکا را تشکيل داد. در واقع يک قطعه موسيقی تشکيل شده است از بيشمار شروع! وانگهی شخص بتهوون بعد از اتمام هر قطعه به ويرايش و بازبينی آن با توجه به تجربه هايی که تا آن زمان در زمينه رنگ آميزی لحن و آوا بدست آورده بود دست ميزد. اصولاً اين خود ذهن بود که نخست معانی را به صداها بخشيد! درست مانند معماری که به همين نحو به روابط ميان خطوط و احجام معنا بخشيد، اموری که در ذات خويش با قوانين مکانيک کاملاً بيگانه اند.
با اين احوال چيزی که برای اين هنر باقی ميماند آنقدر هست که آنرا ژرفترين هنرها و هنر اول بنامند. هنری که از نظر من فاصله زيادی با بقيه انواعش دارد. کيست که بتواند تأثيری ژرفی که يک قطعه زيبا بر انسان ميگذارد را انکار کند؟ تأثيری که شايد زيباترين آثار داوينچی و يا دراماتيکترين نوشته های شکسپير هم به پای آن نرسد. چنان تأثيری که ميتواند سازهای مابعدالطبیعه را که مدتها بی صدا مانده يا شکسته بودند را فرضاً در شخصی همچون من که خود را از هر آنچه مابعدالطبيعه است آزاد کرده به ارتعاش درآورد. يا همان حالات معنوی به من دست دهد که مهرداد عزيزم قبلاً به آن اشاره کرده بود.

چیزی را در اولین نوشته این وبلاگ از قلم انداختم:

...و به نام هنر که تحمل سختیه زندگی با آن آسان میشود، به نام موسیقی که عمیقترین آنهاست و زندگی بدون آن اشتباه است...