۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

نساختن با مشکلات دیگران

خودخواه خود خواسته...

نمیدانم زندگی بقیه چجور است. روابط بقیه با خانواده هایشان چطور است. با دوستان یا همسران و پارتنر هایشان و خلاصه هر کس نزدیکی. اما میدانم چیزی که من مواجه اش هستم عذاب آور شده است دیگر. نمیدانم شاید خاصیت من از همان اول همینطور بوده. اینکه همه می آیند و منفی بافی میکنند برایم! می آیند بجای اینکه چیزهای خوب تعریف کنند چیزهای مزخرفت تعریف میکنند. انگار باید حتما به من گوش زد کنند که ببین ما خیلی زندگیمون سخته! از اینکه همه چیز بد است می گویند. "هوا اینجا خیلی کثیفه" طوری که انگار تنها آنها هستند که مثلا گرفتار هوای کثیف هستند. یا دیگر اینکه: "درسها خیلی سخت اند و من دیگر نمیکشم" طوری که انگار تنها کسی که رو زمین تصمیم به درس خوندن کرده اوست و فقط اوست که گرفتار شده است. انگار فقط اوست که مشکل پول دارد انگار فقط اوست که دلش تنگ شده است انگار فقط اوست که بچه هایش رفته اند آن سر دنیا انگار فقط اوست که باید امتحان زبان بدهد انگار فقط اوست که تنهاست انگار فقط اوست که پدرش مریض است انگار فقط اوست که هم خونه ای بد نصیبش شده انگار فقط اوست که دنبال کار میگردد انگار فقط اوست که آرزوهایش دست نیافتنی هستند یا انگار فقط اوست که آرزو دارد روزی فلان کارا شود انگار مشکل من است که حوصله ات سر رفته انگار تقصیر من است که دیگر مسافرت کمتر میروی انگار من نمیدانم زندگی سخت است و شما میدانید. اینها یعنی چه؟ همه اش تقصیر خودم است. اهمیت داده ام زیاد به چیزهایی که نباید. بزرگترین نقطه ضعف من این است که رحمم می ایاد. این خیلی مشکل اساسی است که من دارم. همه سر من ناله میکنند و من گویا ترحمم  میگیرد شروع میکنم برایشان فلسفه زندگی تعریف کردن که بلکم کمی آرام بگیرند و بعد هم گویا میگیرند این خوبش است البته بدش این است که طوری صحبت مکنند بعدش که انگار تو نمیفهمی ما چه میگوییم تو نمیدانی ما در حال کشیدن چه هستیم. از زمانی که یادم می ایاد فقط این بلایست که سرم آمده است. اصلا میدانند چیست؟ همان بهتر که ندانم…بروید برای خودتان!