۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

بهترین پیشگوی شهر

من بهترین پیشگوی شهر بودم! گمان هم نمیکردم هیچ جای دیگر کسی به خوبی من از آینده خبر بدهد و پیشگویی کند. من عادت داشتم یک شنل مشکی و بلند بپوشم که کلاه بزرگش را دائم روی سرم میکشیدم و طوری صورتم را عقب میکشیدم که از صورتم زیر سایه کلاه هیچی دیده نشود. نمیدانم متوجه هستید چه جور حالتی را میگویم یا نه؟ تقریبا هیچکس صورت من را ندیده بود. یا دقیقتر بگویم نمیدانستند من همانم که روزها میان مردم با لباسهای عادی پرسه میزند. گاهی اوقات از خودم دلیل این همه پنهان کاری و مرموزیت را میپرسیدم اما واقعا نمیدانستم چرا چنین میکنم. محل زندگیم یک کابین متوسط بود که به دو اسب پالومینوی زیبایم به نامهای آپولو و دیوزین وصلش میکردم که به من اجازه میداد هر جا میخواستم با کابینم بروم و آنجا سکنا گزینم. درون کابینم را پر کرده بودم از اشیای عجیب-غریب و جذاب و بعضا به درد بخور که هیچکس جز خودم از طرز کار و حکمت ِ وجودشان خبر نداشت. یک گوی بلورین و چند دست ورق اعلا، یک آینه و آتاشغالهای دیگر هم ابزارهای رمالیم بودند.

آن روز داشت مثل تمام روزهای دیگر می‌گذشت. دو پیشگویی ِ مرگ، یک پیشگویی ِ ثروتمند شدن، یک پیشگویی ِ دزدی، تعدادی جدایی زن و شوهرها و چند ملاقات با پادشاه...خلاصه از همین روزهای معمولی بود. من میخواستم در ِ کابینم را ببندم و بروم دنبال تهیه‌ی شام که آخرین مشتری من داشت به کابین نزدیک میشد. او هم یک شنل مانند من پوشیده بود اما قهوه‌ای رنگ بود و کلاهش را همانطور که من سر میکردم سرش کرده بود. از من یک سر و گردن کوتاهتر بود حدود 5.5 فوت قدش بود و آرام قدم بر میداشت. من با دستپاچگی رفتم توی کابین وسایل رمالی‌ام را باسرعت روی میز چیدم و آن طرف میز نشستم. شنل و کلاهم را صاف و مرتب کردم تا بالاخره آمد داخل کابین. در یک آن به گمانم آمد که باید زنی باشد. آمد و جلوی من نشست و همچنان کلاهش را از سرش برنداشته بود!

من در جلسات رمالی فقط زمانی که بخواهم نتیجه را به طرفم بگویم با یک صدای دو رگه و خشنی که در آوردنش هم خیلی سخت است پیشگویی‌ام را در خلاصه‌ترین حالت ممکن میگفتم. راستش از هیچ یک از ابزارهایم هم استفاده نمیکردم! من حتی درست نمیدانم تعداد کارتها چقدر است و از آن آینه صبحها برای تراشیدن ریشهایم استفاده میکنم و آن گوی بلورین هم که واقعا فاجعه است! هیچ چیزی تویش دیده نمیشود مگر انعکاس اتاق به طرز کج و معوج. واضح‌تر بگویم من هیچ چیز از علم رمالی نمدانستم! اما همین که از دهنم یک پیشگویی میپراندم به طرز اعجاب انگیزی برای طرف اتفاق می‌افتاد. یک جور حس ششم فوق العاده. و البته تقریبا فهمیده بودم وقتی چیزی را برای کسی پیشگویی کنی اثری میگذارد که طرف به سمت همان پیشگویی کشیده میشود. انگار اویی که چیزی را بعنوان پیشگویی قبول می‌کند فارغ از کاملا چرت بودنش باید اتفاق بیفتد. دنیا او را به همان سمت میکشد که برایش یکی مثل من پیش گویی کرده. نمیدانم متوجه هستید دقیقا چه میگویم یا نه؟

من روبروی آخرین مشتری‌ام نشسته بودم و آرام دستانم را دراز کردم که دستهایش را به من بدهد که من مثلا ادای این را در بیاورم که حالا ارتباط ما باعث میشود من قادر باشم آینده‌ی تو را پیشگویی کنم. قبل از اینکه دستهایش را روی دستهایم بگذارد کلاه شنلش را کنار کشید! حدسم درست بود. زنی بود. موهای مشکی بلند و چشمان خاکستری داشت. صورتی ناز بود اما اگر بیشتر دقت میکردی حسابی ترسناک و مرموز به نظر می‌رسید. من خودم را کنترل کردم، ناسلامتی بهترین رمال شهر بودم که بسیار هم شخصیت مرموز و کنترل شده‌ای هم داشت و اصولا خیلی خنده دار میشود که در آن لحظه که آن زن کلاهش را کنار کشید من بترسم و خودم را سریع بکشم عقب....تصورش را بکنید!

من چشم از چشمهایش بر نمیدانشتم. بعد از چند لحظه‌ی احمقانه یهو آمدم که مثلا بگویم: "در پنج سال آینده متوجه اشتباه بزرگی میشوی!" که او زودتر زبان باز کرد! همه چیز به سرعت گذشت...و او با صدای معمولی رو به من گفت: "وقت ترسیدن فرا رسیده است!" حالا او داشت برای من رمالی می‌کرد! گویا جای پیشگو عوض شده باشد و دنیا در حال بهم ریختن باشد. من چند لحظه گیج بودم و ناگهان متوجه منظورش شدم! به سرعت سرم را چرخاندم و از پنجره ی کابینم بیرون را نگاه کردم! هوا تاریک بود و آسمان ابری و بادی شروع به وزیدن گرفته بود! دلم فرو ریخت! درست بود! وقتش رسیده بود که بترسم...وقت سفر رسیده بود! باید هر چه سریعتر حرکت میکردم! حدود پنج ماه و دو هفته پیش پیشگویی طوفان را اینجا کرده بودم...!

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

دفتر ِ امور اتباع و مهاجرين خارجی

بعد از یک ساعت تازه سرم داغ شده بود! روی صندلی ولو بودم. بوی الکل را احساس نمیکردم، شاید به خاطر لیمویی بود که خورده بودم. دوستانم یکی یکی در حال فرار از زندان بودند! اما متاسفانه رئیس کل زندانها نقشه را اینطور کشیده بود که بگذارند آنها فرار کنند و وقتی مثلا فکرد کردند که آزاد شده اند یک جای دیگر دستگیرشان کنند. من خودم از رییس زندان خودمان شنیده بودم که این در واقع یک تله است تا در نهایت اینطور بیشتر این زندانیان بیچاره را در زندان نگهشان دارند. حتی یکیشان بعد از یک سال دوباره به همین زندان برگردانده شده بود. طعم آزادی را هم تمام این مدت نچشیده بود. از بس هول ِ آزادی را داشت. اما راه حل چه بود؟ با تمام وجود امیدوار بودم این اتفاق نیفتد. من یواشکی در سلولم خیره بودم به نقشه‌ی کشورها که به دیوار آویخته بودم. کشورهایی که قبلاً فکر می‌کردم بزرگتر بودند حالا کوچکتر به نظر می‌رسیدند. تازه یادم آمد انحنای یک کره همه جای آن یکسان است. و شرایط در یک نقشه باز شده کمی فرق دارد. حالا به گمانم الکل یواش یواش در حال پریدن بود! ترس از فرار را در چهره‌ی دوستانم به خاطر می‌آوردم. افتضاح بود! که یکهو سراغ من هم آمد! اجازه دادم فقط تا پنج شماره وجودم از ترس ِ فرار پر شود. یک! دو! سه!...اما یک جای کار ایراد داشت. مشکل همین بود من از ترس لذت میبردم و زمان ترسیدن هنوز فرا نرسیده بود! احساس ترس از دستم فرار میکرد...من میخواستم با تمام وجود بترسم! از ترس ِ فرار بیشتر لذت می‌بردم تا خود فرار! همین می‌شد که فرار وقتش نمی‌آمد که نمی‌آمد...نمیشد که نمیشد!

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

آخرین قطار ِ نیمه شب

"ژاک دو ریدال" درست روبرویش نشسته بی‌جهت در دلش فحشش میدهد! "ریمسکی نوخالف" قرار است هم قطار او باشد اما ژاک میخواهد سر به تن ریمسکی نباشد. او را هی می‌خواهد در ایستگاهی جا بگذارد خودش برود جلو بعد ادای آدمهای نگران را در آورد و در ایستگاه بعدی منتظرش باشد و بعدش مثلاً بگوید: "قیمسکی عزیز کدام گوقی ماندی؟" اما همان یکی دو باری هم که به خیال خودش او را جا گذاشته ریمسکی نوخالف در ایستگاه بعدی زودتر از او رسیده و از جایگاه ایستگاه درست وقتی که قطار دارد سرعتش را کم میکند برایش، که قیافه‌ی ماتم زده‌اش از درون کوپه تماشاییست، نیشخند میزند و میگوید: "ژاکِ عزیز چخدر دیر یِرسیدی؟" . تازه خبر هم ندارد که جاده‌های کوهستانی و پوشیده از برف بسیار می‌تواند برای ریمسکی زیباتر از مسیر قطار از میان مزارع انگور باشد. ژاک حتی جرئت نمیکند جلوی رویش دهانش را باز کند و حرفش را بزند! درست روبرویش نشسته است. ریمسکی نوخالف قرار است هم سفرش باشد و مشکلی ندارد درست است که اخلاق مزخرف خودش را دارد اما ژاک میخواهد وجود خودش را در این سفر پر رنگ تر و مهم تر از او جلوه دهد و در نتیجه هر از گاهی تصمیم میگیرد شانسش را امتحان کند که ببیند میتواند هم سفرش را در یک بازی ذهنی شکست دهد یا نه. در اینکه ریمسکی نوخالف از او زیرک‌تر هست هیچ شکی نیست. دلیلش هم این است که ریمسکی میداند ژاک حقیقتاً موجود هوشمندی است اما هرگز به خوبی خودش نمی‌تواند دور بزند! به زعم ریمسکی هوش بیشتر یعنی انعطاف پذیری تا سرعت. با سرعت میشود یکراست رفت و به دیوار خورد اما با انعطاف پذیری میشود از روی آن پرید هر چند معلوم نیست پشتش پرتگاه هست یا نه چون به هر حال خودتان که بهتر میدانید دیوار را لابد برای مقصودی آنجا کشیده‌اند و آدمهای عاقل این را خوب میدانند. این دو هیچکدامشان عاقل نیستند! ریمسکی میتواند به راحتی هوشش را کج کند اما ژاک هوشش سنگین و سریع است که به ضررش تمام خواهد شد. ژاک دو ریدال شاید از ریمسکی نوخالف در چیدن کلمات حرفه‌ای‌تر باشد ولی در یک روند فرسایشی ریمسکی پیروز خواهد شد. دلیلش هم واضح است. ریمسکی بسیار بی‌اخلاق‌تر و بی‌فرهنگ‌تر از ژاک است. اصولاً کسی که منعطف‌تر است و از هر جهتی که سرش را کج کند میتواند برود موجود بی‌اخلاق‌تری هم است. رقاص‌ها بی‌اخلاق ترین و بی‌حیاترین موجودات هستند. ژاک دو ریدال اما بد اخلاق و بد فرهنگ و بد دهن تر است. او در نوع خودش خوب مارمولکی است ریمسکی اما بیشتر به مار می‌ماند. ژاک که دُم ریمسکی را در ایستگاه اول جا میگذارد نمیداند ریمسکی خودش را باز کرده و سرش را به سرعت از ایستگاه بعد آورده است بیرون. ریمسکی نوخالف برای ژاک دو ریدال همیشه به آدمی میماند که ادای این آدمهای پیروز را در می‌آورند و لبخند حال به هم زنش از درون ژاک را نابود می کند؛ ژاک دو ریدال اما درست روبروی ریمسکی نوخالف نشسته و دندان قروچه می‌رود و مشتش را محکم بهم گره کرده و بی جهت در دلش فحشش میدهد...و هر لحظه ممکن است به ریمسکی حمله کند! در یک دعوای فیزیکی این ریمسکی نوخالف است که باید فرار کند!

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

Commitment Issues

I can be so understanding and a really good listener...that's why I'm scared of starting a relationship with those women who insanely like me!!

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

Stolen Bedroom

دستم از زیر پتو افتاده بود بیرون و از لبه تخت آویزان بود! هوای اتاق نسبت به زیر پتو سرد بود و من نمیتوانستم باور کنم که برای اولین بار از سرما بیزار شده ام. همینطور که در حالت خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که آخرین باری که از سرما متنفر شده بودم کی بوده است... متوجه صدای قطرات باران که به شیشه پنجره برخورد میکرد شدم. صبح حقیقتاً زیبایی بود. دلم هورری ریخت و من متوجه شدم...!بله حقیقت داشت، من از تخت یک نفره ام بیزار بودم...!

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

دیوانه خانه

دیگر مطمئن شده بودم که خواب نیستم....با اینکه خرهای بال دار دور و برم در حالی که نیشخند می زدند در حال پرواز بودند!

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

درمانگر ِ مسائل زناشویی

بعضی اثرها را باید خواند و خوب هم خواندشان. باید حواست به کوچکترین جزئیات این شاهکار باشد. باید حواست باشد که یک اثر ِ خوب انتظار دارد خوب خوانده شود و تو در آن لحظه انتخاب شده ای آن طور که شایسته است و به بهترین نحو ممکن بخوانیش. تک تک کلمات نیاز به توجه و خوانشی عمیق دارند. باید به خوبی از این فرصت استفاده کنی و لذتش را ببری. باید به تخت بردشان به آرامی بازشان کرد و شروع کرد به خواندنشان و مثلاً به صفحه 133 که رسید خوابت ببرد. خوابی شیرین!

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

کولاژ

1. حالا که دارم نگاه میکنم نمیتونم بفهمم چرا شروع کردم به وبلاگ نوشتن!؟ اون کسی هم که تشویق به این کارم کرد درست وقتی من شروع کردم به نوشتن به مرور کم کار شد تا دیگه خودشم ننوشت.

2. بعضیها مینویسن که پول در بیارن. بعضی ها مینویسن چون قراره بعداً که مینویسن پول در بیارن. بعضی ها هم مینویسن چون کار بهتری ندارن. بعضی ها هم مثل من خیال برشون میداره که باید حتما بنویسن!...من باید به شما احمقا بفهمونم چقدر متفاوتم...! یا یه چیزی تو همین مایه ها!

3. من انگیزه ام را باید حفظ کنم این تنها کاریست که باید این روزها انجام دهم.

4. یکی از تواناییهای من در تولید منظره ی پیش رویم هستش. من دائم در حال ترسیم آینده هستم. این ولی قسمت خیلی خوب قضیه نیست. قسمت خوبش اینه که اگه الان یه پروانه جلوم مثلا هفت بار بال بزنه تا اینکه هشت بار اون منظره قابلیت داره کلی عوض بشه!

5. من از استفاده ی درست به حروف اضافه در فارسی خیلی اهمیت نمیدهم. Different story in English though!

7. ریحونه تشویقم میکنه بنویسم...من خواب آلود تر از این حرفام اما گویا! خودش شروع کرده !

8. ملت میان پای مزخرفترین عکسایی که تو فیسبوک میذارم لایک میزنن بعد یک عکس از غروب خورشید از مریخ میذارم هیچکس محل نمیذاره. مشکل منم یا اونا؟ شاید مریخ...یا ناسا یا Caltech؟

9. تا زمستان ماندگارم در این کشور گل و بل بل. بیشتر میرم کاخ سعدآباد بجاش!

10. من همینطوریش وقتی حالم خیلی خوب نیست از خیلیا (یعنی خیلیاها) بهتره! چه خجالت آور...چی کار میکنن ملت با خودشون واقعا؟

11. یه زمان هایکو میگفتم! الان اونم نمیتونم بگم!

Follow me on twitter @saman_seyfi. It's just neater than facebook!

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

I feed my dog

من از اینکه میتوانم وقتی ماکیاولی میخوانم آنرا تصحیح کنم نگرانم.

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

پاپیولاریتی

به آن اندازه ای که شاگرد اول کلاس حاضر است هوش و استعدادش را بدهد و در عوض جذابی و خوشگلی شاگرد آخر کلاس را داشته باشد، شاگرد آخر کلاس هرگز حاضر نیست زیباییش را بدهد و هوش شاگرد اول کلاس را داشته باشد.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

یک پارادوکس اخلاقی

همدلی با دیگران کار بسیار خوب و البته آسانی است. از آنجا که انسان محکوم است عواطفش زودتر از عقلش بر انگیخته شود، همدلی با درد و رنج دیگری بسیار آسانتر از همراهی با فکر آنهاست.( اصلا کدام فکر؟) نتیجه این میشود که عده ای نیات خیرخواهانه شان را در جهت اشتباه حرام ِ شری که با آن مواجه اند میکنند. تلاشهایشان درد را علاج نمی کند، صرفا درمان را به تعویق می اندازد. در واقع این خودش بخشی از مرض است. فقر را نمیشود با حفظ جان فقرا از میان برد. فضایل ایثاگرانه حقیقتاً مانع از تحقق امور ناخوشایند انسانها بوده اند...اما چه میشود کرد؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

Not a Mother's Day

من در حال خروج از کشور و شروع زندگی مورد علاقه ام بودم که برای آخرین بار به طور اتفاقی با او مواجه شدم. چاق شده بود و توله اش را بغل کرده بود. هنوز چشمانش زیبا بود و همان جذابی گذشته را داشت، اما نارضایتی را میشد در عمق چشمانش احساس کرد. در دستش خریدهای آن روزش بود. از خاطرم سریع گذشت دستانی که روزگاری قلم موی نقاشی بین انگشتانش می رقصید حالا به چه سرنوشتی گرفتار شده است. من خودم را طوری که اتفاقی به نظر برسد به یک مغازه کفش فروشی رساندم. مغازه در حال تعطیل شدن بود و مغازه دار مرا به زور از مغازه اش بیرون انداخت. فحشی نثارش کردم و انگشتی نشانش دادم! به گمانم هیچکدام را متوجه نشد. رفتم آن سمت بازار که متوجه شدم با پیرمرد مغازه در حال جر و بحث شده است. داشت به او می فهماند که با این گرانفروشی باعث شکل گیری چه خلافکاریهایی در میان جامعه و مردم خواهد شد. و شروع کرد از دولت و حکومت شکایت کردن و فحش دادن به بازارییهای گرانفروش و عوضی ای مانند آن پیرمرد. من به پیرمرد نگاهی انداختم و از اینکه دهن به دهن او شده بود و تا آن زمان از دهانش چند ناسزا هم پرانده بود عصبانی بودم. میخواستم خفه اش کنم و بکشمش. نیست و نابودش کنم مرتیکه ی عوضی ِ گرانفروش را. حتی به سمتش هم حرکت کردم که ناگهان چیزی به خاطرم رسید...بله درست بود دعوا با مغازه دار عاقبتی بهتر از عاقبت ازدواج در پی نخواهد داشت...اینطور بود که راهم را کج کردم و شادمان به فکر سفر در پیش رویم افتادم و امیدوار بودم آن دستها هنوز هم قلم مویی را لمس کنند...!

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

when I was young

Ernesto: It baffles me every time I hear about "thinking properly". How is this "thinking properly" even possible? what does "proper" means here? "proper"...! what a comparative term...!

Saman: dude, seriously...! 5 years ago!