۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

طبق برنامه! چه برنامه ای؟

میشود اینطور فکر کرد:
 
تصور کنید حالتی را که کلی کار است که "باید" انجام بدهی. بعد در یک لحظه به خودت می آیی و بعد احساس میکنی چرا انقدر عوض شده ای؟ چرا انقدر زندگی را جدی میگیری؟ این چه وضعش است که بخواهی حتی اندکی نگران کارهایت باشی که روی سرت خراب شده. بعد میروی و مثلا بیرون به وقت تلف کردن. یا  مثلا چرا بجایش ننوشی؟
 
حالا که اینطوری سر کردی دو حالت دارد. یا به کارهایت نمیرسی و بعد وقتی واقعیت با تمام خشونت به سراغت برگشت میفهمی که عقب افتاده ای و احتمالا موقعیتی را از دست داده ای یا بعدا از دست خواهی داد (البته اگر برایت کمی آینده نگری باقی مانده باشد). به هر حال میتوانی سعی کنی درستش کنی. ولی بعدش دوباره به جایی میرسی که باز به این نتیجه میرسی که نباید زندگی را جدی بگیری و ...!
 
پ.ن 1: اینکه زندگی را جدی نگیری هم هنر میخواهد که نداری.
پ.ن.2: چرا نمیروی و در جنگل زندگی نکنی؟
پ.ن.3: اینجا پر است ا ز آدم بیخاصیت.
 

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

طبق برنامه

من به شدت این علاقه را دارم که برنامه ریزی خوبی برای کارهای روزانه و هفتگی ام داشته باشم. بر خلاف طبعم که بیشتر به سمت بی قاعده و بی زمان بودن روند زندگی عمل میکند دوست دارم که کارهای روزانه ام را مثلا بیاورم روی کاغد و آخر سر هر کدام که انجام شد یک تیک کنارش بزنم. خیلی دوست دارم که همه چیز را طبق برنامه پیش ببرم و به حد کافی در پایان روز از خودم راضی باشم. خیلی دوست دارم از خودم راضی باشم. این دگردیسی است که مدتها در من در حال رخ دادن است و من کاملا از آن باخبرم و خیلی خوب میشود که هر چه سریعتر مرحله گذار را طی کنم.

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

در انتظار ویرانی

و حالا من دچارش شده ام! هنوز البته خیلی اثرش معلوم نمیکند. احتمال میدهم روزهای آینده بسیار غمگین، افسرده و درمانده خواهم بود. مثل این میماند که در یک لحظه متوجه میشوی سرما خورده ای و میدانی کار از کار گذشته ولی هنوز ویروس آنقدر پخش نشده در بدنت که اذیتش را متوجه شوی ولی میدانی به سراغت می آید...به زودی و به شدت!

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

People Are Busy

اینکه کلا آدم مشغولی باشی حتما لازم نیست که مثلا دائم در رفت و آمد باشی یا مثلا از صبح الطلوع تا شب سر کار باشی. یا مثلا دانشجویی باشی که وقت امتحاناتش باشد و دائم در حال درس خواندان باشد. نه خیر اینطور نیست آدمی که هدفی در زندگی دارد و برای رسیدن به آن به جد تلاش میکند و الویت اول زندگیش لااقل تا مدتی مشخص است آدم مشغولی به حساب می آید. الویتی که میداند میتواند به راحتی تحت شعاع چیزهای دیگر اعم از تفریح و کارهای جانبی دیگر قرار گیرد. من در زندگی ام هدفی دارم و باید برای رسیدن به آن تلاش کنم (وظیفه شخصی خودم میدانم) و میدانم که اگر میخواهم با سرعت بیشتری به آن برسم باید از یک سری چیزها دل بکنم در نتیجه من نماینده تمام عیار یک موجود مشغول هستم حتی اگر از بیرون و نگاه دیگران به نظر نرسد. این موجود شاید در مدیریت بحران خوب عمل نکند چرا که اصولا از هر چیز بحران سازی دوری میکند. و وقتی ببیند که چیزی موجب جولوگیری از هدف نهایی اش میشود و دارد موجب درد سر میشود مانند هر آدم مشغول و بیزی دیگر تحت فشار و در نتیجه دچار پنیک هر چند کوچک میشود. البته هنر آن است که مدیریت شهر این بحران های ناخواسته. اما چه میشود کرد که یکجای کار یک موقعی هم ممکن است افسار از دست برود. خلاصه کلام اینکه ما به اندازه کافی مشغولیت و فکر و ذکر داریم تو رو به خدا شما دیگه به مشغولیت های ما اضافه نکنید. و وقتی میگوییم من خیلی مشغول هستم درک کنید!

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

نیاز به صدا

به موسیقی جدید احتیاج دارم. به یه ژانر جدید.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

Summer Rain

از خاطرات ارنستو...

"حدود نیم ساعت زیر باران قدم زدم تا برسم به خانه آنجلا! گوشم را سپردم به در...صدای همه می آمد! میخوردند و میخندیدند...!دلم ریخت! غمگین و نگران! حالا بیشتر اعصابم از اینکه در راه برگشت باید به چه چیزها که فکر کنم خرد بود! این باران تابستانی را باید تاب میاوردم!" 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

زمان تغییر

زمانی که وقت تغییر فرا برسد من متوجه میشوم. تقریبا یاد گرفته ام که تغییر و تنوع را زمانی که نیاز دارم اعمال کنم. اما گاهی از اینکه این تغییر بجای اینکه فراخواننده باشد پس زناننده باشد دل نگران میشوم. مثلا از اینکه بخواهم از این شهر به شهر دیگر مهاجرت کنم بیشتر دلم میخواهد به این خاطر باشد که آن جای دیگر را بیشتر دوست دارم و حالا که باید تغییری بدهم رفتنم خوب و خوشایند خواهد بود. اما بجایش دارد اینطور میشود که هر طور شده باید از اینجا بروم به یک جای دیگر هر جای دیگر. دیگر جایش مهم نیست بلکه کلافگیه من از اینجا دارد وادارم میکند که تن به این تغییر بدهم نه هیجان مکان و شرایط جدید! این موضوع به شدت در حال گریبان گیریه من شده. شده ام مجموعه ای از شک و تردیدها. روز و شبم شده شبیه سازیه تبعات تصمیمی (هر تصمیمی) که در آینده خواهم گرفت و نمیتوانم افق دلخواهم را متصور شوم کاری که سابقا در آن بسیار خوب بوده ام (من همیشه میتوانم هر ایماژی از آینده ام را خوشایند و خوب تفسیر کنم و تصویری راضی از خودم ترسیم کنم و موفق هم بوده ام تا به اینجای کار). القصه نشسته ام و میبینم اوضاع بسیار پیچیده شده است و من نمیتوانم بین دلخواه و آنچه صلاح است موازنه برقرار کنم چون اساسا نمیدانم صلاحم چیست حتی گیرم به دشواری بدانم دلخواهم چیست!

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

نیازمندی به ساماندهی

من از اینکه آدمای دور و برم اونایی که دوستشون دارم و بهم نزدیکن رو درمانده یا خسته یا دل شکسته یا هر نوع غمی تو چشماشون ببینم خیلی ناراحت و دلگیر میشم! راستش نابودم میکنه...! هیچکس هیچ ایده ای نداره که چه بلایی سرم میاره این قضیه هیچی! خودمم هیچ ایده ای ندارم هم که چرا اینطوریم! تنها چیزیه که به شدت گیجم میکنه و نمیتونم توضیح قابل قبولی واسش پبدا کنم. بهم میریزم و باید به این وضعیت سامان بدم...!

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

انتظار از روحانی و پیش بینی آینده

مردم تا میتوانند باید از روحانی حمایت کنند! باید از وی انتظارات معقول اما سفت و سخت و پیگیرانه داشت. تعداد این مطالبات هم تا میشود باید زیاد باشد. هر کدام از خرابکاریهای احمقی نژاد را باید مردم بخواهند که درست شود. اما این انتظارات تنها باید مقدار اندکی از چارچوب نظام جمهوری اسلامی خارج باشند. من اسمشان را میگذارم مطالبات بینابینی. باید آن انتظاراتی را داشت که نظام تکلیف خودش را با مردم در آن خیلی نمیداند. هر چند سمت و سوی متحجر خود را پیش خواهد گرفت. اما از آنجا که آنها چه اساسا جز چیزهای خوب به حساب می أیند (در قرآن یا هر متن مقدسی رد نشده اند) یا مثلا در میان سخنان خمینی میشود پبدایشان کرد، روبرویی جمهوری اسلامی با آنها میتواند برایش گران تمام شود چرا که اصولا روش حکومت در قبال آنها مورد اعتراض شدید مردم خواهد بود. مثلا حجاب اختیاری به وضوح احقانه است (مثال از این احمقانه تر به ذهنم نرسید). اما مثلا رسانه آزاد که جمهوری اسلامی آنرا هرطور که بخواهد تعریف میکند باید مورد هدف طرفداران روحانی قرار گیرد.  باید تعریف جهانی رسانه آزاد هر چه بیشتر از جانب مردم به گوش دولت و حکومت برسد. باید با درخواست مجوز از روزنامه های توقیف شده و جدید دولت وی بمباران شود. اتفاقا الان موقعیت بسیار خوبیست برای اینطور مطالبات. چرا که این مردم تحریم کننده انتخابات تمام عزم خود را جزم کردند و با سختی بسیار به خود قبولاندند که روحانی برای بهتر کردن وضع موجود قابل انتخاب است و چه معادلاتی را کنار گذاشتند و چه عهدهایی را شکستند تا به این نتیجه دردناک برسند که یک آخوند چیزی بین رفسنجانی و خاتمی برای حال حاضر ایران بهتر است از جریان وابسته به محمود احمقی نژاد و این باعث خواهد شد روحانی تحت فشار بیشتری قرار گیرد. اما آیا وی میتواند چنین مطالباتی را به مرحله عمل برساند؟ فرض کنیم نخواهد توانست همانطور که خاتمی هم نتوانست آنطور که باید و شاید چنین مطالباتی را براورد کند و نتیجه چه شد؟ ۱۸ تیر! اما اینبار مردم پتانسیل ذخیره شده از هشت سال سیاه احمقی نژاد را که ترکیبی از خشم و عصبانیت و خجالت و خاری است را در وجود خود انبار کرده اند و حتی کوچکترین کم کاری از روحانی این پتانسیل را میتواند آزاد. برای همین من نمونه ای از ۱۸ تیر ۷۸ را در چند سال آینده پیش بینی میکنم. شدت و حدتش دیگر به جناب دکتر روحانی بستگی دارد!

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

Time Out of Mind

من نگرانم! من نگران دنیا و کارش هستم. به شدت این روزها به آینده بدبین هستم. نه فقط به آینده ایران بلکه به آینده بشر. به آینده کره زمین بسیار بدبین هستم. چیزهایی میبینم و میخوانم و میشنوم که اساسا نگرانم میکند. هر چقدر بیشتر تاریخ میخوانم بیشتر ترس ورم میدارد که دوباره به احتمال زیاد همان اشتباههای گذشته را تکرار خواهیم کرد. این تحولات ایران اصلا خوشایندم نیستند. هر شب کابوس این را میبینم که نکند همه اینها بازی باشد؟ و مگر در طول تاریخ ما بازی نخورده ایم؟ همه اینها نکند نقشه ای باشد؟ این به خاطرم می آید که یکی آن بالا نشسته و دارد از روی رضایت سر تکان میدهد که همه چیز دارد طبق نقشه پیش میرود. چقدر وحشتناک فقط لحظه ای به این فکر کنید. به اثر مواد مخدر فکر کنید. هر چیزی که موجب شادیه موقت و میل بیشتر میشود افیونی است. این شادیهای موقت نکند اثر افیونی باشد که به خوردمان داده اند؟ از طرفی دیگر به مردم خوشبین و خوش گذران دنیا نگاه میکنی و باز بیشتر ترس ورت میدارد که بله نقشه دارد به خوبی پیش میرود و اینکه بشر هر چه بیشتر ذهنش با افکار بی سر و ته مشغول میشود بیشتر نگران میشوی. بعد می آیی به قسمت بهتر دنیا نگاه می اندازی به جامعه دانشگاهیان دانشمندان و دانشجویان. به دانشمندان و هنرمندان و موسیقی دانها و میبینی اینها نیز در نهایت بازی خور هستند و به شکل بسیار ظریفی کنترل شده اند. همه چیز را کالایی مصرفی میبینم! هر فاجعه زیست محیطی برایم غم انگیز است و گویا هر ضربه ای که به زمین وارد میشود به همان نسبت چیزی هم از من کم میشود. یکهو به نظرت مسیرها همه به ناکجا آبادند و بس. به این فکر میکنی که حتی دانشگاه و درس خواندن هم درست دارد مثل یک کالای مصرفی عمل میکند. یعنی اینجا هم بازی خوریم؟ بعد به یکهو به ذهنت میرسد که نکند داری دوباره چپ میزنی! و بعد از آن طرف هم میبینی چه اشتباه و نقض غرضی در چپ زدن هست و این بارها و بارها به توثابت شده است. در این دنیا هیچ ایده ای نیست که کارگشا باشد. هیچ تعادلی در میان نیست همه چیز به  واسطه دو نقطه افراط و تفریط وجود دارد. تعادل تنها آن فاصله ی بین افراط و تفریط است. هیچ تعادلی دائم نخواهد بود. بند باز روی طناب بندبازی تا ابد دوام نخواهد آورد و بالاخره خواهد افتاد. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

چرا نباید به حسن روحانی رای داد

دلم نیامد انتخابات شده باشد و من چیزی ننوشته باشم. در مقایسه با چهار سال پیش یک نوشته تقریبا هیچ است. یا من بی تفاوت شده ام دیگر به اوضاع ایران یا درگیریهای این روزهایم بسیار بیشتر از گذشته شده است!

چیزی که از آن مطمئن هستم این است که رای نخواهم داد و تنها دلیلش این است که نزدیکترین حوزه رای گیری به شهری که در آن زندگی میکنم صدها مایل فاصله دارد و من آنقدرها آدم متعهدی به شرکت در یک حرکت دموکراتیک (لااقل در ظاهر) نیستم. در ریزبینانه ترین سطح هم به این خاطر است که هنوز از اینکه بخواهم با مردم هم آهنگ و هم صدا شوم شک و تردید دارم و برایم دشوار است. چه چیز احمقانه تر از هم ندایی با غوغا؟ به هر حال این موجب اختلال در موضعم من باب رای دادن یا ندادن نمیشود.

اما موضع من نسبت به رای دادن چیست؟ پاسخ کوتاه این است نمیدانم! این انتخابات از سخت ترین انتخابات جمهوری اسلامی است. حتی با فرض اینکه هیج تقلبی هم نشود نمیشود به راحتی تصمیم گرفت که به کدام کاندیدا باید رای داد. یعنی با حقایقی که در دست است نمیشود تصمیم نهایی را گرفت.


چیزی که این چند روز در خیالم هست این است که از این استقبال شدید مردم و دانشجویان از رای دادن به حسن روحانی اصلا خوشم نمی آید. من نمیتوانم به همین راحتی بروم و به روحانی رای بدهم فقط به این دلیل که برچسب اصلاح طلبی را به خود زده است. او حتی اصلاح طلب واقعی هم نیست. حزبی که او از آن آمده یعنی جامعه روحانیت مبارز  حزبی که در کنار خود تشکلهای همسویی همچون حزب موتلفه و انصار الحزب الله (گروههای فشار) را میبیند. احزابی که اتفاقا موجب روی کار آمدن احمدی نژاد و اطرافیانش در روز اول شده اند. همین ناطق نوری بود که احمدی نژاد را سیاست مدار کر (ماجرای شهردار شدن احمدی نژاد به دست ناطق میسر شد). همین گروههای انصار و الحزب الله بودند که دانشجویان را در ۱۸ تیر به خون کشیدند و بعد از آن هر جا سرکوبی بود از سالهای اصلاحات تا ندای آقا سلطان همه از همین حزب مورد تایید این کاندید منشغب شده اند. اینکه چون خاتمی تصمیم گرفت که روحانی بیاید و عارف نیاید البته زیرکانه بود. ممکن است که جنس آرای عارف بهتر باشند (یعنی آدمای درست و حسابی تر از اساتید و دانشجویان و ... بهش رای میدادن) اما تعداد آرای روحانی بیشتر است. و این زیرکی خاتمی و مجمع روحانیون مبارز در روی کار آوردن یک محافظه کار در لباس اصلاح طلبی است. در واقع این دو حزب (جامعیت و مجمع) معروف به جامعتین با یکدیگر ساخت کرده اند و فقط در آن منافع شخصی و حزبی تنها رانه این هماهنگی بوده است: تقویت موقعیت اصلاح طلبان به دست گرفتن امور به جامعیت روحانیت مبارز و گروههای وابسته. و چه سودی برای مردم دارد؟ آیا وی نماینده اصلی مردم رای دهنده و مخالف دستگاه حکومتی است؟ معلوم است که خیر. 

درست یا غلط به هر حال رای دادن به او برای من دشوار است. من تعجب میکنم چطور مردم و مخصوصا دانشجویانی که هر روز میگویند ما رای میدهیم و  فیسبوک را پر کرده اند از مزخرفاتشان از وی طرفداری میکنند؟! حداقل چیزی که موجب میشود نرویم به روحانی را دهیم این است که تیم روحانی همان طراحان گروههای ضربتی و فشار بودند که سرگرمی هایشان ویران کردن خوابگاههای دانشجویی بوده. من هرگز به روحانی به کاندیدای مناسب نمیتوانم رای بدهم.


اما من هرگز به کاندیدای مناسب رای نداده ام! خواستگاه من در این فضا هرگز امیدوارانه نبوده است. من هیچ انتظاری از جمهوری اسلامی ندارم و نداشته ام. جمهوری اسلامی همواره درست همان چیزی بوده که ازش بیزار بوده ام و نمی خواستم. اما رای داده ام. چرا؟ میتوانم اینطور بگویم که رای داده ام که امور بیش از پیش بهم بریزد! اینکه آبروی جمهوری اسلامی هر چه بیشتر برود و هر چقدر بیشتر بی کفایتی اش مشخص شود آرزوی قلبی من است. اینکه نظام از درون شروع به گیج زدن و خود ویرانگری شود بهترین درمان وضعیت ایران است. چون نه اصلاح طلبی مستقیم کاری از پیش میبرد (دچار استهلاک و هدر رفتن انرژی از روبرویی با دستگاه های حکومتی) و نه هر گونه انقلابی اتفاق خواهد افتاد. اما روند فروریزی و ضعیف شدن نظام گویا تا کنون وابسته به رای مردم نبوده و این روند در هر صورت اتفاق افتاده. بزرگترین خطری که نظام را تهدید میکند نه مردم نه غرب نه تبلیغات و نه اپوزوسیون بلکه خود نظام است! 

اما در این انتخابات حقیقتا باید زیرک بود و برای همین هم معتقدم اصلاح طلب نمایی همچون روحانی نباید انتخاب شود چرا که کمکی به این روند نخواهد کرد و فقط دوباره زمانی برای جمهوری اسلامی خواهد خرید. اصلا راستش را بخواهید امکان اینکه روحانی انتخاب شود بسیار هم زیاد است.

از طرفی قالیباف و محسن رضایی نیروهای جدیدی از جنس امتحان نشده ای به عنوان رییس جمهور در جمهوری اسلامی هستند (هر دو فرمانده سپاه بوده اند). اینکه رییس جمهور یک فرمانده سپاه بشود پدیده جدیدی است و این یعنی جمهوری اسلامی از تمام انواع آدمهایش از آخوند گرفته تا غیر آخوند از مجاهدینی گرفته تا کارگزارانی از محافظه کار گرفته تا اصلاح طلب از مهندس گرفته تا معلم از یک احمق بیشعور گرفته تا یک احمق بیشعور دیگر همه و همه را امتحان کرده و الان به این مرحله اسفناک از حیاتش رسیده. به جز یک فرمانده سپاه! این جنس یعنی فرمانده سپاه بودن از آخرین نوع از رجال سیاسی ایران است که هنوز بر کرسی ریاست جمهوری ننشسته. و من معتقدم یک فرمانده سپاه هر چه بیشتر جمهوری اسلامی را به پرتگاه خواهند کشاند. پس آیا باید به قالیباف رای داد؟ اینطور میشود فکر کرد...

آخرین گونه

جمهوری اسلامی همیشه یه فرمانده سپاه بعنوان رییس جمهور به مردم بدهکار بوده. بعد اون دیگه خلاص همه نوعه آزمایش شدن و رد شدن!

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

در باب زندگی مشترک

من حقیقتا با زندگی مشترک مخالف نیستم! اینکه زنی با مردی در یک خانه با یکدیگر زندگی کنند، روی یک تخت بخوابند، شریک جنسی رایگان و همیشه حاضر داشته باشند، در انجام امور روز مره همکاری کنند، موجب صرفه جوییه اقتصادی بسیاری بشوند (در صورتی که هر دو شاغل باشند)، با یکدیگر تفریح کنند، پای صحبتهای هم بنشینند، بایکدیگر ریز بخندند، دچار دلتنگیهای کوچک بشوند، موجب آرامش در روند زندگی بشوند... همه و همه خوب است و به گمانم بسیار هم باید رضایت بخش باشد مخصوصا با این خیال راحت که هیچ تعهد و زوری در ادامه رابطه نیست!

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

پول و دیگر هیچ

لابد شما هم بارها شنیده اید که مثلا طرف در میان صحبتش به نقطه ای رسیده است که میگوید: "...حالا پولش که اصلا مسئله ای نیست...". اولش گمان میکنی که چقدر خوب است که برای طرف اصلا پولش مسئله ای نبوده حالا موضوع هر چه میخواهد باشد. اما بلافاصله بعد این به خاطر آدم می آید که چقدر دروغ است این! چرا که همیشه پول مسئله بوده است اصلا تنها چیزی که همیشه مسئله است پول است! حتی وقتی که دیگر" پولش مسئله ای نیست".

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

اشتباه

به من میگفت: چرا اینکارو کرد؟؟ آخه من که زندگی رو واسش جهنم میکنم که!؟! یعنی حواسش نبوده اینو...؟؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

توهین به خواننده

وقتی در نوشته قبلی نوشتم "نوشتن یعنی دیگران" تصمیم گرفتم که بیایم و بیشتر توضیح بدهم. هر چند از توضیح دادن چیزی آنقدرها لذت نمی برم و بیشتر تمایل دارم در ادامه نوشته یا گفته ام اضافه کنم. اصولا اگر کسی از من توضیحی بخواهد بی حوصله و تا حدی خشمگین میشوم. همواره اینگونه بوده ام که اگر حرفی زده ام یا چیزی نوشته ام دیگری هر طور بفهمدش و بخوانتش برایم حقیقتا فرقی نداشته: لابد آنطور که او خوانده معنا میداده است دیگر. با این اوصاف ترجیحم این است بیایم و در ادامه این جمله "نوشتن یعنی دیگران" چیزهای بیشتری بنویسم. نکته این جاست که تا همین جا که شما این چند خط را خوانده اید به طرز بسیار رضایت بخشی (برای خودم) توانسته ام این را برسانم که نوشتن حقیقتا یعنی دیگران! من این قضیه را احتمالا به مدلهای مختلف میتوانم "توضیح" بدهم اما تمام تلاشم را میکنم این کار را نکنم و به هر نحو ممکن انجامش ندهم. چرا که توضیح خود به نظرم دیگرانی را در بطن خودش فرض میگیرد (چرا که کسی برای خودش توضیح نمیدهد)...دقت کردید؟ همین جمله اخیر که یک نوع توضیح در پرانتز بود کاملا برای دیگران نوشته شده است: چرا که نویسنده این متن هرگز لازم نمیبیند که خودش را روشن کند. حقیقتا وضعیت گیج کننده ایست! آیا نباید "نوشتن یعنی دیگران" را در محیط غیر دیگرانی توضیح داد؟ اینطور به نظر میرسد هر چیزی را که بخواهی در فضای دیگرانی توضیح دهی قبلا دیگرانی اش کرده ای و این اساسا احمقانه به نظر میرسد که چیزی را که از همان جنس است را بخواهی با همان جنس بفهمانی. اول همان جنس را بفهمان! اما با چه؟ با خودش؟ اما حکایت این اضافه (حتی دیگر اسمش را هم نمیخواهم نوشته بگذارم) ((حواستان به نوشته پرانتزها و ماهیت دیگرانی اشان که دارید؟)) چیست؟ آه کاش میشد انگشت وسطم را نشانتان دهم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

افراط

۱. پاهایش را به طرز هنرمندانه ای به نمایش گذاشت!...تمام، همین کافی است! اگر قرار باشد مثلا امتحانی باشد که توانایی زنان در جذب مردان را تخمین بزند میتواند تنها آیتمش این باشد که: تا چقدر میتوانید تنها با پاهایتان مردان را دیوانه کنید. بعد از چند لحظع میتوانی به این فکر کنی که خب حالا چه خاصیت دیگری را میتوانی در این موجود پیدا کنی؟ هیچی؟ نه امکان ندارد...

۲. از آن مدلهایی که هرگز کوتاه نمی آیند! همیشه یک حرفی برای گفتن دارند. حفقیقتا قابل تقدیر است، اما وجه اسنابیستیش به معنای واقعی  مجموعه ایست از اوریجینالها در یک موجود غیر اوریجینال. مثل این میماند که موتور بنز را روی ژیان ببندی یا مثلا با گیتار الکتریک خالتور بزنی (اصلا میشود؟). از آنهایی که مغزش را پر کرده از انواع و اقسام مزخرفاتی که در هر کدامشان میتوانی سر نخهایی را جستجو کنی که به در نهایت به فرمی از نفی زندگی میرسند. موجودیتش اما تمام تلاشش را میکند که ماجرا طور دیگری باشد.

۳. ساده نباشید، نوشتن یعنی دیگران!


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

تمام درهای کانوِنشِنال

به کناری رانده شدم وقتی هیکل عظیمش را از روی صندلی بلند کرد و نزدیک توقف کامل مترو در کنار در منتظر ایستاد تا در باز شود. در که کامل باز شد به نظر رسید که چند لحظه ای بیشتر مکث کرد. به نظر امیدوار بود که در بیشتر باز شود و او راحتتر از در رد شود چرا که همیشه فکر میکرد درها مخصوصا در ِ مترو برایش تنگ است. اما راحت از در رد شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. او از تمام درهای کانو ِنشنال رد میشد اما همیشه میترسید نکند گیر کند و همه چیز خنده دار شود! چه چیز بیشتر از این میتوانست برایش اعصاب خرد کن تر و غم انگیزتر باشد...؟

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

فکر سالم

شیر نر با یالهای پرپشتش دنبال من بود! نه آنطور که مثلا دنبال شکاری چیزی باشد بیشتر سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد و یک طوری به من بفهماند که نیتش خیر است. یک جوری خودش را مثل یک گربه عظیم الجسه لوس میکرد و دنبالم میکرد. حتی برای اینکه نیت خیرش را ثابت کند به سمت دیگر آدمها می رفت و آنها نوازشش میکردند و بعد با لبخند نگاهی به من می انداختند یک جوری که مثلا بخواهند بفهمانند که این شیر به طور خاص اهلی شده و به کسی حمله نخواهد کرد. من اما با همچنان شک داشتم و هرگز باور نمیکردم. حقیقتی از این واضح تر وجود نداشت: شیر من را خواهد کشت! شیر خیلی یواش، بازیگوشانه و مشکوک دنبالم میکرد و حالا دور یک میز خیلی بزرگ همینطور میچرخیدیم! من ترسم از این بود نکند از بالای میز بیاید سراغم...

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

در قطار

قطار به ایستگاه رسید و من آماده سوار شدن. من در حال بازگشتن به وطنم بودم و قرار بود پدر و مادر پدر بزرگ و مادر بزرگم را در کوپه ای در این قطار پیدا کنم. عجیب به نظر میرسید که چرا باید آنها را در قطار ببینم! من دستم چمدانم بود و از راهروی تتگ واگنهای قطار به سمت کوپه موردن نظر میرفتم. در کوپه را باز کردم و همه شان را از نزدیک بعد از مدتها دیدم. قلبم به شدت میزد. کمی احساس غریبی میکردم. نه احساس غریبی نبود! دست و پایم را به هیچ دلیلی گم کرده بودم! به سرعت دلم برای دوستانم در کشوریکه دو سال در آنجا درس میخواندم تنگ شد. به گمانم دلم برای همه شان تنگ شده بود.  دلم برای آنجلا تنگ شده بود. چقدر موقع خداحافظی گریست و من تقریبا سرد و خاموش بودم. حالا دلم رحمم می آمد که چقدر ساده و معصومانه دوستم داشت. متنفرم وقتی احساس ترحم میکنم. نابودم میکند. اما مهم این بود که من دوباره باز میگشتم و دوباره آنجلا را میدیدم. دلم میخواست وقتی برمیگردم هیچ کس از بازگشتم خوشحال و هیجان زده نشود! من نمیخواهم چیزها بزرگ بشوند! دلم نمیخواست که آنجلا وقتی مرا موقع برگشتن در فرودگاه میدید بدود و خندان بیاید در آغوشم. من در طول زندگی در کشوری غریب تازه متوجه شده بودم که چقدر خانواده ام را دوست دارم و چقدر برایم عزیزند. این حس تمام مدت در دوره زندگی ام در کنار آدمهای جدیدی که وارد زندگی ام شده بودند همراهم بود. کسانی که باهاشان درس میخواندم غذا میخوردم می رقصیدم می نوشیدم میخندیدم سیگار میکشیدم هم آغوشی میکردم و در کل زندگی میکردم. آنها شده بودند درمان دلتنگی ای که بخوای نخوای سراغ آدمی در چنین شرایطی می آید. من با این قضیه خیلی خوب کنار می آمدم. اصولا دخالتی در حالات روحی و روانی ام نمیکنم. همه چیز خودش خود به خود سالم و به اندازه کافی مرا در بر میگیرد و زندگی پیش میرود. این طبیعی ترین روند زندگی است. حالا اما که خانواده ام را می دیدم دست و پایم را گم کرده بودم! درست بود که همه شان را صمیمانه در آغوش گرفته بودم و حتی به نظرم چند لحظه ای هم بغض کرده بودم اما حالا که چندین لحظه از همه چیز میگذشت فضا عجیب شده بود و من از اوج احساساتم مدتی بود عبور کرده بودم. باید چه میکردم؟ دیگر جوک گفتنم هم نمی آمد! پدرم کمی چروکهای روی صورتش بیشتر شده بود اما در کل سالم و تندرست بود. مادرم کمی صورتش چاق شده بود و لبخند میزد. پدر بزرگم هم خوب بود و گویا اصلا مریض نیست. من در این وضعیت بودم که تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد...تمام این ماجرا شاید در کمتر از سه دقیقه اتفاق افتاد اما گویا سه ساعت طول کشیده است. پشت خط دوستی (دختر) بود که هرگز ندیده بودمش و صدایش را هم نشنیده بودم و فقط از طریق وبلاگهایمان با هم مدتها در تماس بودیم. از تماسش کمی احساس رهایی کردم و مجبور شدم برای اینکه جواب بدهم از کوپه بیرون بروم. نگاههای سنگین افراد داخل کوپه را احساس میکردم چرا که صدای زنانه شخص پشت خط بلند و واضح بود اما بروی خودم نیاوردم و تلفن را در راهروی واگن قطار جواب دادم. حالا خوشحال بودم اما تقزیبا مطمئن بودم که هنگامی که به کوپه برگشتم همه از این تلفن عجیب میپرسند...به سرعت یاد آنجلا افتادم!

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

وبلاگ جدید

دوباره به بلاگر برگشتم. و اینبار تمام یادداشتهای وبلاگیم رو در طی این هفت سال به یک جا منتقل کردم. این یعنی شما به راحتی میتونید برید و پستهای اولیه و خیلی وقت پیش منو بخونید و مثلا سر در بیارید اون موقع چی تو کله ام میگذشته. پیشنهاد نمیکنم البته. من سبک نوشتنم تقریبا متغیر بوده و آسیلیت کرده خیلی جاها ولی در نهایت به یک فرم مشخص متمایل شده و الان هم همینطوریه که میخونید.

اگه میخواین مرور کنید وبلاگ رو بهتون پیشنهاد میکنم از برچسبهای زیر (موضوعات) برای جستجوی بهتر استفاده کنید.
اینا جز محبوبترین نوشته هام هستند. تو برچسب هایکو هم هایکو هامو میتونید بخونید که البته خیلی بیشتر از این حرفا بودن که متاسفانه در یک سانحه تقریبا تمامشونو از دست دادم و هر چی فکر میکنم دیگه نمیتونم دوباره بنویسمشون. در برچسب خودم و خاطرات و دیگران هم در مورد خودم و دیگران و اتفاقات واقعی نوشتم. اما جدیدترین برچسب که محبوبترین نوشته هام توش هستن برچسب فضا ست. اینا یکسری نوشته کوتاه هستند که سر و کارشون بیشتر با تولید یک فضا یا ایماژ هستش. یا تو خواب دیدمشون یا کاملا بدون هیچ آمادگی از خیالم گذشته اند. البته تعدادشون زیادتر بوده که به هر حال همیناش پابلیش شده. بقیه برچسبها هم پایین هر پست دیده میشه میتونید از اونجا به آرشیو همشون دسترسی داشته باشید. البته اگه کلا علاقه داشته باشید!

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

شورش

 صحنه اول:

در کوچه ی بسیار باریکی پنهان شده بودم که یکهو یکی از نیروهای ضد شورشی از روبروی کوچه به سرعت عبور کرد. من به آرامی تا سر کوچه آمدم تا ببینم اوضاع چگونه است. مرد پشت یک اتوموبیل کادیلاک قهوه ای رنگ با دقت کمین کرده بود و هر از گاهی به شورشیان آن طرف خیابان تیر اندازی میکرد. من فاصله ام با او زیاد بود نمیتوانستم ریسک کنم و یواش یواش به او حمله ور شوم. باید دل به دریا میزدم و با سرعت به او حمله میکردم و خدا خدا میکردم که مثلا یکهو بر نگردد و مرا ببیند. که دیدن من همانا و کشته شدنم همانا. به ذهنم رسید که راه دیگری ندارم من در آن کوچه بن بست گرفتار بودم و هیچ راه فراری نداشتم دیر یا زود به چنگ نیروهای ضد شورشی می افتادم. به سرعت کوله پشتی ام را رها کردم و به سمت مرد کمین کرده حمله ور شدم.

همین که در راه میدویدم (که در کل چند ثانیه بیشتر طول نکشید) به خیالم آمد که بعد از اینکه کارش را ساختم اسلحه اش نصیب من خواهد شد و این خیلی فکر خوبی بود. همانطور که میدویدم به مرد خیره بودم که همچنان مشغول تیر اندازی بود و هیچ صدایی از من نمیشنوید و این خیلی خوب بود. کاری که کردم شجاعانه بود قدمهای آخر را پریدم و سعی کردم با پاهام یک راست روی سرش فرود بیایم حالا که شتاب زیادی هم گرفته بودم اثر گذاری وزن زیادم روی سرش بی چون و چرا خواهد بود و یا او را میکشت یا بیهوشش میکرد. با اینکه هیچ تعلیم رزمی ندیده بودم فرودم روی سر مرد بیچاره با موفقیت همراه بود و او فورا از حال رفت و من فورا اسلحه را از چنگش در آوردم.

شورشیان از دیدن این صحنه خوشحال شده بودند و به وجد آمدند و هر کدامشان به سمت تیر اندازهای دور و اطراف هجوم بردند و صاحب اسلحه برای خودشان شدند. من اما برگشتم که کوله پشتی ام را بردارم.

صحنه دوم:

پاسی از شب گذشته بود و ما در آخرین طبقه یک ساختمان ۱۲ طبقه گرفتار شده بودیم. همه خسته اما همچنان امیدوار. اینطور به نظر میرسید که اگر قرار باشد همه امان هم کشته شویم ایرادی ندارد ما پیروز میدان بودیم. با شورش ما دیگر همه چیز در کشور شروع به سرنگونی میکرد و ما این موضوع را خوب میدانستیم. من اما نگران اوضاع بودم. به دیگر شورشیان که نگاه میکردم همه امیدوار و راضی از سرنوشتشان در آخرین طبقه این ساختمان منتظر بودند.

صداهایی از بیرون به گوش میرسید. بله نیروهای جدید ضد شورشی که چندین برابر ما بودند وارد ناحیه میشدند. بچه ها از پنجره به آنها تیر اندازی میکردند. اما تعداد آنها خیلی بیشتر بود و هر لحظه به طبقه دوازدهم میرسیدند و همه ماها را از پا در می آوردند.

من به این موضوع کاملا آگاه بودم و هرگز قصد مردن نداشتم. تا آخرین لحظه با دیگران همراهی کردم و تیر اندازی کردم اما دیگر هم خشاب اسلحه ام خالی شده بود و هم دیگر نیروهای ضد شورشی به طبقه رسیده بودند. هیچکدام از ما دیگر حواسش به دیگری نبود و فقط تیر اندازی میکردیم. من در یک آن تصمیم به فرار گرفتم. اصلا شهادت برایم مفهومی نداشت و نمیتوانستم به آن بعنوان گزینه نگاه کنم اما گویا بقیه پذیرفته بودند. به سرعت به سمت دیگر ساختمان رفتم. جایی که پنجره ها به کوچه تنگ و تاریک پشتی باز میشد. پنجره ای را باز کردم و به سرعت مشغول بررسی شرایط شدم. صدای نیروهای ضد شورشی بسیار نزدیک بود.

پنجره چند متری با پشت بام ساختمان مجاور فاصله داشت که میشد با کمی شانس پرید. به هر حال هیچ وقت شرایط عالی نیست و من همین که همین صحنه و امکان فرار را دیدم بسیار امیدوار بودم و در ذهنم هر حرکتی در جهت فرار و دور شدن از آن معرکه قابل انجام بود.

اسلحه را رها کردم و پریدم! خوشحال بودم که به پشت بام رسیده ام. اما ناگهان نگران از اینکه اسلحه ام را که رها کردم کنار پنجره همه را متوجه میکند که من از کجا در رفته ام و به سراغم می آیند. خوشحالیم در کسری از ثانیه تبدیل به اضطراب شد. دوان دوان از پشت بامها میگذشتم. خدا را شکر میکردم نیمه شب بود و هوا تاریک تاریک. من از دیوارها بالا میرفتم و از لبه ها مبپریدم و هر از گاهی پشت سرم را نگاه میکردم. اما هیچکس دنبالم نبود.

صحنه سوم:

دم دمای صبح بود و هوا رو به روشنی میرفت. تقریبا صدای تیر اندازی از تمام نقاظ قطع شده بود. به نظر شورش با شکست مواجه شده بود. من در پشت بام یک هتل گیر افتاده بودم. دوباره برای چندمین بار در آن شب دل به دریا زدم و به سختی از پنجره آخرین طبقه هتل وارد هتل شدم.

اولین کاری که کردم وارد دستشویی شدم. از کوله پشتی ام تیغ و ماشین اصلاح بیرون آوردم. بخاطر می آوردم که آنجلا همواره با چشمانی اشک آلود خاطر نشانم میکرد که هر لحظه برای تغییر قیافه مجهز باشم. ریشهای بلندم را از ته زدم و موهایم را کوتاه کردم. لباسهایم را عوض کردم و تمیزتر به سمت طبقه اول رفتم و اتاقی در همان هتل گرفتم.

هیچ کس به هتل برای بازجویی و جستجو نیامد. اتفاق عجیبی در حال افتادن بود. حس شومی از تمام نقاط شهر که هیچ از تمام نقاط کشور احساس میشد. من کوچکترین اعتنایی دیگر نداشتم. در اولین فرصت باید از کشور فرار میکردم و پیش آنجلا باز میگشتم میدانستم او خیلی نگران است. شورش کار خودش را کرده بود و موفق بود. من سر دسته شورشی ها و باعث اساسی شورش، دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم.

صحنه چهارم:

...

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

خواب صبح

در حال دیدن خواب هفت پادشاه بود که ناگهان برایش از آنجلینا تکست آمد: "حامله ام و نمیدانم پدر بچه کیست!" اما منظور تکست مشخص بود پدر خودش است. بیشتر اعصابش از این ناراحت بود که خواب صبحش خراب شده. با اینکه متوجه شد خواب صبح که هیچ دیگر هرگز خواب راحتی نخواهد داشت همچنان حسرت خواب خوبش را میخورد آخر الان هم وقت پدر شدن بود؟! حتی تکست بعدی که آمد: "دروغ اول آوریل" هم باعث نشد دیگر خوب بخوابد.

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

آخرین نوای شب

آخرین آهنگی که گوش خواهم کرد را باید با دقت انتخاب کنم! این خیلی برایم مهم است که با چه فازی به رخت خواب بروم. زمانهای دورتر عادت داشتم با واکمن به رخت خواب بروم. یک واکمن سونی قدیمی که یک باتری قلمی میخورد. به خاطر دارم خریدن باتری برای کار کردن واکمنم یکی از اولویتهای زندگی ام بود. اما چه گوش میکردم؟ کلاسیک! بله من از ین شونزده سالگی تا بیست و یک سالگی کلاسیک اولین انتخاب موسیقیایی ام بود. کاستهایی که از فروشگاه بتهوون میخریدم! چه دورانی و چه قطعات نابی بودند. یک پسر جوان شانزده ساله تازه به سن بلوغ رسیده قطعات چایکوفسکی و بتهوون بهترین نوایی بوده که با گوش سپردن به آنها به خواب میرفته، مسئله های ریاضی حل میکرده و ولتر میخوانده! من چه بوده ام؟ بیشتر به این میمانده که در دنیایی کاملا متفاوت در حال زندگی کردن بوده باشم! چه کنم من از خیلی جهات زود به سن بلوغ رسیده ام!

و اما حالا در حال گوش دادن به آخرین نوای امشبم! آهنگی که مرا به سادگی به سمت خاطرات سفرهای شمال با خانواده می اندازد. مدیون خواهرم هستم این لحظه را...

آنارشی، رضایت و تنهایی

ماجرا این است که اگر من کاری را بتوانم انجام بدهم و حداقل مزیتش این باشد که موجب سرخوشی و سرگرمی ام بشود انجام میدهم! اما آیا باید نگران دیگران و احساستشان باشم؟ پاسخ قویا منفی است!
اما سوال مهم این است که آیا دیگرانی هستند که بخاطرشان دست به هر بازی ای نزنم؟ پاسخ قویا مثبت است!

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

جعل حقیقت با استفاده از سابقه تاریخی

مدل بسیار معروفی در پاسخگویی به حمله خصم هست که دوست دارم اسمش را بگذارم: "جعل حقيقت با استفاده از سابقه تاريخى"

بعنوان مثال فرض كنيد ساسان به اصغر هم خانه ای اش حمله كوچكى بكند و مثلاً بگويد كه "اصغر هرگز در وظايف مشترك خانه همكارى نميكند." اين گزاره حقيقت دارد و در ميان حاضران مايه آبروريزى است. اگر اصغر در مقام انتقام و پاسخگويى بر بيايد يك راه ساده اين است كه با توجه به خطاهاى گذشته ساسان (مخصوصاً آنى كه بيش از يكبار اتفاق افتاده) به سرعت جعل حقيقتى عليه ساسان ترتيب داده پاسخ حمله ساسان را بدهد. مثلاً فرض كنيد ساسان چند بارى از سر حواس پرتى فراموش كرده باشد شير اجاق فر را ببندد. پاسخ اصغر در يك فرصت مناسب اين خواهد بود: "ديشب ساسان در يخچال را نبسته بود (چون کسی که فراموش کرده فر را خاموش کند لابد یک روزی هم فراموش میکند در یخچال را ببندد) در نتيجه شيرى كه امروز صبح خوردم حالمو خراب كرد چون شير خراب شده بود." و بعد براى تاييد بيشتر گزاره و نشان دادن عمق فاجعه اضافه كرد: "حتى دماى يخچال به دماى اتاق رسيده بود."

اين نوع پاسخگويى به حمله خصم ميتواند بسيار مفيد باشد اگر خوب اجرا شود. اما از آنجا كه مردم عادى از بهره هوشى مناسب و کافی در جهت اعمال و استفاده از مغالطات و سفسطه ها را ندارند و اينكه اساساً پاسخگو همواره در موقعيتى بسيار ضعيفتر از حمله كننده قرار دارد رسيدن به نتيجه مطلوب با استفاده از اين سفسطه بسيار دشوارتر است. اصولاً بايد گاهى نشست و فقط حمله را پذيرفت و قبول كرد بهتر است سكوت كرد تا اينكه بيشتر از حد مايه آبروربزى خود شد.

و اما كجاى اين مثال كه برگرفته از واقعيت است ميلنگد. يا اينكه كجاى استدلال اصغر ابلهانه است.

اول: اگر در يخچال از ديشب باز مانده يقيناً تنها اندكى باز مانده. و اگر كمى با سازوكار يخچال آشنايى داشته باشيد متوجه ميشويد كه يخچال براى سرد نگه داشتن محتويات داخل يخچال با توجه به دماى فيكس شده در صورت جهش دما شروع به توليد سرما ميكند. يخچالى كه درش كمى باز مانده موجب ميشود يخچال با توان بيشترى شروع به كار كند و دماى درون را پايين نگه دارد. افزايش دما به اين سادگى اتفاق نمى افتد.

دوم: يخچالى كه دمايش به حدى رسيده كه داخلش به گرميه هواى اتاق است يقيناً شير فاسد شده است و شير فاسد بو و مزه واضح دارد هر شخص عاقلى از خوردنش دست ميكشد.

سوم: ساسان آن شبى كه در يخچال را به ادعاى اصغر باز گذاشته ساعت سه صبح طبق عادت هميشگى خوابيده است و اصغر طبق عادت هميشگى ساعت هشت صبح از خواب بيدار شده است. در مجموع پنج ساعت. در زمان پنج ساعت شير پاستوريزه احتمالاً خراب نميشود چرا كه در يخچال نيمه باز علاوه براينكه سرماى درون خودش را تا مدتى نگه ميدارد موتور بخچال هم كماكمان سرما توليد ميكند. به سختى بشود پذيرفت .

چهارم: اصغر مزخرف ميبافد چرا كه عادت دارد

پنجم: اينكه در يخچال را ساسان باز گذاشته است و موجب خراب شدن شير و مريضيه اصغر شده يقيناً موضوع مهمى است كه اصغر از گفتنش در اولين فرصت غافل نميشود چرا بايد درست بعد از حمله ساسان اين را بگويد؟ (اين پاسخى ابتدايى و ساده اى براى "جعل حقيقت با استفاده از سابقه تاريخى" است.

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

Some Things Never Change

یک) اصلا به نظرم دیگر کسی نمانده در این دنیا که اهل خواندن باشد. یک جور آپوکالیپس فرهنگی مثلا. دیگر کسی بهایی به این جور چیزها نمیدهد. زمانهایی نه چندان دور مردم تفریح آخر شبشان خواندن چند برگ کتاب بوده است. الان تفریح آخر شب چیست؟ میخواهید حدس بزنم؟

دو) خب اگر کسی اهل خواندن نمانده بدیهی است آدمهای اهل نوشتن هم مدتهاست که منقرض شده اند. دیگر هیچ خبری از وبلاگستان و از تمام آدمهای جور وا جورش از آن دانشجوهای جو گیر سال دوم جامعه شناسی گرفته تا دخترهای پریود شده. همه نوع مزخرفی پیدا میشد. من دیگر هیچ خبری ندارم و اصلا فکر میکنم همه شان کوتاه آمده اند و در نهایت یا با شکستهای عشقی و زمان پریودشان رابطه منطقی پیدا کرده اند و کوتاه آمده اند و یا بیخیال دنیای بی سر و ته تئوری شده اند در مغازه ای در بازار باز کرده اند و مشغول پول در آوردن و شبها هم هم خوابه همان دخترهای فاکد آپه سابق! دنیا کار خودش را بلد است!

سه) خب حالا که من اینجا را آپدیت میکنم به نظر حرکت عجیبی میايد اینطور نیست؟ ماجرا چیست؟
چهار) من همچنان جذب تِرَشی ترین، درانک ترین، اِسلات ترین، خراب ترین زنا میشم! این یه مریضیه؟ یا سلامتیه محضه؟ (ببخشید انگلیش رفتم فارسی جوابگو نبود)

پنج)

اولی با حالتی کمی مضطرب رو به دومی: داریم وقتو از دست میدیم؟؟
دومی در حالی که با آرامش به ساعتش نگاه کرد: دیگه مهم نیست! الان همه دیگه خوابیدن

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

تصحیح ِ ماکیاولیسم

اینکه باید نقطه ضعف حریف را نشانه گرفت و از همانجا ضربه کاری را وارد کردن یک اشتباه بزرگ است! ضربه کاری هرگز نباید در جایی که انتظار میرود(نقطه ضعف) فرو نشیند. بلکه باید آنرا صرف نقاط قوت حریف کرد یعنی جایی که انتظارش نمیرود! سازه و بخش های ضعیف یک ساختمان به هر حال موجب ریزش آن خواهد شد مهم این است که سازه های قوی را نابود کنی!

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

تفاوت

تفاوت یا شباهت٫ یک کدامشان مفهوم جعلی ای ست. اما کدامشان؟

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

آپوكاليپس

من بايد بياموزم كه همه چيز را نميشود از نو ساخت. در واقع اين كه هيچ شروع تازه اى وجود ندارد و زندگى ادامه دارد بزرگترين علمى است كه در راه پيشرفت اهميت دارد. من اين موضوع را خوب ميدانم اما باورش را مطمئن نيستم. چگونه ميتوانم به چيزى باور داشته باشم؟ در حالى كه بزرگترين چيزى كه در برابرش به طور اتوملتيك استقامت ورزيده ام باور به باور بوده! چرا؟ ايده هايى از چرايىش دارم كه مشتى مزخرفات است كه حتى به آنها هم باور ندارم. اگر موجودى باشيد كه هميشه احساس كنيد يك جاى كار در حال لنگيدن است تا حدى متوجه وضعيتم ميشويد. اين حس از آدم يك كمدين يك جوكر به تمام معنا ميتواند بسازد. اما در حال دگرديسى ام! به چه؟ به يك نوع موجود احتمالاً باورمندتر، حالاست كه در سن بيست و پنج سالگى مقدار حداقلى از باور را مجاز و سالم ميدانم. نااميد شده ايد؟ باورش آسان است!

سال نو مبارک

برای من رعایت مردم کار بسیار دشواری است. برای من اجرای صحیح آداب و رسوم مکافاتی دارد که بیا و ببین.  اصولا از شوخی گری و طنز به عنوان یک لایه حفاظتی یک سیستم خودکار در جهت رعایت کردن مردم بهره میجویم. مزه پرانیهای من (که به شدت تلاش میکنم کنایی نباشند) این نیاز را برای رعایت کردن مردم از من مبرا میکند. اما به هر حال روزهایی هست که باید همه چیز را کنار بگذارم و سعی کنم از روشهایی که همه استفاده میکنند مردم را رعایت کنم. باید بگویم که از دیدنشان خوشحالم٫ از وجودشان در کنارم راضی ام و مثلا حواسم باشد فرقی بینشان نگذارم و چیزهایی از این قبیل. در عین حال باید کاملا طوری وانمود کنم که همه اینها از ته دل هستند در صورتی که خب ممکن است واقعا نباشند یا لاقل به آن شدت نباشند. برایم کار خیلی دشواری است که سعی کنم مردم و دیگران را به روش خودم دوست داشته باشم روشی که ممکن است حتی بیشتر اوقات سرد و خاکستری و حتی غیر واقعی به نظر برسد. شاید واقعا سردم؟ ...امکان ندارد! :))

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

وُدكا با طعم انگور

١. از اينكه هنوز هم اينجا را به روز ميكنم به خودم افتخار ميكنم. بيشتر به گمانم به خاصيتى كه در من است و باعث ميشود اينجا را به روز كنم افتخار ميكنم: يعنى لجبازى. نمى دانم چرا اينجا را نگه داشته ام يا اصلا چرا مى آيم چيزى بنويسم.

٢. من خاصيتهاى مختلفى دارم. از اين فكر كه شايد هنوز كودكى هفت ساله ام وحشت ميكنم. لجبازى خاصيتى كاملاً بچه گانه است. گمان ميكنم هنوز قسمتهايى هست در وجودم كه همچنان در كودكى باقى مانده است. من بايد مدتى تنها زندگى كنم تا متوجه خودم شوم. دور از خانه لزوما تنهايى را در ادامه ندارد.

٣. گاهى حسوديم ميشود به مردمى كه وجودشان دچار هيچ شك و ترديدى نيست. در همان چارچوب خشك و سفت و احمقانه خودشان زندگى ميكنند. من اما خودم را مسئول به هم ريختن اين نظم و ترتيب ميدانم. هيچ برايم مشخص نيست چرا بايد مامور بهم ريختن اين چارچوبها باشم. پاسخ اما واضح است چون از خرابى لذت ميبرم!

٤.من در دوران كودكى تنها با لگو بازى ميكردم. اسباب بازيهاى معمول هرگز بيش از يك يا دو روز نميتوانست سرگرمم كنند. لگو اما وضعيت ديگرى داشت. لذت ساختن با دست خودم بود كه مرا شيفته لگو ميكرد. هنوز هم گاهى به سرم ميزند چند دلارى خرج چند مجموعه لگو كنم.

٥. در زندگى قبلى ام عاشق همسرم بودم! ساليان دراز در كنار هم زندگى كرديم. چشمان زيتونى و موى تيره. هنگام مرگ قولش دادم كه در زندگى بعدى پيدايش خواهم كرد و دوباره از نو باهم خوشبخت خواهيم بود. و بعد با خيالى راحت از دنيا رفت.

٦. دستگاه توليد نتيجه! دنيايى كه ساخته ايم يك دستگاه نتيجه گيرى است. سرگرم نتيجه بودن بسيار راحت تر است از سرگرم انگيزه بودن. هر قدم انگيزه ايست! هر خط نوشتن انگيزه است.

٧. صداى باد از پنجره به گوش ميخورد من در اتاق تاريكم دراز روى تخت بعد از چرت عصر به فكر اينم كه دوباره اينجا را به روز كنم!

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

تو خوبى؟ در حال مرگم باشم اميدوارم بقيه خوب باشن! خودم به جهنم...

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

جهت گیری خصمانه

اولی:

کَج درحالی که لبخند حال بهم زنی بر لبانش نقش بسته. تقریباً همیشه همین گونه هیکل گنده اش را تکان میدهد: کَج همراه با لبخندی حال بهم زن! لبخندش انقدر حال بهم زن است که حتی من را هم مجبور میکند که از او متنفر شوم. چون اصولا من فقط بخاطر اینکه یک لبخند حال بهم زن بر لبان ملت نقش بسته باشد متنفر نمیشوم. خودمانیم دلیل اصلا صحیحی برای متنفر شدن از کسی نیست. اگر قرار باشد از کسی متنفر باشی چیزهای دیگری هست که میتوانی بنا بر آنها از شخصی متنفر باشی. مثلا "آب-زیر-کاهی" یکی از آنهاست. دیگری میتواند "عوضی بودن" باشد. حالا میدانید فاجعه چیست؟ فاجعه اینجاست که طرف لبخند حال بهم زنی بر لبانش است نشان از آب زیر کاهیش دارد و درجا این به خیالت میرسد که حتما یکجایی عوضی گری ای کرده است.حالا است که میتوانی از او متنفر باشی. راستی بهتان گفتم که "کَج" هم هست این آدم؟ کَج... کاملا کَج.

دومی:

این یکی اما یک آب شسته تر است. اما نه؛ شوخی میکنم حقیقتا اینجا کسی از کسی بهتر نیست همه از هم بدترند. قبل از اینکه به دومی بپردازیم یک نکته ای را بگویم برایتان.

زندگی در میان کامیونیتی ایرانی ها (هر جای دنیا که باشند) به مراتب برای افرادی مثل من میتواند دشوار تر و از طرفی خنده دار تر از ایران باشد. اینجا میایی میبینی گلچینی از بدترینها، دزدترینها، عوضی ترینها، آب زیر کاه ترین ها، احمق ترینها، خداباورترینها، نامردترینها دور هم جمع شده اند. (خوب هم بینشان است حقیقتا اما) به خوک دانی ای میماند که خوکها از لولیدن در لجن و کثافت لذت میبرند. نکته اینجاست که اگر در خوک دانی نباشی شانس خندیدن بسیار را از دست میدهی (خوک به شدت موجود مضحکی است) و اگر بمانی در خوک دانی یعنی خودت هم یکی از همانهایی یا لااقل ممکن است به یکی از آنها تبدیل شوی. حالا چرا ایران بهتر است؟ به نظر باید بدتر باشد. نکته اینجاست که آنجا خودت لااقل این حق انتخاب را داشتی که خوک دانیت را خودت انتخاب کنی. اینجا اما اینگونه نیست.

اما دومی: احمق و پر از پیش داوری. خب چیز دیگری نیست بگویم همینها کافیست که متنفر باشم از او.

پ.ن: من حقیقتا از کسی متنفر نیستم.

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

قفس

جدای از تمام شعارهایی که میدهم. من در نهایت همچون پرنده ی کوچک و سبک بالی هستم که قفس بزرگترین ترس زندگی اش است.