۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

در قطار

قطار به ایستگاه رسید و من آماده سوار شدن. من در حال بازگشتن به وطنم بودم و قرار بود پدر و مادر پدر بزرگ و مادر بزرگم را در کوپه ای در این قطار پیدا کنم. عجیب به نظر میرسید که چرا باید آنها را در قطار ببینم! من دستم چمدانم بود و از راهروی تتگ واگنهای قطار به سمت کوپه موردن نظر میرفتم. در کوپه را باز کردم و همه شان را از نزدیک بعد از مدتها دیدم. قلبم به شدت میزد. کمی احساس غریبی میکردم. نه احساس غریبی نبود! دست و پایم را به هیچ دلیلی گم کرده بودم! به سرعت دلم برای دوستانم در کشوریکه دو سال در آنجا درس میخواندم تنگ شد. به گمانم دلم برای همه شان تنگ شده بود.  دلم برای آنجلا تنگ شده بود. چقدر موقع خداحافظی گریست و من تقریبا سرد و خاموش بودم. حالا دلم رحمم می آمد که چقدر ساده و معصومانه دوستم داشت. متنفرم وقتی احساس ترحم میکنم. نابودم میکند. اما مهم این بود که من دوباره باز میگشتم و دوباره آنجلا را میدیدم. دلم میخواست وقتی برمیگردم هیچ کس از بازگشتم خوشحال و هیجان زده نشود! من نمیخواهم چیزها بزرگ بشوند! دلم نمیخواست که آنجلا وقتی مرا موقع برگشتن در فرودگاه میدید بدود و خندان بیاید در آغوشم. من در طول زندگی در کشوری غریب تازه متوجه شده بودم که چقدر خانواده ام را دوست دارم و چقدر برایم عزیزند. این حس تمام مدت در دوره زندگی ام در کنار آدمهای جدیدی که وارد زندگی ام شده بودند همراهم بود. کسانی که باهاشان درس میخواندم غذا میخوردم می رقصیدم می نوشیدم میخندیدم سیگار میکشیدم هم آغوشی میکردم و در کل زندگی میکردم. آنها شده بودند درمان دلتنگی ای که بخوای نخوای سراغ آدمی در چنین شرایطی می آید. من با این قضیه خیلی خوب کنار می آمدم. اصولا دخالتی در حالات روحی و روانی ام نمیکنم. همه چیز خودش خود به خود سالم و به اندازه کافی مرا در بر میگیرد و زندگی پیش میرود. این طبیعی ترین روند زندگی است. حالا اما که خانواده ام را می دیدم دست و پایم را گم کرده بودم! درست بود که همه شان را صمیمانه در آغوش گرفته بودم و حتی به نظرم چند لحظه ای هم بغض کرده بودم اما حالا که چندین لحظه از همه چیز میگذشت فضا عجیب شده بود و من از اوج احساساتم مدتی بود عبور کرده بودم. باید چه میکردم؟ دیگر جوک گفتنم هم نمی آمد! پدرم کمی چروکهای روی صورتش بیشتر شده بود اما در کل سالم و تندرست بود. مادرم کمی صورتش چاق شده بود و لبخند میزد. پدر بزرگم هم خوب بود و گویا اصلا مریض نیست. من در این وضعیت بودم که تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد...تمام این ماجرا شاید در کمتر از سه دقیقه اتفاق افتاد اما گویا سه ساعت طول کشیده است. پشت خط دوستی (دختر) بود که هرگز ندیده بودمش و صدایش را هم نشنیده بودم و فقط از طریق وبلاگهایمان با هم مدتها در تماس بودیم. از تماسش کمی احساس رهایی کردم و مجبور شدم برای اینکه جواب بدهم از کوپه بیرون بروم. نگاههای سنگین افراد داخل کوپه را احساس میکردم چرا که صدای زنانه شخص پشت خط بلند و واضح بود اما بروی خودم نیاوردم و تلفن را در راهروی واگن قطار جواب دادم. حالا خوشحال بودم اما تقزیبا مطمئن بودم که هنگامی که به کوپه برگشتم همه از این تلفن عجیب میپرسند...به سرعت یاد آنجلا افتادم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر