۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

شورش

 صحنه اول:

در کوچه ی بسیار باریکی پنهان شده بودم که یکهو یکی از نیروهای ضد شورشی از روبروی کوچه به سرعت عبور کرد. من به آرامی تا سر کوچه آمدم تا ببینم اوضاع چگونه است. مرد پشت یک اتوموبیل کادیلاک قهوه ای رنگ با دقت کمین کرده بود و هر از گاهی به شورشیان آن طرف خیابان تیر اندازی میکرد. من فاصله ام با او زیاد بود نمیتوانستم ریسک کنم و یواش یواش به او حمله ور شوم. باید دل به دریا میزدم و با سرعت به او حمله میکردم و خدا خدا میکردم که مثلا یکهو بر نگردد و مرا ببیند. که دیدن من همانا و کشته شدنم همانا. به ذهنم رسید که راه دیگری ندارم من در آن کوچه بن بست گرفتار بودم و هیچ راه فراری نداشتم دیر یا زود به چنگ نیروهای ضد شورشی می افتادم. به سرعت کوله پشتی ام را رها کردم و به سمت مرد کمین کرده حمله ور شدم.

همین که در راه میدویدم (که در کل چند ثانیه بیشتر طول نکشید) به خیالم آمد که بعد از اینکه کارش را ساختم اسلحه اش نصیب من خواهد شد و این خیلی فکر خوبی بود. همانطور که میدویدم به مرد خیره بودم که همچنان مشغول تیر اندازی بود و هیچ صدایی از من نمیشنوید و این خیلی خوب بود. کاری که کردم شجاعانه بود قدمهای آخر را پریدم و سعی کردم با پاهام یک راست روی سرش فرود بیایم حالا که شتاب زیادی هم گرفته بودم اثر گذاری وزن زیادم روی سرش بی چون و چرا خواهد بود و یا او را میکشت یا بیهوشش میکرد. با اینکه هیچ تعلیم رزمی ندیده بودم فرودم روی سر مرد بیچاره با موفقیت همراه بود و او فورا از حال رفت و من فورا اسلحه را از چنگش در آوردم.

شورشیان از دیدن این صحنه خوشحال شده بودند و به وجد آمدند و هر کدامشان به سمت تیر اندازهای دور و اطراف هجوم بردند و صاحب اسلحه برای خودشان شدند. من اما برگشتم که کوله پشتی ام را بردارم.

صحنه دوم:

پاسی از شب گذشته بود و ما در آخرین طبقه یک ساختمان ۱۲ طبقه گرفتار شده بودیم. همه خسته اما همچنان امیدوار. اینطور به نظر میرسید که اگر قرار باشد همه امان هم کشته شویم ایرادی ندارد ما پیروز میدان بودیم. با شورش ما دیگر همه چیز در کشور شروع به سرنگونی میکرد و ما این موضوع را خوب میدانستیم. من اما نگران اوضاع بودم. به دیگر شورشیان که نگاه میکردم همه امیدوار و راضی از سرنوشتشان در آخرین طبقه این ساختمان منتظر بودند.

صداهایی از بیرون به گوش میرسید. بله نیروهای جدید ضد شورشی که چندین برابر ما بودند وارد ناحیه میشدند. بچه ها از پنجره به آنها تیر اندازی میکردند. اما تعداد آنها خیلی بیشتر بود و هر لحظه به طبقه دوازدهم میرسیدند و همه ماها را از پا در می آوردند.

من به این موضوع کاملا آگاه بودم و هرگز قصد مردن نداشتم. تا آخرین لحظه با دیگران همراهی کردم و تیر اندازی کردم اما دیگر هم خشاب اسلحه ام خالی شده بود و هم دیگر نیروهای ضد شورشی به طبقه رسیده بودند. هیچکدام از ما دیگر حواسش به دیگری نبود و فقط تیر اندازی میکردیم. من در یک آن تصمیم به فرار گرفتم. اصلا شهادت برایم مفهومی نداشت و نمیتوانستم به آن بعنوان گزینه نگاه کنم اما گویا بقیه پذیرفته بودند. به سرعت به سمت دیگر ساختمان رفتم. جایی که پنجره ها به کوچه تنگ و تاریک پشتی باز میشد. پنجره ای را باز کردم و به سرعت مشغول بررسی شرایط شدم. صدای نیروهای ضد شورشی بسیار نزدیک بود.

پنجره چند متری با پشت بام ساختمان مجاور فاصله داشت که میشد با کمی شانس پرید. به هر حال هیچ وقت شرایط عالی نیست و من همین که همین صحنه و امکان فرار را دیدم بسیار امیدوار بودم و در ذهنم هر حرکتی در جهت فرار و دور شدن از آن معرکه قابل انجام بود.

اسلحه را رها کردم و پریدم! خوشحال بودم که به پشت بام رسیده ام. اما ناگهان نگران از اینکه اسلحه ام را که رها کردم کنار پنجره همه را متوجه میکند که من از کجا در رفته ام و به سراغم می آیند. خوشحالیم در کسری از ثانیه تبدیل به اضطراب شد. دوان دوان از پشت بامها میگذشتم. خدا را شکر میکردم نیمه شب بود و هوا تاریک تاریک. من از دیوارها بالا میرفتم و از لبه ها مبپریدم و هر از گاهی پشت سرم را نگاه میکردم. اما هیچکس دنبالم نبود.

صحنه سوم:

دم دمای صبح بود و هوا رو به روشنی میرفت. تقریبا صدای تیر اندازی از تمام نقاظ قطع شده بود. به نظر شورش با شکست مواجه شده بود. من در پشت بام یک هتل گیر افتاده بودم. دوباره برای چندمین بار در آن شب دل به دریا زدم و به سختی از پنجره آخرین طبقه هتل وارد هتل شدم.

اولین کاری که کردم وارد دستشویی شدم. از کوله پشتی ام تیغ و ماشین اصلاح بیرون آوردم. بخاطر می آوردم که آنجلا همواره با چشمانی اشک آلود خاطر نشانم میکرد که هر لحظه برای تغییر قیافه مجهز باشم. ریشهای بلندم را از ته زدم و موهایم را کوتاه کردم. لباسهایم را عوض کردم و تمیزتر به سمت طبقه اول رفتم و اتاقی در همان هتل گرفتم.

هیچ کس به هتل برای بازجویی و جستجو نیامد. اتفاق عجیبی در حال افتادن بود. حس شومی از تمام نقاط شهر که هیچ از تمام نقاط کشور احساس میشد. من کوچکترین اعتنایی دیگر نداشتم. در اولین فرصت باید از کشور فرار میکردم و پیش آنجلا باز میگشتم میدانستم او خیلی نگران است. شورش کار خودش را کرده بود و موفق بود. من سر دسته شورشی ها و باعث اساسی شورش، دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم.

صحنه چهارم:

...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر