۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

مدتهاست...

...
و همینطور
به یاد سه دوست
سه خاطره ...

مدتهاست خود را از چیزی محروم کرده‌ام که به واقع هرگز از آن نصیبی نداشتم! گاهی باید مدتها بگذرد تا متوجه شوی قسمت تو از آن چیز در بهترین حالت هیچ بوده. اما همیشه یک لحظه است که همه‌ی این آگاهی از بی‌نصیبی، از بی‌تعلقی سراغت می‌آید. گویا رسم زندگی اینطور بوده که تمام تنهایی‌ها ناگهان بر سر آدمی فرود آید. همیشه بغض در یک آن ترکیده، همیشه دل یکهو تنگ میشود، همیشه خاطره در یک لحظه به یاد می‌آید، همیشه روح شعر در یک لحظه بر قلب می‌نشیند ...

مدتهاست خود را به فراموشی میزنم از چیزی که هرگز فراموشم نمیشود! چیزهایی هستند، اتفاقاتی هستند که هرگز فراموش نمیشوند. یعنی هر چقدر هم ادعا کنی که از یاد و خاطرت رفته است و مدت زمان گذشته را دلیلی بر این مدعا بگیری باز هم راه فراری نیست. تو دیگر با آنها زندگی می‌کنی. بخواهی نخواهی خاطره تک تک روزهایی که زخمی بر وجودت به جا گذاشتند همراهت هست. روزی که دل مادرت شکست، روزی که دوستت از دنیا رفت، روزی که پدرت ضعیف و ضعیف‌تر میشد، روزی که هدیه‌ی تولدی بر دو دستت جا ماند، روزی که ...

وحالا مدتهاست اینجا مینویسم و هرگز در این لحظه انقدر مطمئن نبوده‌ام که مدتهاست اینجا را نمی‌خوانی و تمام نصیبم از تو فراموشی‌ام بود ...

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

مصرف ِ شهر

امروز بیش از هر روز دیگری در شهر زندگی کردم! صبح در دانشگاه حاضر بودم و سر کلاسها شرکت کردم. بعد از آن پس از طی یک مسیر تقریباً طولانی با تاکسی و پس از سر زدن به مغازه ساز فروشی سر کلاس موسیقی حاضر شدم. کلاس که تمام شد در دانشکده‌ی هنرهای زیبا سر قراری رفتم. بعد از آن قبل از آنکه به بانک بروم به چند مغازه کتاب فروشی سری زدم. درجایی دیگر در رستورانی غذا خوردم. بعد از آن به سمت تئاتر ِ شهر راهی شدم و از تئاترهای روی صحنه آگاه شدم. در آخر به مطب دندان پزشکی رفتم. اینها همه منهای تمام پارکها و پیاده‌روهایی‌ست که از آنها عبور کردم. بگذریم از تمام جزئیات ریز و درشتی که در تاکسی و در گوشه و کنار مسیرم از ماجرای دختر راننده‌ی تاکسی گرفته تا دعوای دو فروشنده وسط خیابان و همینطور تمام دخترهایی که با دقت ورندازشان کردم است. امروز میان عوام‌الناس، میان غوغا، میان مردم در شهر بیشتر از هر وقت دیگر زندگی کردم و شهر را مصرف کردم.

شهر پیش از هر چیز زهدان و ماتریسی‌ست که زندگی افراد - که بهتر است از ترکییب امرار معاش استفاده کنم - در آن شکل میگیرد و معنا می‌یابد. زندگی در خانه و ساعاتی که در خانه بعنوان محلی که بیشتر ساعات عمر در آن می‌گذرد و ابتدا و انتهای یک روز کاری یا غیر کاری به خانه و یا جایی شبیه آن ختم میشود، خود بخش و قسمتی از زندگی در شهر است. زندگی شهری مجموعه‌ای از اشکال مختلف زندگی در مکانهای گوناگون و بی پایانی که در گوشه و کنار شهر وجود دارد است. اشکالی که قویاً به مکانی که در آن هستید وابسته بوده و با توجه به کیفیات و کارکرد اجتماعی آنها به عنوان قسمتی از نقشه‌ی شهر متغیر هستند. بعنوان مثال نقش شما در محل کارتان در فلان محله و خیابان بعنوان بخشی از زندگی شهری با هنگامی که در مطب پزشک یا صف نانوایی هستید، کاملاً متفاوت است. فقط همین قدر بخاطر بیاورید که نوع گفتگوی شما با راننده‌ی عبوس یک تاکسی از یک طرف و از طرف دیگر با دوستتان در دانشگاه چقدر متفاوت و اساساً از دو جنس و دو نوع مختلف میباشد. این میان گوناگونی و فراوانی ِ مکانهایی که در آن حضور داشته‌ایم و افزونی ِ تغییرات ِ مداوم نقش‌هایی که در هر کدام از این محلها مجبور به پذیرفتنش هستیم، هر چه بیشتر به مفهوم ِ نهایی زندگی شهری، زندگی در شهر و مصرف ِ شهر نزدیک میشود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

فاصله

از خیالم گذشت که هر زنی به یک تابلوی نقاشی می‌ماند. هر چه به آن نزدیک‌تر میشوی دشوارتر می‌فهمی‌اش و دنیای دیگری پیش رویت قرار می‌گیرد، می‌شود عرصه‌ای از بینهایت جز. همانطور یک تابلوی نقاشی از فاصله‌ای نزدیک چیزی جز مشتی نقطه‌ی رنگی وخطوطی که ظاهراً فاقد کیفیت هنری‌اند نیست. اما همین که شروع به فاصله گرفتن میکنی کم کم زیباییش را درمیابی و تازه متوجه میشوی که چطور آن نقاط رنگی ِ پراکنده و خطوط در هم-بر-هم در واقع مثلاً دسته گل زیبایی روی کلاه دختر بچه‌ای بوده. اما فاصله‌ی مناسب چقدر باید باشد؟ فاصله‌ای که دیگر تمام جزئیات ریز و درشت در چارچوب تابلو نقاشی و زن به یک کلیت واحد و زیبا رسیده باشد. میگویند فاصله مناسب همان فاصله نقاش است تا تابلو. یعنی طول یک دست. اما بعضی نقاشان به این امر آگاهند و اثر خود را طوری می‌کشند که یا باید از آن دور ِ دور شوی یا به آن نزدیک نزدیک شوی تا اوج تصویر تابلو برایت نمایان شود... حالا که به اینجا رسیدم دلم می‌خواهد بگویم هر زنی به یک تابلوی نقاشی به سبک امپرسیونیسم می‌ماند. نقاش امپرسیونیست ازهمان حیله‌ی دست کاری فاصله برای خلق اثرش بهره می‌گیرد. اما نقاش یک زن کیست؟ او کجای اثرش ایستاده؟ وه که چقدر فاصله‌های راستین دیریابند.

نقاش


"چه کسی از قرمز میترسه، زرد و آبی؟"
اثر بارنت نیومان 1966

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مثل یک خانه به دوش

یه زمانی بود که لباسهای خیلی شیکی می‌پوشیدی
با فخر به گداها پول می‌دادی. اینطوری نبود؟
مردم بهت می‌گفتن، مراقب باش خوشگله، داری خراب می‌شی!
تو فکر می‌کردی فقط دارن دستت می‌اندازن.
همیشه با صدای بلند می‌خندیدی....
به هر کسی که به این موضوع بهت گیر می‌داد
ولی الان دیگه خیلی بلند حرف نمی‌زنی
خیلیم مغرور به نظر نمی‌رسی...
وقتی که مجبوری برای وعده بعدی غذات جون بکنی...
چه حسی داره؟
که خونه ای نداشته باشی...
مثل یه آدم کاملا ناشناس...
مثل یه خونه به دوش؟

این قسمتی از ترجمه‌ی ترانه‌ای‌ست که توسط مجله Rolling Stone به عنوان رتبه نخست ماندگارترین ترانه‌ها در تمام اعصار انتخاب شده است. ترانه Like a Rolling Stone(مثل یک ولگرد بی همه چیز) اثر باب دیلان یکی از تاثیر گذارترین آثار اوست. ماجرای این ترانه که گویا در ابتدا بصورت داستان کوتاهی نوشته خود دیلان بوده و به مرور به ترانه تبدیل شده؛ ماجرای زنی است که از یک زندگی اعیانی و پر رفت و آمد به بدبختی و خانه به دوشی رسیده است.

Rolling Stone در معنای تحت الفظی سنگ ِ غلتان ترجمه می‌شود که البته جاهای مختلف این ترانه را "شبیه یک سنگ غلتان" ترجمه کرده‌اند (مجله شهروند امروز، شماره 48) که البته باتوجه به متن آهنگ این ترجمه کاملاً غلط است. Rolling Stone ترکیبی است که در معنای اصطلاحی معادل vagabond ولگرد، در به در، خانه به دوش، کسی که خانه ثابتی ندارد یا نمی‌خواهد در یک جا ساکن باشد معنا میدهد. که به یک ولگرد بی همه چیز هم ترجمه شده است.

با وجود اینکه آهنگ در سبک راک ساخته شده و بسیاری دیلان را به دور شدن از سبک اصیل خود یعنی فالک-راک متهم کردند، همچنان حال و هوای موسیقی فولکلور و سبک تلفیقی دیلان را دارد. اگر این آهنگ فوق العاده زیبا را گوش دهید به تلفیقی بودن آن پی می‌برید.

ویدیو از یوتیوب: [لینک لینک]
متن کامل آهنگ: [لینک]
دانلود آهنگ: [لینک]

از همین وبلاگ: [لینک - لینک]