۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

نامه

به ارنستو:

فرزندم شش ماه دلشکستگی و دلتنگی‌ات مبارکت باشد.

با احترام فراوان
اِروس (Eros)
فرزند آفرودیت

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

من اگر بخواهم - 2

من اگر بخواهم میتوانم یک ساعت تمام به مزخرفاتش گوش کنم و مزخرفاتش را بخوانم و سری تکان بدهم و لبخندی بزنم و بروی خودم هم نیاورم که چقدر از مزخرفاتش حالم بهم می‌خورد و اصلاً هم از تعجب شاخ در نباورم که چطور چنین آدمی با این سطح از بلاهت و میانمایگی از طرف دیگران حقیقتاً بعنوان یک آدم علمی و دقیق و منطقی و باهوش شناخته میشود! مزخرفاتی که سر و ته‌اش را روی هم بیاوری میشود نسبیت گرایی‌ای که دیگر پسر شاگرد بقال روستای غضنفرآباد از توابع زابل هم آنرا فوت آب است!

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

مکان و خانه

ازدواج همه چیز را شیرین‌تر میکند! اصلاً همه چیز آرامش بخش و ناز و گوگولی مگولی میشود! مثلاً میتوان اینطور فرض کرد که ازدواج میتواند تا آنجا مفید باشد که باعث تغییر دستور زبان شود. بطور مثال کلمه تقریباً خشک و سرد "مکان" (place) تبدیل به کلمه آرامش بخش‌تره "خانه" (home) شود.

توضیح آنکه: در سیستم قبل از ازدواجی(دو نقطه دی) ملت بجای اینکه مثلاً بگن: m a k i n' love at home!!!! میگن: doin' stuff in my place!

البته making love و do stuf f هم مشول اثرات ازدواج میشوند.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

آن روزها - 1

شب یلدا (شاید یکی دو روز اینور اونور) سال 1384
ساعت حدودای 7 بعد از ظهر


هوا تقریباً سرد بود! قرارمان در رستوران افق در امانیه بود. نمای چوبی شکلی داشت و در انتهای کوچه افق در ولیعصر واقع بود. جایی که دیگر مشابه تمام کوچه‌های امانیه شیب به سمت ورودی کوچه بر میگشت. البته یکطرفه بود و باید از کوچه پایینترش میرفتیم. دقیق به خاطر ندارم چه کسی دنبالم آمد؛ به خیالم خود مهرداد بود. شاید هم سینا. اما موقع برگشتن مطمئنم با اسماعیل برگشتم. اصل قضیه تولد مهرداد بود و جمعی از بچه‌ها به دعوت او قرار بود بیایند تا جشن کوچکی به مناسب تولدش برگزار کند. تا آنجا که به خاطرم میاید هفت الی هشت پسر بودیم و چهار دختر! دلارام، هدی، پرنا و خواهرش. جز من و مهرداد؛ سینا، سروش، بهراد، اسماعیل، آیدین و میلاد هم بودند. آن روز در کل روز خوبی بودم. در قسمت گودی در انتهای رستوران جا رزرو داشتیم. جایی بود که به علت سقف کوتاهترش قلیون را آنجا نمی‌آوردند! من روبروی دلارام و پرنا و کنار سروش و سینا نشستم. بعدش البته آیدین کنارم نشست. نمایشنامه در انتظار گودوی بکت در دستش بود. یادم می‌آید از دخترها دلارام بود که هنوز شک داشت من حقیقتاً هم سن بقیه باشم و طبق معمول آن روزها او هم از همانهایی بود که خیال میکرد باید سنی بالای بیست و پنج داشته باشم؛ من هم البته تا جا داشت به حکم شوخی و خنده دستش مینداختم. آن روزها موها و ریشم بلند بود، ساده میپوشیدم و البته آن کلاه معروف کمونیستی را به سر داشتم که اگر راستش را بخواهید همه اینها نشان از آن داشت که حقیقتاً هم آن روزها کلاه گشاد کمونیسم بدجوری به سرم رفته بود. آن روزها تهوع سارتر میخواندم و موزیک کلاسیک(رومانتیک) روسی گوش میکردم.
صحنه های دیگری که از آن روز به خاطر دارم لحظه سفارش دادن قلیون بود که گارسونی(!!) با کرواتی آبی که به قول خودش روز اول کارش در آن رستوران بود سعی میکرد طعمهای موجود تنباکو را به خاطر بیاورد. تقریباً جز یک لحظه حین صرف غذا که همه ساکت بودند تقریباً همه دائم در حال حرف زدن و چخ و پخ کردن بودیم. غذا جوجه چینی خوردم و یادم است کیک دیر رسید. در انتها موقع رفتن یادم می آید مهرداد، بهراد و من حساب رستوران را پرداختیم. موقع برگشتن تعداد ماشینها طوری بود که همه جا میشدند الا یک نفر. دقیق خاطرم هست آن یک نفر که بود که ماند و به اصرار خودش تنها رفت و آن ساکتترین فرد آن روز بود...

در جستجوی زمان از دست رفته

چند ماهی میشود که گاه و بی‌گاه شدیداً میلی درونم حس می‌کنم که وادارم میکند از گذشته بنویسم! نمیدانم به این حس و حال چه میگویند و اصلاً چه میشود که آدم این چنین تمایلی به تصویر کردن گذشته دارد و تمام وجودش را ناگهان فرا میگیرد. البته یقین دارم شما میتوانید انبوهی از دلایل رسیدن به این وضعیت را وسواس گونه و مالیخولیایی بگذارید جلوی رویم. همین جا خیالتان را راحت کنم که تمام برداشتهای شما از این وضعیت و تمام نامهایی که به وضعیت میدهید را میپذیرم و قبول دارم. اسم این بازی (بیشتر دوست دارم بازی فرضش کنم) هر چه باشد احساس نیازی ست که این روزها از جستجوی آنچه آن روزها بودم، (هست-بوده)ام ناشی میشود.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

ششمين جشنواره خيريه پيام اميد



خيابان ولی عصر - پايين تر از چهارراه پارک وی - روبروی رستوران سوپر ستار - مجتمع فرهنگی تفريحی سپيد

27-28 و 29 آذر ماه

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

ميان دو هيچ

احتمالاً زندگی چيزی نيست که ما داشته باشيمش يا مثلاً دائم در حال انجام دادنش باشيم. ما در خود زندگی هستيم! يعنی مثلاً زندگی ما را دارد و مارا انجام ميدهد.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

لطفاً درکم نکن

گاهی از اینکه مخاطبمان بعد از شنیدن سخنانمان مخصوصاً وقتی نظرمان را در رابطه با چیزی بیان می‌کنیم یا مثلاً از اوضاع و احوال و زندگی شخصی ِ خودمان صحبت می‌کنیم؛ راست بیاید (مخاطب را میگویم) بگذارد کف دستمان و سری تکان بدهد و بگوید: "آره! من درکت می کنم!" یا مثلاً بگوید "می فهمم چی میگی"؛ احتمالاً شدید بهمان بر می‌خورد و عصبانی می‌شویم!

گاه بجای اینکه میل به «فهمیده شدن» داشته باشیم مستقل از اینکه مخاطبمان کیست بیشتر دوست داریم فهمیده نشویم!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

René Maggrite

بی‌شک رنه ماگرییت[1] (بلژیک 1898 - 1967) یکی از برجسته‌ترین نمایندگان سورئالیسم به شمار می‌آید. بعد از اینکه جنبش سورئالیسم در سال 1924 توسط آندره برتون در فرانسه رسما پایه ریزی شد؛ رنه ماگریت با انتشار مجلاتی همچون اِزُفاژ و ماری یک سال بعد پایه گذار جنبش سورئالیسم در بلژیک شد.


در آثار اولیه‌اش مانند اکثر سورئالیستها تحت تاثیر فوتوریسم و کوبیسم قرار داشت. اما پس از آن با اثر پذیری از طرز نگرش کی‌ریکو - که «برتری شعر بر نقاشی» را به او نشان داد - به سبک شخصی خود رسید.


ماگریت انگارهای شاعرانه‌اش را در قالب تصویرهایی عکس مانند عرضه می‌داشت. ولی اسلوب واقعنمایی را به قصد بازنمایی جنبه قابل رویت چیزها به کار نمی‌گرفت، بلکه بدین وسیله بر حضور یا عمل رمزآمیز و ناشناخته آنها تاکید می‌کرد. از همین رو سورئالیسم او را به نام رئالیسم ِ جادویی نیز می‌شناسند.


یکی از مشهرترین کارهای ماگریت همانطور که میبینید تصویر یک پیپ است که در پایین نقاشی عبارت "این یک پیپ نیست"[2] نوشته شده است. بعدها میشل فوکو کتابی با همین نام نوشت که عکس جلد آن هم همین نقاشی است.[3] در این نقاشی که شکل یک پیپ کامل و بی‌عیب و نقص کشیده شده، ماگریت جمله ی "این یک پیپ نیست" را در پایین آن نوشته. در ابتدا این جمله غلط به نظر می‌رسد ولی در واقع درست است! چرا که حقیقتاً این یک پیپ نیست! این نقاشی و تصویر پیپ است نه خود پیپ!

[1] René Maggrite
[2] Ceci n'est pas une pipe به فرانسوی
[3] در ایران با نام "این یک چپق نیست" توسط مانی حقیقی توسط نشر مرکز ترجمه شده است.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

دلتنگی در تاکسی

از در آموزشگاه می‌آیی بیرون. سوار تاکسی می‌شوی. یک اتفاق خوبی که می‌افتد این است که آهنگی که راننده در ماشینش گذاشته همانی است که چند لحظه پیش در آموزشگاه برای استادت می‌نواختی! تا آخر شب دلتنگ میشوی...

در این روزهای دلتنگی همین اتفاقات لطیف و سانتی‌مانتالو کم دارم!

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

Random Access Memory

«راستش من همیشه تمام تلاشم را میکنم تا در ذهنم هیچ چیز سر جای خودش نباشد!» البته شما عاقلید و میدانید اینطور سخن گفتن چقدر ابلهانه است! آخر ذهن کجاست و اصلاً چیست که حالا بخواهد تویش چیزهایی باشد که میتوانند «حرکت» کنند و جایشان را عوض کنند؟! اینکه آدم انقدر دست و دل بازانه سعی کند همه چیز را فرمولایز شده کنار هم بچیند و بعد هم معنایی از آن بیرون بکشد حقیقتا بی‌رحمی‌ست مخصوصاً برای کسی که همین چند لحظه پیش ادعا کرده است که در ذهنش هیچ چیز سر جایش نیست! به همین دلیل امیدوارم سعی نکنید چیزی بیشتر از این جمله و معنای ظاهریش را مراد بگیرید. نهایت این است که معنا و مفهموم حرکت را منظور داشته ام. چون دقیقاً این جمله در بافت و زمینه‌اش با چیزی که من میخواهم بگویم جور است. اصلاً قضیه این است که من حقیقتاً در ذهنم هیچ چیز سر جایش نیست. یعنی در واقع هیچ چیزش جای مشخصی ندارد. حالا اینکه این را از کجا فهمیدم باید بگویم نمی‌دانم. اگر می‌دانستم احتمالاً نمی‌آمدم اینها را بنویسم. تازه دانستن اینکه من اینها را از کجا می‌دانم با اینکه ادعا کرده باشم هیچ چیز در ذهنم جای مشخص ندارد هم جور در نمی‌آید. من فقط میدانم. اما نکته اصلی‌تر در همان جایی نهفته است که به آن دقت نکردید! چطور امکان دارد من در حال «تلاش کردن» باشم تا چیزی در ذهنم سر جایش نباشد؟ البته این نمی‌تواند غلط باشد. آیا به نظر میرسد من از قبل برای این کار نقشه کشیدم؟ نه لزوما، من فقط تلاش میکنم. دیگر چرایی و چگونگی‌ش را نمی‌دانم. ماجرا هم درست اینجاست من فقط انجام میدهم، من فقط میدانم همین و نه بیشتر. بخاطر همین هم هست در ذهنم هیچ چیز جای معینی ندارد!

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

You and Me

مایی که گمان میکنیم هم دیگر را تمام و کمال شناخته‌ایم و یکدیگر را فوت ِ آبیم، احتمالاً در یک جا به شدت با هم اشتراک داریم! و آن اینکه همه سخت در اشتباهیم!

پ.ن1: اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: "ولی من تو رو خوب میشناسم." ها؟
پ.ن2: اینکه تو پ.ن1 نوشتم "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم." واقعاً دارم میگم: "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم" چون واقعاً "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم" :دی

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

وضعیت ِ بغرنج

یعنی باید فکر کنم که یک جای کارم ایراد دارد؟ در واقع من هرگز نمی‌توانم در رابطه با خودم اینطور فکر کنم! یعنی راستش را بخواهید نمی‌توانم در مورد خودم، به خودم، درون ِ خودم، به درون ِ خودم فکر کنم! من هر چیزی در رابطه با خودم و فقط خودم را احساس میکنم که البته دقیق هم نمیدانم (حس نمیکنم) این احساس چیست. اما همان جمله اول مناسب است چرا که چیزی که میخواهم بگویم فقط و فقط به من ربط ندارد. البته آگاهم که به همین راحتی هم نمی‌شود رفت سراغ ترکیب "من فکر مبکنم". حتی نمیشود از "حس میکنم" استفاده کرد. به هر حال وقتی هیچ روش بیان درست و نادرستی مشخص نیست آزادانه‌تر میتوان چیزی را گفت نسبت به وقتی که فقط روش نادرست احتمالاً مشخصتر است. خلاصه اینکه اگر مسئله مربوط به خود آدمی باشد وضعیت بغرنجی‌ست و اگر اینطور نباشد (یعنی لابد دنیای بیرون هم جزی از مسئله هست) وضعیت بغرنج‌تر است. لاجرم وضعیت نوشته‌هایم و مخصوصاً این نوشته از این هم بغرنج‌‌تر است!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

در دانشکده‌ی زبانهای خارجی

طبيعت تمام زيبايی‌هايش را ابتدا در وجود و کالبد چيزی خشک‌تر و خشن‌تر، در محيطی ناهمگون با آن زيبايی جای ميدهد و به رخ می‌کشاند. تا نويد بخش آن باشد که قرار است آن زيبايی در وجودی تمام عيار، وجودی حقيقی‌تر و برازنده‌تر جای راستين و طبيعی خود را بيابد و زیبایی را به اوج برساند. از اين جهت يقيناً چشمان زيبايی که طبيعت به يک مرد ممکن است هديه بدهد در حکم همان زيبايی ست که موقتاً در مرد نقش بسته چرا که قرار است نسخه‌ی زيباتر و مسحور کننده‌تر و همراه با تمام زيبايی‌های زنانه به يکی ديگر به فرزندش، به دخترش، برسد و در جای حقيقی خود قرار گيرد.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

من اگر بخواهم - 1

من اگر بخواهم میتوانم در راه خانه به دانشگاه آنقدر غرق کتاب خواندن باشم که نبینم سر راهم روی پل عابر پیاده پسری فال فروش نشسته و بخورم بهش و تمام هیکلم پخش زمین شود تازه بعدش هم داد و هوار کنم بگویم: "آخه بچه جون اینجام جای فال گرفتنه؟"

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

لنز - 1

 



چندا از عکسا دست پخت خودمه! کمبود امکانات بوده شرمنده! :دی

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

توان ِ دوستی

[گربه، پرنده و ماده گاو]

گربه: حیوانی دارای چشمانی فوق‌العاده زیبا و فریبنده. اصولاً چیزی به اسم وفاداری در وجودشان نیست. ممکن است یک عمر داشته باشیدش ولی به وقتش چنگ می‌اندازد و اگر هم جای گرم و نرم‌تری پیدا کند بدون توجه به صاحبش می‌گذارد و می‌رود. لازم به ذکر است که این موجودات در ملاء عام هم به مقاربت جنسی می‌پردازند. بچه‌های این حیوان بسیار ملوس‌تر از نوع بالغش هستند.

پرنده: دسته وسیعی از حیوانات را شامل میشوند. در مکانهای مرتفع لانه می‌کنند اصولاً در ارتفاع هستند و دور از دسترس موجودات زمینی. پرواز می‌کنند. به راحتی می‌پرند و می‌روند. در بعضی گونه‌ها اصوات گوشنواز تولید می‌کنند بعضی گونه ها هم بسیار زیبا و خوش رنگ هستند، که پیدا کردن و به دام انداختن این دو گونه‌ی اخیر بسیار دشوارتر است. جز با قفس نمی‌توان آنها را نگه داشت!

ماده گاو: فرقش با دیگر گاوها در این است که میتوان از شیرش هم استفاده کرد.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

قصه‌های من و بابام

نمیدونم شما هم که بچه بودید مجموعه کتابهای من و بابام رو میخوندید یا نه؟ اگر بخوام دو چیزیو که تو دوران کودکی بیشتر از هر چیز دیگه دوست داشتم و سرگرمی‌های محبوبم بودند و اصلاً خود ِ خود کودکیام با تمام معصومیتش بودند رو نام ببرم مطمئناً دومیش همین مجموعه کتابها هستند (اولیش لِگوهام بودن). لینکشونو تازه پیدا کردم. دلم برای سامان شش هفت ساله تنگ شـــــــده! خیـــلی تنگ شده!


جلد اول قصه های من و بابام – بابای خوب من
جلد دوم قصه های من و بابام – شوخی ها و مهربانی ها
جلد سوم قصه های من و بابام – لبخند ماه

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

نوازندگان روی صحنه

گوش سپردن به اجرای بی‌عیب و نقص یک قطعه موسیقی کلاسیک مثلا تریوی ِ دوک ِ بزرگ ِ بتهوون [1] حقیقتاً اعجاب‌انگیز است. گویی نتها همه در جای راستین خود قرار گرفته‌اند طوری که به هیچ عنوان نمی‌توان تصور کرد که مثلاً فلان تِم این قطعه میتوانست طوری دیگر باشد. تو گفتی این قطعه از ازل همین بوده که بوده و هدیه‌ای‌ست از جانب خدایگان. همراه آن حقیقتاً تمام سازهای مابعدالطبیعه و آسمانی ِ آدمی هم شروع به نواختن و همراهی میکند. این وسط تنها راه نجات از آسمان و بازگشت به زندگی میتواند شنیدن سُرفه‌ی ناگهانی ِ یکی از حضار محل اجرا باشد که همراه با صدای ساز نوازندگان و لابلای نتها ضبط شده است!


[1] The Piano Trio No. 7 Op. 97 in B-flat major "Archduke Trio" [لینک]

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

Sensible Way


"The only sensible way to live in this world is without rules."

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

هایکو - 9

تنهایی

روزی دراز...
تمام خستگی‌هايم
از آن ِ خودم

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

آیا فنی جای بدی است؟

یک پاسخ فوری و سراسیمه و با حالتی متعجبانه که پاسخ دهنده بخاطر پرسیدن این سوال خاص به خود میگیرد میتواند این باشد که: "خب، معلومه که فنی جای خوبیه! این چه حرفیه که میزنی؟" و میدانید اگر سوال به نحو دیگری مثلاً اینطور: "آیا فنی جای خوبی است؟" مطرح میشد احتمالا شاهد آن حالت متعجبانه در فرد پاسخ دهنده به این سوال نبودیم. به نظر می‌رسد سوال اول چیزی را فرض می‌گیرد و به پرسش می‌کشد که غیر طبیعی‌ست. این پرسش یقیناً پرسشی تعجب آور است. پرسش "آیا فنی جای بدی است؟" نشان می‌دهد لااقل عده‌ی «احتمالاً» قابل ملاحظه‌ای معتقدند فنی جای خوبی نیست و حالا وقتی در مقابل عموم که «احتمالاً» مطمئن هستند دانشگاهی به خوبی فنی وجود ندارد پرسیده شود، برایشان تعجب آور و معنایی جز دیوانگی سوال کننده ندارد مخصوصاً اگر سوال کننده خودش هم دانشجوی فنی باشد! نکته دیگر البته این است که منظور از بد بودن فنی چیست؟ و چه میشد اگر بجایش میپرسیدیم "آیا فنی جای خوبی نیست؟" در هر صورت این سوال به همین شکل سر جایش باقی می‌ماند و با اینکه سوال دوم بیشتر به تیتر یک نوشته از این نوعی که این پست به آن می‌پردازد، می‌آید ترجیح بر این است سوال به همان شکل نوع اول باقی بماند. چرا که این سوال عمداً دوست دارد احساسات خواننده را برانگیزد!

جدای از تمام گزاره‌های مفید و ویتگنشتاینی فوق، بهتر است به واضح نمودن هر چه بیشتر این پرسش بپردازم و سعی کنیم بفهمیم ماجرای بد بودن فنی از کجا دارد آب میخورد و اینکه اصلاً چیز ناخوشایندی - بهتر است از این پس از «ناخوشایند» به جای «بد» استفاده کنیم - وجود دارد یا نه؟ اینکه می‌گویم بهتر است دیگر از واژه‌ی «بد» استفاده نکنیم به این دلیل ساده است که فنی به هر حال دانشگاه‌ است! و از قضا دانشگاه معتبری هم هست و این یعنی در حد وظایف مشخص ِ یک دانشگاه دارد خوب عمل می‌کند و مراد از «بد بودن» جدای از اهداف تحریک کننده‌اش فقط نشان از به پرسش کشیدن جنبه منفی و ناخوشایند موضوع دارد. که البته واضح است جواب این پرسش وابستگی شدیدی به مخاطب دارد. اما من دقیقاً با آن دسته از افراد کار دارم که در وبلاگها و یا مکالمات دوستانه‌شان می‌توان در مجموع نارضایتی و گِله‌گی از دانشکده فنی را دید!

اولاً به نظر نمی‌رسد فنی در وجه پوئتیکش چیزی پایین‌تر و نازیباتر از دیگر دانشگاهها باشد. مثلاً آن آجرهای قرمز رنگ و مسخره‌ی دانشگاه غربی را بر نمای ساختمانش ندارد یا دوری و پرتی دانشگاه شرقی و همینطور هرگز در-هم- و-بر-همی ِ دانشگاه مرکزی را هم ندارد.[1] حتی فنی به گواه شاهدان داخلی و خارجی‌اش خیلی هم دلفریب و شهوت انگیز است و این نکته‌ای‌ست مهم! احتمالاً چیزی که ما دنبالش هستیم نه در کالبد فنی که باید در روح آن یعنی آدمهایش جست. اینکه ناخوشایندی و نارضایتی دیگران از فنی به خاطر آدمها و دیگر دانشجویانش در تمامیتی مستقل از فنی بودنشان باشد چندان درست یه نظر نمی‌آید. چرا که گرد آمدن این افراد کنار هم یک حادثه و اتفاق بوده همچون دیگر حوادث! مگر چند درصد افرادی که به فنی آمده‌اند مستقل از رقم‌های رتبه‌شان اینجا آمده‌اند؟ چند نفر بوده‌اند که عشق فنی داشته‌اند؟؟! پس باید چیزی باشد که وقتی دانشجویی وارد فنی و فقط فنی می‌شود گرفتار آن می‌شود. یعنی فنی کارکردی فراتر از وظیفه‌ی عادی و طبیعی‌اش بعنوان دانشگاه و محل تحصیل دارد، نوعی «جَو» که فقط مختص فنی ست و مثلاً با جو دانشگاهی دیگر فرق دارد. و باید بگویم این «بد بودن» صرفاً از وجود چنین جَوی نشئت نمیگرد بلکه تا حد زیادی هم به «جو پذیری» و «جو گرفتگی» دانشجوهایش بستگی دارد. امکانات و شرایط ورودی ِ فرد به دانشگاه خیلی در این جو گیر شدن یا نشدن دخالت دارد. مثلاً من به عنوان کسی که بیش از نصف دوستان نزدیک دبیرستانیم همراهم وارد فنی شده‌اند تا حدود زیادی از سنگینی ِ وارد شدن به محیطی جدید و منحصر به فرد مانند دانشگاه در امان بوده‌ام. و حالا فرض کنید یک نفر تک و تنها پا به فنی بگذارد. یعنی از آن انبوهی ِ دوستان دبیرستانی خبری نباشد. و مجبور باشد تنهایی با این محیط جدید روبرو شود. دیگر جمع نیرومند دوستان نزدیک دبیرستانی نیستند تا این امکان را بدهند که گرفتار ِ جو ِ فنی شدن به تعویق بیفتد و نتیجه آنکه جذب فرهنگ فنی می‌شود. فرهنگ و جوی که در ظاهر بسیار هم جذاب به نظر می‌رسد.

پس اگر مشکلی هست به فرد هم تا حد زیادی بستگی دارد. اما چیز دیگر و مهمتر یقینا همان جو حاکم بر فنی ست. جوی که از مدتها پیش در فنی وجود داشته. طوری که از چارچوب تاریخی خود فراتر رفته و چیزی می‌شود از جنس اسطوره. این جو که از زمان پدرانمان بوده چیزی نیست جز «غرور فنی بودن»!

«غرور ِ رشته مهندسی خواندن» هم از همین نوع است اما دانشجویان دانشکده فنی در سطحی بالاتر و افزونتر مغروراند. چرا که فنی تنها بخشی از دانشگاه تهران است. و دانشگاه تهران دانشکده‌های دیگری مثل علوم و حقوق هم دارد و فنی‌ها بین هم‌دانشگاهی‌های خود بین هم‌خوابگاهی‌های خود مغرورند. در صورتی که مثلاً دانشجویان دیگر دانشگاه‌ها که فقط مهندسی‌ست فاقد چنین روحیه‌ای هستند. پیامدهای این نوع غرور البته در دانشجویانش واضح است. حتی اگر در محیط کار هم بروید جو فنی بودن یا مثلاً فلان جایی بودن با همین کیفیت حال بهم زنش وجود دارد. ولی موضوع فنی از یک نظر خاص است و آن اینکه با تمام دلفریبی و امکاناتش با نهایت منحصر به فردیش و اصالتش، از درون سرشار از غرور است!

اما حاملان این غرور در فنی چه کسانی هستند؟ درست همانهایی که مثل من و دوستانشان گله‌ای به دانشگاه سرازیر می‌ شوند! چرا که پدیده‌ی فرهنگی شدن (همان جو گیر شدن) در همه جا گریز نا پذیراست. این وسط نگاه انتقادی افراد اهمیت دارد. یک نفر که با خیال راحت در جمع دوستان قدیمی وارد دانشگاه می‌شود از بی‌اعتنایی بیشتری نسبت به کسی که تک و تنها پا به فنی گذاشته برخوردار است. آن تک نفر همواره نگاهی انتقادی‌تر خواهد داشت چرا که او تنهاست، دلهره غرق شدن در فضایی دارد که تا غرقش نشوی نمی فهمی چیست. باید دائم حواسش باشد که فلانی به درد دوستی می‌خورد یا نه؟! آیا باید به فلانی اعتماد کند یا نکند؟! ولی ناگزیر او هم بالاخره غرق این فرهنگ میشود خودش هم تبدیل به یک آدم مغرور حال بهم زن میشود درست مثل ما با این تفاوت که او حالش از ما بهم میخورد!

[1] منظور از دانشگاه غربی، شرقی و مرکزی به ترتیب شریف، علم و صنعت و امیرکبیر است.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

دور

درست وقتی که باور می‌کنی اوضاعی غم‌انگیزتر و شرایط ِ دردناکتری هم وجود دارد، البته آرام می‌گیری! ولی در دوری می‌افتی که هر بارش اوضاع غم‌انگیزتر و شرایط دردناکتر می‌شود و همین طور می‌روی تا تَهِ تَه‌اش...

---
مشابه:

خود ِ تراژدی

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ماجرای فیلترینگ

ماجرا از این قرار بود که شایان عزیز خبر داد وبلاگم فیلتر شده! البته تحلیلش در مورد فیلترینگ درست به نظر می‌اومد. پست "طبیعی و مصنوعی" میتونست بعلت استفاده از برخی کلمات مورد شناسایی قرار بگیره. به هر حال این جانب دوستان را بسیج کردم (دستشون درد نکنه، ویت اِسپشیال تنکس تو پرنا، هومن، دیبا، ستاره اند اشکان) تا ته و توی این قضیه رو در بیارن و اگه ای.اس.پی‌شون اینجا رو فیلتر نکرده بود خبر بدن. منم البته پست مظنون رو پاک کردم. خوشبختانه تمام بچه‌ها (البته تا اینجا) بدون مشکل تونستن اینجا رو باز کنن. و تنها اینترنت پارس‌تلکام بوده که نه فقط اینجا بلکه تمام blogname.blogspot.com‌ها رو فیلتر کرده. البته صفحه اول بلاگر بطور نامنظم از طرف مخابرات فیلتر میشه که البته تازگی نداره. بعید نیست بزودی تمام بلاگ اسپاتیا فیلتر بشن! به هر حال تا فیلتر شدن وبلاگ اینجا نفس خواهد کشید. پست "طبیعی و مصنوعی" هم دوباره برگشته سر جاش از دست ندینش! :دی

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

I Shall be Released

فعلاً شب و روزم شده این آهنگ:

They say everything can be replaced
They say every distance is not near
So I remember every face
Of every man who put me here

I see my light come shinin
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released

They say evry man needs protection
They say that evry man must fall
Yet I swear I see my reflection
Somewhere so high above this wall

I see my light come shinin
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released

Now yonder standing there in this lonely crowd
A man who swears hes not to blame
All day long I hear him shouting so loud
Just crying out that he was framed

I see my light come shinin
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released


دانلود کنید:
(I Shall be Relesed - The Band ft. Bob Dylan (3.8 MB

برای دیدن اجرای این آهنگ از فیلم و کنسرت The Last Waltz هم اینجا کلیک کنید.

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

روده

کاش میشد از دنیا سیر شد.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

کوچکترین سازدهنی دنیا


این سازدهنی‌ها که در تصویر بالا می‌بینین علاوه بر اینکه کوچکترین سازدهنی‌های دنیا هستند، بعنوان کوچکترین ساز تجاری و صد در صد قابل نواختن دنیا هم به شمار میان. طولشون فقط 3.5 سانته و قابلیت اجرای یک اکتاو کامل رو در تمام مدلهاشون دارن و کاملاً با استانداردهای ساخت سازدهنی‌های معمولی ساخته شده‌اند. هوهنر معروفترین شرکت سازنده سازدهنی دنیا هم اونارو ساخته!

عکس سازهای خودم (+ و +)

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

دکوراسیون جدید

خودم را وقتی که دیگر درمانده‌ی درمانده، خراب ِ خرابم، وقتی فروپاشیده‌ام تصور میکنم. احتمالاً مستم و بوی تند الکل و تنباکو در فضای اتاقم پیچیده. در گوشه‌ای صفحه شکسته‌های سمفونی‌های بتهوون افتاده، در گوشه ای دیگر صدای ترق تروق آتشی که تمام کتاب شعرهایم را می‌سوزاند شنیده میشود! تا اینجایش خوب است. بدیش اما اینجاست که کنار لبم لبخندی یه ور می‌بینم...!

روزی زندگی نامه‌ام را خواهم نوشت...لعنت بر پدر صادق هدایت!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

طبیعی و مصنوعی

سبزه، تقریباً قد بلند و خوشتیپ! درست از آنهایی که هر نوع لباس بپوشند و هر نوع ریش و سبیل بگذارند بهشان می‌آید. از سبیلهای داگلاسی با موی کوتاه گرفته تا موها و ریش بلند. اما نکته مهم پشمالو بودنش بود. صبح که ریشهایش را دو تیغ میکرد تا عصر صورتش سبز شده بود. و میدانید که این یعنی چه؟ یعنی اینکه کلی اِس پ ر م توی شکمش بود که باید تند و تند خالیشان میکرد. اصلاً شبیه این اروپاییهای بی‌موی صاف و صوف که آدم چندشش میشود نگاهشان کند نبود. باورش نمیشد چطور زنها جذب این موجودات ناقص‌الخلقه می‌شوند. البته سعید.ط.ل حرف جالبی میزد! میگفت: "ببین تو یک نکته رو فراموش کردی. اگه دقت کرده باشی اونایی که هیچی مو رو بدنشون ندارن بجاش برا خودشون یه بدن عضلانی درست کردن، خدا میدونه چقدم براش زحمت کشیدن. یعنی میدونی یه جوری با این کار نبودن ِ موهای تنشونو جبران میکنن و احتمالاً خط برامدگی‌های بازوهاشون همون اثرو رو زنها می‌ذاره که موهای روی سینه‌ی تو میذاره!" جالب میگفت. البته من شخصاً همون بدن پشمالو رو می‌پسندیدم. خودش هم میگفت دخترای زیادی بهش گفتن موی روی بدن رو بیشتر دوست دارن. یک بار تعریف میکرد که دختری فقط بخاطر اینکه موهای سینه‌اش خیلی خوشگل و خوش حالت بوده و عاشق ور رفتن باهاشون بوده باهاش می‌خوابیده. می‌گفت بیشتر این دخترای لاغر مردنیه شهرای بزرگ هستند که از همون بدنهای عضلانی خوششون میاد در صورتی که دخترای خوشگل شهرستانی اینطور نیستن. یه جوری با حرفش موافق بودم. همیشه زنهای شهری نوع خاصی از زن بوده‌ان. دیگه نمیشه با کیفیات و امکانات طبیعی اونارو جذب کرد. اینم از مزایای دنیای مدرنه دیگه! یاد احمد.ط.و بخیر. حرفش یه چیزی تو همین مایه‌ها بود. عاشق تجربه کردن چیزای جدید بود، لعنتی از منم بیشتر حرص ِ لذت بردن از تجربه‌ی هستی رو میزد. یه روز که باهام از مصرف مواد بعنوان یک تجربه صحبت میکرد و پیشنهاد کرد بریم تریاک گیر بیاریم و بکشیم، بهش می‌گفتم: "چرا تریاک؟ با ال.اس.دی حال نمیکنی؟" میگفت: "ابداً! از این مواد مخدر مصنوعی بدم میاد. فرض کن بخوام موادیو که تو آزمایشگاه درست شده رو بریزم تو خونم! مثل این میمونه یه تیکه پلاستیک رو بندازی وسط جنگل و همونطور میمونه و تجزیه هم نمیشه! چندش آوره! طبیعی با مصنوعی جور در نمیاد. من از تریاک و ماری جوانا بخاطر طبیعی بودنش خوشم میاد...!"

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

تو و سازدهنی

در مورد سازدهنی گفتن که هر وقت نوازنده غمگین باشه صدایی هم که ازش بیرون میاد غمگینه، وقتی شاد باشه صدای اونم شاده. وقتی اولین بار تو سازدهنیم فوت کردم دلم هُررری ریخت، لعنتی از بس صداش «نازه». هیچ سازی نه اصلاً هیچ چیزی به «معصومیت» سازدهنیم ندیدم. منم همیشه توش محکم فوت میکردم که دلم هی نره، هی نریزه! فقط یه مورد دیگه تو دنیا از سازدهنیم هم خیلی نازتر و هم معصوم تر دیدم. حالا تیغه ش شکسته! مثل دل تو! دیگه صداش در نمیاد! خیلی دلم گرفته! فقط یه بار بیشتر از این دلم گرفته بود!

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

نامه‌ی خودکشی‌

داستان یک انسان معمولی

به افشین...


دیگر تصمیمش را گرفته بود. ردخور نداشت! اینبار دیگر مثل دفعه‌های قبلی نبود، دیگر وقتش رسیده بود خودش را خلاص کند. همه چیز را آماده و محیا کرده، تمام تدارکات چیده شده بود. فقط یک کار دیگر باقی مانده بود تا انجام دهد. باید نامه‌ی خودکشی‌اش را می‌نوشت! در کتابها خوانده بود و در فیلمها دیده بود که هر کسی که قرار است دست به انتحار بزند باید یک نامه‌ای، چیزی از خودش باقی بگذارد. شگفت آور است که بشر در آخرین لحظه هم خواهان جاودانه شدن است و می‌خواهد چیزی باقی گذارد. در واقع بشر دائما برای ماندن تلاشش را می‌کند حتی موقعی که قرار است به دست خودش دیگر نباشد یا نماند! این افکار که به سراغش آمد نوشتن نامه‌ی خودکشی برایش دشوارتر شد. از قبل هم حس می‌کرد سخت‌ترین بخشش نوشتن همین نامه‌ی کوفتی باشد. باید یک کاری می‌کرد. یک لحظه به ذهنش رسید: "اگر اصلا نامه‌ای ننویسم چطور؟" از این فکرش خوشش آمد. با این کار می‌توانست خودکشی‌اش را رنگ متفاوتی بزند و اصلاً بعد از مرگش قضیه نبودن نامه‌ی خودکشی ماجرای مرموزی شود و همه دنبال نامه نانوشته او بگردند و خدا می‌داند این وسط چه اتفاقات خنده داری ممکن است بیفتد. ولی اینها همه‌اش مشتی توهم بودند. او آنقدرها مهم نبود که نامه‌ی نانوشته‌اش تبدیل به نامه‌ای با ارزش و گم شده شود که در آن مثلا آخرین نظریات فلسفی یا آخرین خواسته‌هایش نوشته شده باشد. او نه آنقدرها که اصلاً آدم مهمی نبود. یک آدم به شدت معمولی مانند خیلی از آدمهای دیگر. حتی استعداد خاصی هم نداشت. نه هوش زیادی داشت و نه بدن ورزشکاری، نه خیلی دوست داشت و نه اصلاً دشمنی، حتی آنقدرها هم شوخ طبع نبود ولی عبوس هم نبود. معمولیه معمولی بود. بله! این حقیقت داشت که بودن یا نبودن او کوچکترین فرقی برای دنیا نداشت! این شد که ناامیدانه مشغول نوشتن شد:

"راستش دقیقاً نمی‌دانم چه چیزی باید بنویسم! این آخرین نامه‌یست که دارید از من می‌خوانید! البته یادم هم نمیاد که قبلاً نامه‌ای نوشته باشم. ولی چرا! یکبار در ژوئن 1987 برای فردریش در لایپزیک نامه‌ای نوشتم که بیش از چند خط نشد. نامه‌ای بود که در آن خبر درخواست تلاق همسرش را همراه درخواست نامه برایش فرستاده بودم. از آنجا که فردریش را می‌شناختم و می‌دانستم برایش مهم نیست نامه را بی‌دغدغه نوشتم. به هر حال من از همه چیز خسته شده‌ام و دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه بدهم. امیدوارم مرا درک کنید. البته بیشتر ترجیح می‌دادم در یک سانحه مثلاً سقوط هواپیما کشته شوم تا اینکه بخواهم خودم خودم را بکشم. نمی‌دانید چه دردسری دارد و چقدر آدم را خسته می‌کند. همه چیز را باید با دقت تدارک دید تا بتوانی بدون سر و صدا و با خیال راحت کلک خودت را بکنی. بدی‌اش اینجاست که وقتی با تمام وجود سرگرم تدارک دیدن بساط ِ دار (همانطور که دیدید من خودم را دار زدم) هستی، از این جدیت در کارت به شگفت می‌آیی و با خودت فکر می‌کنی که اگر در تمام زندگی‌ات به همین اندازه جدی و با انگیزه می‌بودی چقدر خوب بود و دیگر کار به اینجاها و این تشکیلات نمی‌رسید. این افکار دردآور که به ذهنم می‌آمد، خنده ام می گرفت. یک بار حتی حین کوبیدن طناب به سقف دستم را با چکش مجروح کردم و می‌دانید بعدش چه کار کردم؟ رفتم پانسمانش کردم! خنده‌دار نیست؟ طبیعت همیشه کار خودش را می‌کند. باید در موقعیت من باشید تا بفهمید چه می‌گویم. هیچ بعید نیست برای یک ذهن کم و بیش آگاه لحظات قبل از خودکشی خنده‌دارترین لحظات زندگی باشد. ولی من تصمیم را گرفته‌ام و خود را خواهم کشت. در واقع من مدتهاست خودکشی کرده‌ام و الان فقط باید روحم را از جسمم جدا کنم. چون به عقیده من انتحار ابتدا در ذهن اتفاق می‌افتد.
و اما درباره علت انتخاب دار زدن بعنوان روش خود کشی‌ام باید بگویم که، دار زدن به نظرم خیلی بهتر می‌تواند اراده‌ام را در خودکشی نشان دهد و این چیزیست که مرا راضی می‌کند چون تا آنجا که یادم می‌آید در زندگی چندان آدم با اراده‌ای نبودم، یعنی می‌دانید زیاد اراده نمی‌کردم. به هر حال خیلی بهتر از سقوط از ساختمان است. فرض کنید خودم را از ساختمان پرت می‌کردم پایین و مغزم پخش زمین می شد، چه افتضاحی به بار می‌آمد؟ مردم از دیدن مغز متلاشی شده‌ام حالشان بهم می‌خورد. آنها هرگز حاضر نیستند چنین صحنه‌ای در ذهنشان ثبت شود و فرض کنید اگر قرار بود روزی مرگ مرا یادشان بیاید و از من یادی کنند اولین چیزی که در ذهنشان نقش می‌بست بجای اینکه نامه‌ی خودکشی‌ام باشد تصویر ذهن متلاشی شده من بود. و از همه این حرفها گذشته اگر سقوط از ساختمان را نه یک خودکشی بلکه فقط یک اتفاق معمولی و دلخراش معرفی بکنند همه چیز خراب می‌شود و تلاشهای من همه‌اش بیهوده می‌شود. برای همین هم دار زدن را انتخاب کردم که البته برایم همانطور که گفتم مشقتهایی به همراه داشت ولی اگر شما هم در تصمیمتان استوار باشید دشواریها همه سهل و آسان خواهد بود..."


اینجا که رسید دیگر نمی‌دانست چه بنویسد. اصلاً یادش رفته بود دارد نامه‌ی خودکشی می‌نویسد برای همین در نامه‌اش بعضی جاها به بی‌راهه رفته بود. آنها را کمی اصلاح کرد و به نامه‌اش نگاهی انداخت. اصلاً راضی نبود، بیش از حد معمولی و کلیشه‌ای شده بود. و اصلاً خیلی کوتاه بود و فکر می‌کرد حق دارد نامه‌ی خودکشی‌اش مفصل‌تر از اینها باشد. زور زد تا چیزهای دیگری هم اضافه کند.

از پدر و مادرش خداحافظی کرد و چون از خاطرات کودکی‌اش چیزهای مبهمی یادش بود از خودش یک خاطره من-در-آوردی نوشت. معتقد بود وقتی پدر و مادرش نامه‌اش را بخوانند توان شک کردن به این خاطره را نخواهند داشت آنها احتمالاً کل خاطرات با پسرشان را بصورت یک کل واحد در آن لحظه خواهند دید و متوجه نمیشوند یک خاطره من-در-آوردی را دارند می‌خوانند. کمی از دوست دخترش نوشت، آخر نمیشد تمام خاطراتش را با وی بنویسد باید به فکر آبروی دخترک هم میبود و اینکه او حق دارد نخواهد همه همه چیز را بدانند...

دوباره به نوشته‌اش نگاه کرد، تقریباً حالش داشت بهم میخورد. بیش از حد معمولی بود. علاوه بر اینکه به نظرش فقط مشتی چرندیات نوشته از اینکه در بعضی جاها موقع نوشتن چندان احساس آزادی نکرده و نتواسته بود آزادانه آنچه را که می‌خواهد بنویسد حالش گرفته بود. نامه را پاره کرد. دوباره شروع به نوشتن کرد ولی باز هم نتیجه همان شد. بارها و بارها امتحان کرد و راضی نبود نامه‌ای آنقدر معمولی بنویسد. آخر نامه‌ی خودکشی‌ست ناسلامتی باید تکان دهنده باشد چون میدانست به هر حال روزی فراموش میشود! این تکرار باعث میشد حتی خودکشی‌اش هم معمولی به نظر برسد! خودکشی‌اش کم کم داشت لوث میشد! از اینکه دنیا در مقابلش دارد کار طبیعی خودش را میکند و اصلاً توجهی به تقلاهای اویی که میخواهد از این دنیا برود ندارد خنده‌اش می‌گرفت. خودکشی‌اش برای دنیا دیگر یک کار معمولی و بی‌اهمیت بود.

۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

جهنم

قدمم
مسافت را
در کوچه‌ها لگدمال می‌کند
جهنّم درونم را
امّا
چاره چیست؟

[مایاکوفسکی]

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

المپیک، روایتی از مدرنیسم

یکی از داعیه­های اصلی تفکر مدرن در تاکید کانت در این نکته نهفته است که در بر خورد با دهشتبارترین نیروهای طبیعی، آنگاه که آنها را والا و عظیم می­شناسیم باز در دل خود خویشتن را بالاتر و والاتر از آنها می­پنداریم. اصولاً تفکر مدرن علاقه دارد انسان را در مرکز عالم قرار دهد و آنرا فاتح آن معرفی کند. پس این بدیهی ست که انسان مدرن دائم در پی بیشتر کردن و وسیع تر کردن چیرگی­اش بر طبیعت و نیروهای طبیعی باشد.

این کوشش بشر برای مهار طبیعت در بازیهای المپیک آشکارا دیده می­شود، و همین باعث می­شود تا رقابتهای المپیک به عرصه­ای کاملا مدرن تبدیل شود.

المپیک و رقابتهای ورزشی که در سطح جهانی برگزار می­شود مجموعه­ای است از تواناییها و رکوردهای جدید بشر. این رکوردها و تواناییها سال به سال بهتر و بهتر می­شوند. ورزشکاران می­توانند از ارتفاع بیشتری بپرند، وزنه­های سنگین­تری را بلند کنند، مسافت بیشتری را در زمان کمتری بدوند، طول بیشتری را شنا کنند و بطور کلی تواناییهای فیزیکی­شان دائم در حال گسترش است. به این ترتیب آنها در بالاترین حد استانداردهای قدرت بدنی دنیا قرار دارند و از این منظر می­توان آنها را مدرن­ترین انسانها دانست.

نکته مهم اما اینجاست که آنها در بستری ساخته شده­اند و از جایی آمده­اند که در آنجا سال به سال مثلاً اوضاع بهداشتی بهبود پیدا می­کند، نوع تغذیه و برنامه غذایی کیفیت بهتری پیدا می­کند و خیلی چیزهای دیگر که همگی ناشی از پیشرفت آدمی و تکیه بر عقل اوست.

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

Till I Collapse

تمام راهها به سمفونی پنجم بتهوون ختم میشود!

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

ترس

در بین انبوهی از نشانه­های غریب و نگران کننده­ی اطرافم؛ احساس می­کنم قرار است معصومانه فرو ریزم!

یک ربع بعد: دارم حسش میکنم، با تمام وجود!!

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

وضعیت دلزدگی

مواقعی هست که در رفتار و برخوردهایم مجبورم به شدت جلوی خودم را بگیرم! تمام تلاشم را می­کنم تا احساساتم را کنترل کنم و کاری نکنم که طرف مقابلم - که در اینجا بعضی از دوستانم مورد نظرم هست - رنجیده شود، ولی گاهی موفق نمیشوم. مشکل من آنجاییست که مدتها نتوانستم باور کنم در بین هم سن و سالهای خودم کودک واری نه اینکه به حکم شوخی و صرفا نوعی مسخره بازی باشد بلکه کاملا هم جدی و ریشه­ای و باور نکردنی وجود دارد. بدی­اش البته اینجاست که در انبوهی از نشانه­های بلوغ چه فکری و چه غیر آن نوعی کودکی یا بهتر است بگویم هیجان کودکی جوهره­ی اصلی رفتارشان میشود. و فرض کنید من این وسط گیر می­افتم که چگونه و چطور برخورد کنم! باید جدی باشم یا نباشم! اینکه الان طرف مقابلم در فاز کودکی­اش است یا نه! و اصلا شاید ایراد از من باشد. این قضیه و اینگونه رفتارها در دوستان نزدیکم و سردرگم شدن خودم اخیراً آزارم می­دهد. ناراضی از خودم و دلزده از آنها میشوم.

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

در دفاع از پُست­مدرنیسم

گاه می­بینم که دیگرانی هستند که تفکر پست­مدرن را نوعی برگشت به ماقبل مدرن در نظر می­گیرند. و بحث از چیزی به عنوان بازگشت به سنت یا چیزی در همین مایه­ها را پیش می­کشند. می­توان تصور کرد پست­مدرنیسمی که سراپا برای تفکر رایج در بین ایرانیان سم است و خطرناک، چطور این امکان را می­یابد که به راهی برای وا ماندن هر چه بیشتر از حرکت دست و پا شکسته­ی ایران به سمت مدرنیته شود. این پندار هر چند ساده­لوحانه اما قابل دفاع است. مثلاً آنجا که پست­مدرن هر خوانشی از متن را به واقع نه رد می­کند و نه سعی می­کند جایگزینی برای آن پیدا کند بلکه شادمانه هر تاویلی را می­پذیرد، باعث میشود عده­ای پذیرش سنت و بازیابی گذشته را که مدرنیسم کاملاً آنرا کنار گذاشته بود و با آن سر جنگ داشت را از این طریق از پست­مدرنیسم نتیجه بگیرند. که در پاسخ می­توان گفت سنتی گرا بودن یا ما قبل ِ مدرنیست بودن وفادار بودن به «یک» سنت است و نه به همه سنتها. احترام به همه­ی سنتها و اینگونه تکثرگرایی عین جهان وطن بودن است و نه سنتی بودن. و یا در معماری پست­مدرن! در حالی که هیچکدام از نظریات ِ اجتماعی و فلسفی ِ پست­مدرنیست­ها هیچ وجه مشترکی با نظریات کسانی که امیدوارند عناصری از سنت را از نو ادغام کنند ندارند، معماری پست مدرن دقیقاً خواهان چنین بازگشتی است. معمار پست­مدرن غالباً تزییناتی را بکار می­گیرد که مدرنیسم دیگر آن را از مجموعه مدرنیست کنار گذاشته بود. اما باید توجه کرد که این نوعی تکثرگرایی است و با اینکه هرگز سنتی نیست با پست­مدرنیسم ناب فاصله دارد، چرا که «کثرت» در مقابل «وحدت» تنها بخشی از مضامین گسترده پست­مدرنیسم است. وانگهی استفاده پست­مدرنیسم از عناصر ماقبل ِ مدرن در کلیتی بکار می رود که همه چیز هست جز سنتی! ترکیب کردن، سرهم کردن و تفسیر بازیگوشانه­ی سنت سنتی نیست! به هر حال تمام این شباهتهای کم و بیش ظاهری ماقبل سنت با پست­مدرنیسم دلیلش فقط یک چیز می­تواند باشد و آن اینکه هر دو دشمنی مشترک دارند، یعنی مدرنیسم!

مهملات

- گویا شما امروز هم چیزی برای گفتن دارید، خسته نشده­اید؟
- نه عزیزم!

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

دیونیزوس و آپولون

اگر تا کنون شعری سروده باشید و یا اصلاً متنی زیبا و شوق آمیز خلق کرده باشید و یا اینکه نقاش هستید و شده است که ناگهان میل نقش زدن در وجودتان خزیده، یک چیز را خوب حس کرده­اید! درست قبل از سرودن شعر، قبل از حرکت دادن قلم مو روی بوم،حس و حالی موسیقیایی و سرخوشانه وجود آدمی را در بر می­گیرد، روح هنر از همانجا می­تراود. چیزی است از جنس زندگی از جنس حقیقت از جنس غریزه. وجه دیونیزوسی هنر همان جا در همان لحظه­ی تاریخی و ناب اتفاق افتاده است و بس! تا اینجا موسیقی­ست، باقی تلاشی آپولونی­ست برای تبدیلش به یک واسطه، چیزی ملموس برای دیگری به چیزی از جنس کلمه، به شکل مجسم، به شعر!

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

هایکو - 8

کنارم نشست
برگ زردی
زمستان را تاب آورده بود...

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

بی­اعتنایی

در کل فکر نمی­کنم زنها اعتنایی به مزخرفاتی که ما مردها درباره­اشان سر هم می­کنیم داشته باشند! آنها در هر صورت کار خودشان را میکنند!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

عملیات انتحاری

آنها آدمهای خوبی هستند...

به نظر آنها خدا خیلی مهربان است
ولی آنها از دست خودشان عصبانی­اند
آنها اصلا خودشان را نمی­بخشند
چرا که گاهی، فقط گاهی خدا از یادشان می­رود
ولی خدا همچنان مهربان است...

آنها به دیگران می­گویند که خدا خیلی مهربان است
ولی می­گویند که از دست خودشان عصبانی­اند
می­گویند اصلا خودشان را نمی­بخشند
چرا که اعتراف می­کنند گاهی، فقط گاهی خدا از یادشان می­رود
ولی خدا همچنان مهربان است...

آنها می­نویسند که خدا خیلی مهربان است
می­نویسند از دست خودشان عصبانی­اند
می­نویسند اصلا خودشان را نمی­بخشند
چرا که اعتراف می­کنند گاهی، فقط گاهی خدا از یادشان می­رود
ولی خدا همچنان مهربان است...

دانلود کنید:
Everybody knows - Leonard Cohen 5.13MB

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

مبادله

برای اينکه زنی به زندگی باز گردد کافی­ست مردی هلاک شود!

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

اولين باران ِ زمستانی

نيمکت کهنه­ی باغ
خاطرات دورش را
در اولين باران ِ زمستانی
از ذهن پاک کرده است!
خاطره­ی شعرهايی را که هرگز نسروده بودم!
خاطره­ی آوازهايی را که هرگز نخوانده بودی...

[حسین پناهی -
از کتاب افلاطون کنار بخاری]

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

عطش نوشتن

بارها شده که وقتی ايده­ای يا مطلبی به ذهنم می­نشيند و به نظرم چيز خوبی می­شود برای نوشتن و تبديل به يک پُست وبلاگی، نشسته­ام و کلی زور زده­ام تا در همان لحظه اين کار را انجام دهم و هر چه سريعتر ايده­ام را به نوشته تبديل کنم و کلکش را بکنم و شمايی که خواننده باشيد بخوانيد و حالش را ببريد. ولی گاهی اينکار آنقدر سخت و دردناک ميشود که از نوشتن دل زده­ام ميکند. يعنی ميدانيد اين مواقع نمی­دانم از کجا شروع کنم! آنقدر حول نوشتنم که نمیدانم چیجوری (با چجوری فرق داره) بنویسم! يک خط که می­نويسم پر ميشود از انبوهی از خط خوردگيها! (البته به قول دوستی آدم تا ميتواند بايد بنويسد و خط بزند وگرنه ديگران بجايت خط ميزنند.) يا اينکه ناخودآگاه به مسيری کشيده می­شوم که احساس می­کنم از اصل قضيه دور شده­ام و درست همين وقتهاست که قشنگ می­فهمم که يک ايده و فکر چقدر می­تواند پيچيده و تو-در-تو باشد و تا چه حد می­توان به آن شاخ و برگ داد. يک جور ماليخولياست که به جانم می­اُفتد، که تا کامل ننوشتم و تمامش نکردم از جايم بلند نشوم و می­دانید بعد از گذشت يکی دو ساعت درمانده و ناراضی از نتيجه کار بلند ميشوم می­روم پی کارم. الان البته وضعيت کمی فرق کرده و اوضاع بهتر و آرام­تر شده. يک چيز را خوب ياد گرفته­ام و آن اينکه وقتی ايده­ای به ذهنم رسيد ولی نتوانستم بنويسمش که احتمالاً يا آن روز روز نوشتن نيست يا اينکه هنوز جا دارد تا ايده­ام به پختگی بيشتر برسد، در هر دو حالت چند روز به کارهای ديگر می­پردازم و نوشتن را ول ميکنم و ناخوداگاه منتظر می­مانم تا اينکه در طی چند روز يک آن حس نوشتن سراغم بيايد؛ که می­آيد! حالا ممکن است نتیجه کار در قالب چند پاراگراف در بيايد يا چند خط ناقابل، مهم اينجاست که احساس رضايت ميکنم و عطش نوشتنم فروکش ميکند و حتماً می­دانيد که چه حالی ميدهد!

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

میان پرده

سفر کردن مقصد نمی‌خواهد. فقط دور شدن از مبدا کافی ست!

خوش دارم در خيابانهای شهر بی‌اختيار گم شوم!

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

Knockin' on heaven's door


احتمالاً وقتی باب ديلان در سال 1973 ترانه knockin' on heaven's door را تصنيف ميکرد خبر نداشت که در 30 سال آينده اين ترانه توسط بيش از 25 خواننده و گروه دوباره اجرا ميشود. در دنيای موسيقی ترانه‌ها و آهنگهایی هستند که در تاریخ موسیقی جاودانه شده‌اند. حال اين ميخواهد به خاطر تنظيم آهنگ باشد ميخواهد متن زيبا و تأثيرگذاری داشته باشد يا ميخواهد يک نوآوری در عرصه موسيقی باشد (بسياری از ترانه های ديلان هر سه را دارند). ترانه knonckin' on heaven's door يا کوبيدن در بهشت يکی از آن اهنگ‌هايی است که بارها توسط خواننده‌های مختلف دوباره خوانی و تنظيم شده است. ديلان اين آهنگ را برای فيلم Pat Garrett & Billy the Kid ساخت. فيلمی در ژانر وسترن که خودش هم در آن به ايفای نقش پرداخت. متن اين آهنگ بسيار کوتاه اما شيرين و زيباست! یکی از معروف‌ترين اجرای مجدد اين ترانه مربوط به گروه guns N roses ميباشد که در سال 1991 رتبه دوم را در Single Chart انگلستان کسب کرد. این ترانه در سال 2004 در لیست 500تایی بهترین ترانه های تاریخ رتبه 190 را بدست آورد. این پایین لینک چندتا از اجراهای این آهنگ هست که میتونید دانلود کنید:

Bob Dylan - Knockin' on heaven's door
Guns N roses - Knockin' on heaven's door
Roger Waters - Knockin' on heaven's door
Eric Clapton - Knockin' on heaven's door
Avril Lavigne - Knockin' on heaven's door

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

از دانشگاه

با کادوهای تولد چند قدم بیشتر فاصله ندارم!
آخه هنوز تو دانشگاه منتظرن...!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

نظریاتی در باب ندانستن

اصل ماجرا درست آنجايی‌ست که ما نمی‌آييم راست و حسينی بگوييم که اصل ماجرا حقيقتاً چيست! اين يعنی اينکه آن چيزی که از ديگران می‌شنويم يا به ديگران می‌گوييم يا انعکاس ضعيفی از حقيقت هستند يا اينکه کلاً چيزی جدا از آن‌اند. البته يکی هم اين وسط می‌تواند بگويد که نخير آقا! من هميشه اصل ماجرا را می‌گويم، لااقل خيلی جاها گفته‌ام و از گفتنش باکی نداشته‌ام. که البته جای تحسين دارد! آدم گاهی از ته دلش می‌خواهد بيايد همه چيز را بگويد، همه چیز را بریزد بیرون و داد بزند: "آهای مردم من اینم، میبید؟" و بزند خيال خودش و بقيه را راحت کند برود پی کارش. ميلی به «اعتراف» گاهی شدیداً وجود دارد. و اگر کمی بخواهیم تبارشناسیک قضیه را بررسی کنیم شاید بتوان نتیجه گرفت که یکی از انگیزه‌های ساختن ایده‌ی «خدا» هم همین میل به اعتراف بوده. میلی که بیشتر از حس گناه می‌آید! خدا موجودی ست که فقط میشنود! نه حرفی میزند و نه اعترافات بنده‌اش را رسوا میکند! بهترین شرایط آدمی که اگر وجود داشت برای اعتراف کردن انتخاب میشد!

گذشته از این حرفها به هر حال من شخصاً اعتقادی ندارم که بتوان حقيقت آن چيزی را که مثلاً باعث ميشود از ما فلان کار سر بزند را بيان کرد. يعنی اينکه دليل اصلی فعل‌هايمان را نمی‌توان بيان کرد. يک قسمت ماجرا ميتواند اين باشد که اصولاً گفتار چيزی جز مجموعه‌ای از بازيهای زبانی نيست و نمی‌تواند حامل حقيقت باشد و اينکه تا بخواهيم حقيقت را بيان کنيم خواه نا خواه وارد بازی زبانی ِ خاصی ميشويم که قواعد خودش را دارد و ما بازی خور زبان ميشويم و درست در لحظه بيان حقيقت پژمرده ميشود. با اين تفاسير احتمالاً کسی در دنيا هرگز نميفهمد که حقيقت درون ما چيست و اين چيزيست که آدمی را گاهی عذاب ميدهد. ميتوان کمی خوشحال بود که لااقل خود آدمی ميداند حقيقت چيست يعنی ميداند درونش چه ميگذرد و ماجرا از چه قرار است. مفهوم «تنهايی» که بسيار مورد توجه شاعران و عارفان و فیلسوفان بوده و به وفور در ترانه‌ها و اشعار به آن اشاره می‌شود از همين جا آمده. تنهايی جايی‌ست که آدم به راحتی خودش را ميفهد، هم دم خودش ميشود، سنگ صبور خودش است و ...! حالا در امن‌ترين جای دنياست جايی که با هيچ چيز آن بيگانه نيست.

بگذارید همین جا یکی از نظریات بامزه‌ام را بگویم. یعنی بگویم که به نظر بنده حتی آدمی خودش هم نمی‌داند حقیقت خودش چیست! یعنی اینکه ما با خودمان هم بیگانه‌ایم. ولی مگر می‌شود آدم با خودش هم بیگانه باشد؟ مگر می‌شود آدم نداند که چرا چنین می‌کند و چنان نمی‌کند؟ مگر می‌شود آدم نداند در درونش چه میگذرد؟ بیایید یک بار شده به کاری که انجام می‌دهیم، به حسهایی که داریم فکر کنیم و ردشان را بگیریم ببینیم از کجای وجودمان آب می‌خورند. مثلا ببینیم حس «عشقی» که به دیگری داریم از کجا می‌آید. آیا میل جنسی‌ست؟ یا عوامل دیگری را دخیل می‌دانید؟ آیا نشده خودتان هم ندانید چرا فلان تصمیم را گرفته‌اید؟ و درست وقتی دلیلی برایش تراشیده‌اید یه جای کار را لنگ حس نکرده‌اید؟ بارها شده که من شخصاً به آنچه که درونم میگذرد بدبین بوده‌ام و نتوانسته‌ام مطمئن باشم که اصل و منشاء ماجرا را یافته‌ام! و به این ترتیب تمام نظریات آشکارا ذهنی ِ روانکاوی، مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی که رد تمام افعال آدمی را در یک «من ِ» خاص یافته‌اند یا به بیان این نوشته «اصل ماجرا» را تعیین کرده‌اند برایم قابل اطمینان نبوده‌اند.

حالا بگذارید ادامه این نظر بامزه‌ام را برایتان بگویم. یعنی بگویم چرا چنین چیزی اتفاق می‌افتد و چرا نمیشود کاملاٌ مطمئن باشیم که درونمان چه می‌گذرد و در ادامه بگویم که اتفاقاً ما خیلی خوب هم میدانیم درونمان چه می‌گذرد!

به نظر من زمانیکه با عقل و خرد (ابزارهای شناخت) دنبال اصل ماجرا میگردیم به نا کجا آباد کشیده می‌شویم. یعنی به نظر من عقل هنوز صلاحیت کشف حقیقت را ندارد و این کار اساساً نقض غرض است. ولی اگر کلا بیخیال قضیه باشیم و مطمئن باشبم همه چیز آن پشت مرتب است و خودمان را به حال خودش بگذاریم میتوان اصل ماجرا را نه اینکه فهمید بلکه یک جوری حسش کرد. فقط وقتی حسش کردید سریع بیخیالش باشید، ذات سیلانش را با عقلِ-مجسمه-ساز نسنجید! بگذارید دانسته ندانیم و ندانسته بدانیم!

Blogofractal

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

خداحافظی مراد بیگ


خسرو شکیبایی عزیزمان هم رفت...

روحش شاد...

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

هایکو-7

اندیشیدم،
کُل ِ آمدنت را
قلمم نیامد...

توضیح: این هایکو رو وقتی صفحه ویرایش پُست بلاگر باز شده بود گفتم. تو مدتی که داشت باز میشد فکر میکردم چی بنویسم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید و خلاصه دستم به قلم نمی‌رفت. :دی

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

Marc Chagall


مارک شاگال Marc Chagall, نقاش و طراح یهودی و روس (1985 - 1887) یکی از برجسته ترین هنرمندان مستقل قرن بیستم که سبکی شخصی و شاعرانه داشت. شاگال اساساً نقاش موضوعهای خیالی و شاعرانه بود. با اینکه گرایش او به کوبیسم و اکسپرسیونیسم مشخص است با این حال هرگز به هیچکدام از جنبشهای مهم نقاشی مدرن وابسته نشد.


چتدتا از کاراش هم تو همین کاخ نیاوران خودمون هست. که گویا در زمان محمد رضا پهلوی خریداری شدند. سالروز تولدش بهانه‌ای شد درباره این نقاش مورد علاقم چند خط بنویسم.

اطلاعات بیشتر: [اینجا]

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

کارآموزی و گذر تابستان

تو اين چند روزی که کار آموزی رفتم با ديدن کارگرا و کارمندايی که صبح خيلی زود بايد مسافت خيلی طولانی رو طی کنند تا بيان سر کار و موقع برگشتن اونقدر خسته ن که تو سرويس يا ماشينی که سوار ميشن تا برگردن مست خوابن، يه چيزيو خوب فهمديم و حس کردم! اون اينکه آدم حقيقتا مالک چيزی نيستند، آدم در واقع نه مالک همسرش ميتونه باشه نه مالک چيزايی که داره! تنها چيزی که آدم واقعاً ميتونه مالکش باشه کارشه! که اونم در اکثر موارد امکان پذير نيست!

پ.ن: این روزا اگه زیاد نمینویسم بخاطر اینه که وقت نمیکنم. از سه چهار ماه پیش برا تابستون انقدر کار و برنامه ریختم رو سرم که سرم گرم باشه یاد خیلی چیزا نیفتم!

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

مغازه گل فروشی

حيف که امتحان کردن بعضی چيزها غير ممکنه مخصوصاً بيماريها! آخه به نظرم شيزوفرنی خيلی بايد هيجان انگيز باشه!

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

پيچيدگی ِ زندگی

دوست دم بختی از شوهرش و اينکه چطور تصميم گرفته بود با او ازدواج کند تعريف ميکرد! ميگفت که اصولاً در دوران دانشجويی عاشق کس ديگری بوده و چندتا دوست پسر هم داشته ولی الان قرار است با کسی ازدواج کند که در طول دوران تحصيل فقط در حد يک سلام و عليک ساده باهم آشنايی داشتند. و اضافه ميکرد که اين آقا به طرز وحشتناکی با خواسته‌هایش جور در می‌آید و به ايده‌آلهایش ميخورد! راستش اين اتفاق زياد دور از ذهن هم نيست! به قول خودش اگر «پيچيدگی ِ زندگی» رو حس کرده باشيد اين اتفاق زيادم عجيب غريب نيست! خب آدم بزرگ ميشود، نيازها تغيير ميکنند، چيزی که امروز مطلوب ماست اصلاً معلوم نيست فردا روزی هم همينطور باشد و کلی ملاحظات رونشناختی دیگر. ولی يک لحظه اتفاق مشابهی را برای خودم تصور کردم! صادقانه بگويم بنده يعنی سامانی که چهار روز از تولد 21 سالگيش گذشته اصلاً دوست ندارد زندگی به اين پيچيدگی باشد! البته تمام دخترهايی که در دانشگاه باهاشون در حد یک سلام و عليک «ساده» ارتباط دارم ایرادی ندارندها بخدا ایراد از ماست به قول طاها یه چیزی تو مایه‌های عقده اختگی! البته متوجه شدید که کسی که اینارو تعریف میکرد دختر بوده و من از بد روزگار پسرم و خب میدانید شرایط فرق دارد! :دی

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

نوشته‌ای برای پيشبرد زندگی

يک قانون نانوشته در رياضيات وجود داره که البته بسيار مهمه، و آن اينکه اگر مسئله «سالم» باشد بدون اضافه کردن شرط اضافی قابل حله! يعنی اينکه تمام اطلاعات موجود در سؤال برای حل مسئله کافی‌ست. و اصلاً يک شاخه از رياضيات هست که کارش بررسی حل‌پذيری مسئله است، يعنی اينکه تحقيق ميکنه که آيا مسئله مستقل از اينکه حل شده يا نه قابل حل هست يا نه! يک راه حل مسئله آسان کردن آن است! به اين تکنيک ميگويند «تعديل مسئله». سازو کارش اينه که با اضافه کردن شرط‌ها و فرض‌های (البته درست) به مسئله اونو ساده میکنه و حلش میکنه، و بايد اميدوار بود که اينکار ايده حل مسئله اصلی رو به دست ميده! يعنی هر چه شرطها و فرض‌های يک مسئله رياضی بيشتر باشد عموما مسئله حل پذيرتر است!
داشتم به اين فکر ميکردم تو زندگی ما دقيقا با عکس اين قضیه مواجهیم يعنی هر چی ميزان فاکتورهای موثر رو بیشتر فرض کنیم مسئله سخت‌تر میشه! حالا بياين با اين حساب يک کار احمقانه انجام بديم(محض تفريح ها) و آدما رو به سه دسته تقسيم کنيم. دسته اول اونايی‌اند که اصولاً نميتونن عوامل موثر زیادی رو برا ادامه زندگی ببينن و تشخیص بدن و زندگيشون طبق چندتا قاعده کلی ميگذره، و اينکه خلاصه يه جوری ميگذرونن و اتفاقا حالشم میبرن! دسته دوم اونايی‌اند که عامل‌های زيادی رو ميبينن که به کاری که ميخوان انجام بدن، به تصميمی که ميخوان بگيرند ربط داره. حالا اين آدما با منطق و استدلال سعی ميکنن يک ربطی بين اين فاکتورها پيدا کنند و در آخر نتيجه بگيرند. و ميدونيد که اينکار گاهی اقات چقدر سخته! حالا دسته سوم کيان؟ دسته سوم اونايی‌اند که به زيادی اين عوامل پی بردن! يعنی اينکه اگه بخوان با همون وسیله منطق دسته دوم پيش برن خيلی به نتيجه خوبی نميرسن! هر عاملی بر ديگری اثر ميذاره و از هر فرضی مسئله‌های جديدی بيرون ميزنه! خوب اينا (يعنی اين دسته سوم) يه جورايی بدبختر از دو دسته ديگن! اگاهی بيشتر، دانش متنوع‌تر، تجربه بيشتر همه باعث شدن که بخوبی متوجه باشن قضيه به اين سادگيها که دسته اول فکر ميکنن نيست. حتی دسته دومم دارن خودشونو گول ميزنن! به اينجور آدما ميگن «نسبی‌گرا»! حالا يه دسته ديگه رو در نظر بگيرين، دسته سه پيريموم! اينا همون دسته سوم‌اند با اين تفاوت که از اونا رد شدن! حالا اين يعنی چی؟ يعنی اينکه تمام اين مشکلات و ميدونن، کثرت عوامل رو ميشناسن ولی ديگه کاری به کارشون ندارن! ميشن يه چيزی تو مايه‌های دسته اول. يعنی بيخيال ميشن. آگاهانه بیخیال میشن. و میبینید دانش بیشتر و دید وسیعتر گاهی اوقات چقدر ظاهری شبیه نادانی داره. اینا پيشبرد زندگی رو نه به عهده عقل و منطق(ابزار حل مسئله) بلکه به عهده چيز ديگه اي به اسم «غريزه» در فلسفه نيچه، «اراده زندگی» در فلسفه شوپنهاور و یه چیزی تو مایه های «روح» (geist) تو فلسفه هگل ميدونن! حالا نکته جالب اینجاست که این غریزه یه چیزیه که چه بخوای چه نخوای کار خودشو میکنه! حالا از هر دسته که میخوای باش! حتی همون عقل و اینا هم دارن از همون غریزه خط میگیرن...


پ.ن1: بیشتر برا اینو نوشتم که نوشتنم راه بیوفته دوباره از شرمندگی این غیبت این چند وقتم در بیایم! :D
پ.ن2: پاراگراف اولو نوشتم که همینطوری دور هم باشیم. خودتون روش تامل بفرمایید!
پ.ن3: پی نوشت 3 هم نداریم آقاجووونه من! :))))

----
همچنين نگاه کنيد:

یک صورت‌بندی

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

هایکو-6


گِل بازی در حیاط
تمام روز...
دل تنگ تو شده‌ام

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

نمایشگاه آثار نقاشی مرتضی کاتوزیان


موزه هنرهای زیبای سعد آباد

4 خرداد لغایت 1 تیر 1387

تلفن: 6-22282031 (021)

22280617 (021)

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

نوشته‌ها و خاطره‌ها

در خواندن نوشته‌ها و پست‌های قديمی وبلاگم مجموعه‌ای از لذت‌ها را می‌برم. علاوه بر اينکه کلی خاطره پيش رويم زنده ميشود، کلی نکته پنهانی (البته برای شما) در نظرم می‌آيد که مثلاً هر کدام از اين نوشته‌ها را برای چه نوشتم و اصولاً ايده‌اش از چه حادثه و اتفاقی آمده. ميشود يک چيزی در مايه‌های شئن نزول که فقط خودم می‌دانم. مثلاً بعضی نوشته‌ها از تأثير يک ملاقات يا تجربه همنشينی با اطرافيانم خلق و نوشته شده‌اند. گذشته از اينها با خواندن نوشته‌های قديمی می‌توانم دست به مقايسه بزنم که چقدر فکر و ايده‌هايم تغيير کرده، تا چه حد ديدم نسبت به مسائل عوض شده، يا اينکه متوجه می‌شوم حرفهايی که گذشته نمی‌توانستم بزنم را الان زده‌ام. گاهی خوشحال می‌شوم از اينکه برخی چيزها را گفته‌ام مستقل از اينکه الان می‌توانم همانها را بگويم يا نه، و البته خوشحالم که در کل از نوشتنشان راضی بوده‌ام. يعنی نشده که الان حس کنم کاش آنها را نمی‌نوشتم. خودمانيم گاهی هم از اينکه چه ايده‌های تراز اول و خوبی داشته‌ام حال اساسی و حظ وافر می‌برم. خلاصه اينکه قربان اين همه هوش و زکاوتمان هم می‌رويم! رو که نيست...والا! :دی

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

گرگها و مگسها

جامعه گرگ ندارد، مگس دارد.

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

امیل دورکیم - بخش چهارم(پایانی)

امور اجتماعی غیرمادی
وجدان جمعی - روح جمعی - امور جاری ِ اجتماعی

همانطور که از پيش رو رفت دورکيم علاقه خود را به يک نظام اخلاقی مشترک نشان می‌دهد. ولی اين علاقه را به طرق مختلف نشان ميدهد و يکی از آنها ارائه مفهوم «وجدان ِ جمعی» است. وی آنرا چنين بيان ميکند: «مجموعه‌ای از عقايد و احساسات ِ مشترکِ حد ِ وسط اعضا جامعه که يک نظام خاصی را می‌سازد که زندگی مخصوص به خود را دارد و می‌توان آنرا وجدان جمعی نامید..."
منطق استدلال او اين است که افزايش تقسيم کار (که نتيجه افزايش تراکم پوياست) علتی برای کاهش و نقصان وجدان جمعی می‌شود. وجدان جمعی در جوامع دارای همبستگی ارگانيک اهميت کمتری دارد و اين جوامع در نتيجه تقسيم کار به هم چسبيده شده‌اند.
در جوامع دارای همبستگی مکانيکی وجدان جمعی کل جامعه را در برميگيرد که اين امر مربوط به شدت آن(ميزان احساس مردم در مورد آن) است(و اشاره به مجازات فردی دارد که بر خلاف وجدان جمعی عمل ميکند) و اين وجدان جمعی کاملاً دارای استحکام، و محتوای آن کاملاً مذهبی است. در جامعه دارای همبستگی ارگانيک، وجدان جمعی نسبت به نوع قبلی بسيار محدود است و شدت آن ناچيز است(وقتی حقوق ترميمی جايگزين حقوق تنبيهی ميشود)، از استحکام کافی برخوردار نيست، و محتوای آن توسط مفهوم «اخلاق فردی» يا توجه به اهميت فرد توصيف ميشود.

دورکيم بعدها ايده «روح جمعی» را جايگزين «وجدان جمعی» ميکند چرا که ايده وجدان جمعی بسيار وسيع و بی‌شکل بود. روح جمعی حالت اختصاصی‌تر وجدان جمعی است. به عبارت ديگر ما ممکن است روح جمعی را بعنوان هنجارها و ارزشهای اجتماعات خاص مانند خانواده بدانيم. مزيت اين مفهوم اين است که به وی اين امکان را داد تا امور اجتماعی غير مادی را بطور ظريف‌تری نسبت به وجدان جمعی بيان کند. با اين ويژگی روح جمعی قابل تقليل به آگاهی فردی نيست. دوره زندگی اين مفهوم طوری است که با دوره زندگی فرد متفاوت است يعنی با آمدن و رفتن افراد روح و جوهری از ارزشها و هنجارها کماکان باقی ميماند لذا مستقل از اگاهی فردی تبيين می‌شود.
دورکيم يک مفهوم اختصاصی و پويای ديگری از امور اجتماعی غير مادی را تحت عنوان «امور اجتماعی جاری اجتماعی» معرفی می‌کند. اين امور اجتماعی غير مادی "دارای همان عينيت و برتری نسبت به فرد است" ولی تشکل مفهوم قبلی را ندارد. و با اينکه نسبت به امور اجتماعی ديگر کمتر واقعی به نظر می‌رسد ولی امور جاری اجتماعی را نيز نسبت به فرد جبری و خارجی می‌داند. همين بس که تغييرات در وجدان جمعی موجب تغييرات در امور جاری اجتماعی ميشود.

پایان

تا اينجا با مبانی جامعه شناسی دورکيمی آشنا شديم. همانطور که ديديم مرکز نظريه دورکيم مفهوم امر اجتماعی است. او بين دو نوع امور اجتماعی مادی و غيرمادی تفاوت قائل شده است. با اينکه امور اجتماعی مادی اغلب حالات تقدم عِلّی را در نظريات او داشتند(مانند تقسيم کار، تراکم پويا، حقوق) ولی مهمترين عوامل نظام فکری او امور اجتماعی غيرمادی مانند وجدانِ جمعی، روحِ جمعی و امور جاری ِ اجتماعی است.
وی با مطالعه بيشتر در امور اجتماعی غيرمادی به تحليل خودش در مورد «خودکشی» رسيد. وی تغييرات در امور اجتماعی غيرمادی را منجر به تغيير در ميزانهای خودکشی می‌دانست. بعد از آن به جنبه ديگر فرهنگ يعنی مذهب پرداخت. ابتدا به مطالعه مذاهب ابتدايی می‌پردازد ولی تا آنجا پيش می‌رود که منشا اصلی مذهب مانند ديگر امور "جمع" است و به مفهوم جوشش جمعی اشاره ميکند. و اين قول مشهور خودش را نتيجه می‌گيرد که مذهب و جامعه در واقع يکی هستند! بعد از آن با مفهوم «آيينهای فردی» سعی در بيان يک نظام اخلاقی جديد بوجود آمده داشت.
مفاهيم اخير مانند خودکشی، مذهب و آيينهای فردی بن‌مايه‌های اساسی تفکر جامعه‌شناسی دورکيم را تشکيل می‌دهند که در اينجا به آنها پرداخته نشده. و در نوشته‌های آينده مطرح خواهند شد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

امیل دورکیم - بخش سوم

انواع جامعه:

يکی از اصطلاحات در جامعه‌شناسی دورکيمی «تقسيم کار اجتماعی» است. او برای اينکه اين مفهوم از جامعه‌شناسی خود را تبيين کند دو نوع جامعه(ايده‌ال) را از هم جدا کرد. اجتماع اوليه يا سنتی يا قديمی که دارای همبستگی ِ مکانيکی و جامعه جديد با همبستگی ِ ارگانيکی. در جامعه اوليه که همبستگی از نوع مکانيکی بوده ساختار اجتماعی نسبتاً يک شکل و تقسيم کار ناچيزی وجود دارد چرا که افراد در اين جامعه وظايف و مسئوليت‌های مشابهی دارند و علت حفظ اين اجتماع بخاطر اين است که همه افراد همه کاره هستند و به هم پيوستگی افراد بخاطر فعاليتها و مسئوليتهای مشابه آنهاست. از طرفی در جامعه جديد همبستگی آن از نوع ارگانيکی است، که تقسيم کار پيچيده‌تری در آن وجود دارد چرا که افراد با تخصص‌های گوناگون و زيادی وجود دارند. همبستگی ارگانيکی بخاطر تفاوت افراد از يکديگر است. بخاطر همين وظايف متفاوت افرادی برای بقاء نياز به يکديگر دارند و همين امر باعث حفظ جامعه می‌شود. از نظر دورکيم تقسيم کار اجتماعی واقعيت ِ اجتماعی ِ مادی است چرا که الگويی از کنش متقابل در دنيای اجتماعی است، و به ميزان مسئوليت‌ها و تخصص‌های افراد در جامعه بستگی دارد.

دورکيم در توضيح علت تبديل جوامع اوليه به جديد و گذار از همبستگی مکانيکی به ارگانيکی، اصطلاح «تراکمِ پويا» را بکار می‌برد. اين مفهوم به تعداد کنش متقابل آنها با يکديگر اشاره دارد. افزايش جعميت يا افزايش کنش متقابل افراد با هم موجب تغيير از همبستگی مکانيک به ارگانيک می‌شود. چرا که تنازع بيشتری برای بقاء بوجود می‌آيد. خصوصاً وقتی که منابع کمياب شده و در پی آن گروهها، خانواده‌ها که دارای کارکردی هستند با هم برخورد کرده موجب تکميل ساختار اجتماعی می‌گردد و بجای اينکه تضاد ايجاد کنند همزيستی ِ مسالمت‌آميزی را موجب می‌شود.
در حين گذار جامعه‌ی اوليه به جديد حقوق وضع شده بر اين دو جامعه نيز تغيير می‌کند و به زعم وی اين حقوق است که تفاوت ميان همبستگی مکانيک و ارگانيک را می‌رساند. دورکيم معتقد بود که جامعه با همبستگی مکانيکی دارای حقوق است که تفاوت ميان همبستگی مکانيک و ارگانيک را می‌رساند. دورکيم معتقد بود که جامعه با همبستگی مکانيکی دارای حقوق «تنبيهی» است. شباهت افراد در جامعه و اشتراک در اخلاقيات موجب اعتقاد کامل افراد به نظام جامعه شده و تجاوز به اين نظام با تنبيه شديد روبرو می‌شود. در مقابل جامعه با همبستگی ارگانيک دارای حقوق «ترميمی» است. بجای تنبيه شديد بخاطر تجاوز به نظام اخلاقی وادار به جبران يا ترميم اموری بر می‌آيند که آسيب ديده‌اند. چرا که در جامعه با همبستگی ارگانيکی جامعه وسعت و انعطاف بيشتری دارد و يک تکه نبودن آن )نبودن اخلاقيات مشترک( تخلف را جبران‌پذير می‌کند درست عکس جامعه‌ی اوليه با همبستگی مکانيکی. اين تغييرات در حقوق که جز امور اجتماعی مادی است را دورکيم تنها بازتابی از تغييرات در عناصری ميبيند که امور اجتماعی غير مادی مانند اخلاق، وجدان جمعی و ... می‌داند. اصولاً دورکيم جامعه‌شناسی بود که به اخلاقيات توجه داشت چرا که همانطور که پيش‌تر بيان شد تغييرات اين چنينی می‌شود.

بی‌هنجاری:

دورکيم معتقد بود که انسانها برده علايق سير ناشدنی خود هستند و به اين ترتيب در جستجوی لذت خود قرار گرفته‌اند، غافل از اينکه هر لذتی منجر به نيازهای جديد می‌شود. و طغيان اين نيازها موجب اتفاقاتی مانند «خودکشی» می‌شود. خودکشی يکی از مفاهيمی در جامعه‌شناسی دورکيم است که جايگاه ويژه‌ای را داراست.
طغيان نيازهای آدمی در حالتی رخ می‌دهد که دورکيم از آن بعنوان بی‌هنجاری ياد می‌کند. او بسياری از مشکلات زمان خود را ناشی از کاهش قدرت نظام مشترک اخلاقی می‌داند، چرا که معتقد بود که انسانها به يک نظام مشترک اخلاقی احتياج دارند تا آنها را از خارج کنترل کند. به اين ترتيب افراد هنگامی به وضعيت بی‌هنجاری روبرو می‌شوند که نظام اخلاقی مناسبی وجود نداشته باشد، وی معتقد بود وضعيت بی‌هنجاری آسيبی است که با پيدايش هماهنگی ارگانيک بوجود می‌آيد. وقتی که تخصص‌ها پيچيده و افزايش پيدا کنند افراد بی‌هدف و ايزوله می‌شوند. مفهوم بی‌هنجاری هم در تقسيم کار و هم در خودکشی بعنوان يک عامل اساسی نگريسته می‌شود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

امیل دورکیم - بخش دوم

امور اجتماعی:

همانطور که گفته شد به زعم دورکيم به واقعيت اجتماعی بايد مانند شئ نگريسته شود که نسبت به افراد خارجی و جبری است. اما اين امر اجتماعی چيست؟ در واقع دورکيم بين دو نوع امور اجتماعی ِ مادی و غير مادی فرق قائل می‌شود. امور اجتماعی مادی واضح‌تر از ديگری است چرا که اين امور واقعی و ماهيت مادی دارند، اما از نظر دورکيم در درجه دوم اهميت قرار دارند. همانطور که وی اظهار داشته: «امر اجتماعی گاهی جنبه مادی به خود می‌گيرد و عنصری از دنيای اجتماعی خارجی می‌گردد.» حقوق مثالی از امر ِ اجتماعی ِ مادی است.
اما کار اصلی و برجسته دورکيم و مرکز جامعه‌شناسی وی بر مطالعه و بررسی امور اجتماعی غير ِ مادی متمرکز شده است چيزی که جامعه‌شناسان ِ امروزی هنجارها و ارزشها می‌نماند (که در پست قبلی هم اشاره‌ای به آنها شد) مثال خوبی از امور اجتماعی غير مادی هستند. اما به نظر می‌رسد هنجارها و ارزشها چيزهايی باشند که نه پديده‌هايی خارجی بلکه پديده‌هايی ذهنی هستند و اساساً در حوزه روانشناسی قرار می‌گيرند. دورکيم استدلال می‌کند امور اجتماعی مادی با وضوح بيشتری خارجی و جبری‌اند در حالی که امور اجتماعی غير مادی به روشنی ديگری نيستند و با پذيرفتن ذهنی بودن برخی از پديده‌های اجتماعی آنها را پديده‌های ذهنی‌ای در نظر می‌گيرد که جبری و خارجی هستند و با امور روانی و درونی متفاوتند. و یک جا از امور اجتماعی بعنوان «اذهان فردی که گروه‌ها را به هم متصل می‌نمايد و به موجود هستی می‌دهد و امور روانی فرد را می‌سازد.»

کوششی که وی در سازمان دهی امور اجتماعی در سطح واقعيت اجتماعی نموده است يک راه مناسب برای استخراج امور اجتماعی در آثار و تحليل تفکر او در اين رابطه است.

سطوح اصلی امر اجتماعی در آثار دورکيم شامل موارد زير است:

الف) امور اجتماعی مادی که شامل جامعه، عناصر ساختاری جامعه (مثل کليسا و دولت) و عناصر ريخت‌شناسی جامعه (مثل توزيع جمعيت، پراکندگی مساکن)

ب) امور اجتماعی غير مادی شامل اخلاق، وجدان ِ جمعی، روح جمعی و امور ِ جاری ِ اجتماعی

اين جامعه‌شناس به امور اجتماعی در سطح کلان نگاه کرده به اضافه اينکه جامعه را ترکيبی از امور اجتماعی يا ساختارهای اجتماعی می‌بيند که برای انواع جوامع دارای کارکرد است. و علاوه بر کارکرد ساختارهای اجتماعی، به مطالعه علت آنها هم علاقه‌مند بود. علاوه بر اينها تصور وی از جامعه‌شناسی موجب شد که اين اعتقاد را پيدا کند که امور اجتماعی غير مادی را نمی‌توان بطور مستقيم مطالعه کرد و مطالعه مستقيم آنها را به فلسفه وا گذاشت. برای بررسی اين وقايع توسط جامعه‌شناسان آنها بايد به امور اجتماعی مادی بپردازند چرا که طبيعت تغييرات ِ اجتماعی غير مادی را منعکس می‌کند.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

امیل دورکیم - بخش اول

اگر چه واژه جامعه‌شناسی پيش از اميل دورکيم (1858 – 1917) جامعه‌شناس فرانسوی ابداع شده بود ولی وی اولين کسی بود که اولين دوره‌ی آموزشی با عنوان جامعه‌شناسی را راه انداخت به همين دليل شايد بتوان وی را به نوعی اولين جامعه‌شناس به معنای امروزی و آکادميک آن در نظر گرفت (در آن زمان به غير از چند نفر که برخی نظرياتشان با جامعه‌شناسی کم و بيش در ارتباط بوده هيچ نظام معينی برای اين حوزه وجود نداشت) و حوزه‌های قوی‌ای وجود داشتند که با اين شاخه از علوم اجتماعی سخت مخالفت می‌کردند مانند فلسفه و روانشناسی، و جامعه‌شناسی را تحت پوشش خود می‌دانستند. به همين دليل دورکيم برای اينکه بتواند نظام مستقل و جداگانه‌ای برای آن دست و پا کند بايد سعی می‌کرد حوزه جامعه‌شناسی را از فلسفه و روانشناسی دور و جدا کند. وی برای جدا کردن جامعه‌شناسی از فلسفه معتقد است که بايد به سمت تحقيقات تجربی رفت. و ديدگاههای افرادی همچون کنت و اسپنسر که خود را جامعه‌شناس می‌دانستند را فلسفی و انتزاعی معرفی می‌کند چرا که به تحقيقات تجربی در دنيای اجتماعی نپرداختند. وی در راستای دور کردن جامعه‌شناسی از فلسفه و معرفی آن بصورت يک نظام جداگانه، موضوع و قلمرو جامعه‌شناسی را امور اجتماعی می‌خواند، وی بيش از هر چيز بخاطر مفهوم امر اجتماعی شناخته شده است. به اعتقاد دورکيم امر اجتماعی، ساختارهای اجتماعی و هنجارهای فرهنگی و ارزشهايی هستند که نسبت به افراد (کنشگر) خارجی و جبری هستند. به زعم وی بايد به امور اجتماعی به مانند شئ نگريسته شود و برای اينکه آنرا بتوان مانند شئ قلمداد کنيم بايد آنها را بصورت تجربی و نه فلسفی و درونی (مانند ايده ها) مطالعه نمود. دورکيم برای جدا کردن جامعه‌شناسی از روانشناسی (که آن هم مانند جامعه‌شناسی ِ دورکيمی تجربی است)، امور اجتماعی را که موضوع جامعه‌شناسی می‌باشد را جبری و خارجی معرفی می‌کند. با وجود جدا کردن جامعه‌شناسی و روانشناسی توسط دورکيم امروزه حقيقتاً نمی‌توان اين دو حوزه را بطور کامل از هم جدا دانست. به هر حال دورکيم توجه کمی به پديده‌های اجتماعی در سطح فردی داشت. و اصولاً معتقد بود عوامل اجتماعی در همه سطوح انسان دخالت دارد و واقيعت اجتماعی، واقيعتی خارج از اراده فرد است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

خاطره‌ای از بندرعباس

در لابی هتل نشسته باشی فارغ از دنيا مشغول کتاب خواندن باشی که يهو با مامانش عدل بيايند و روبروی تو بنشينند! آخرين روز از اقامت در بندرعباس است و من چون حوصله‌ی بيرون رفتن نداشتم در هتل مانده بودم! البته پای مزایای دیگری در میان بود.
تلفنش را ور می‌دارد الو الو ميکند، طوری که من صدای نازش را بشنوم. سبزه، شاسی بلند و تقريباً ترکه‌ای و البته خوشگل. من ولی سرم همچنان به کار خودم گرم است. که يکهو يک اتفاق خوب می‌افتد يعنی مامانش ما را تنها می‌گذارد. شرايط شانسی شانسی آماده شده! همه چيز جور جور است! و فقط دنيا منتظر من است تا کاری کنم و پیش قدم شوم. يهو به ذهنم می‌رسد که واقعاً کاری بکنم! درجا وجودم دستخوش هيجان و دلشوره‌ای خوشایند ميشود، اخ که من می‌ميرم برا اين حس‌های ناب!
.
.
"شما هم روز آخرتونه؟"
"اره"
"خوش گذشت؟"
"اره تقريباً، به شما چی؟"
"آره"
"شما با اون تور اومدین؟"
"نه! ما تنها اومدیم. از تهران!"
.
.
و درست وقتی که کار قرار است تمام شود، وقتی تنور داغ شده و قرار است نان را بچسبانم، مامانم اینا بر می‌گردن!
مامانم گير می‌دهد برويم بستنی بخوريم. به خاطر اينکه من اين چند روز هوس بستنی کرده‌ام، در صورتی که هوس چيز ديگری کرده بودم و اين "بستنی" در واقع رمزی است بين من و خواهرم که منظور همان سیگار است! به بهانه اينکه ميخواهم مواظب چمدانها باشم ميگويم برايم در لابی بياورند. می‌روند! ولی چند لحظه بعد خواهرم خبر ميدهد که خبر مرگشان بستنی را در لابی نمی‌اورند. هيچ چيز اين هتل کوفتی درست نيست. با درماندگی ميروم به سمت کافی شاپ در آخرين لحظه لبخندی رد و بدل ميشود. با سرعت بستنی رو قورت ميدهم و می‌روم که کار نا تمامم رو يکسره کنم ولی اون اتفاق ناگوار افتاده! ديگر هيچ کس در لابی نبود! لعنت به اين زندگی! لعنت! لعنت!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

مرقد خمینی فراتر از یک بنا

چطور یک آرامگاه مشکل ساز می‌شود

تبليغات به عنوان يکی از عوامل برای حفظ و بقای هر حکومتی، مجموعه‌ای از نشانه‌ها، نمادها و اسطوره‌هاست که حامل معانی‌ایست که توسط حکومت ساخته شده‌اند. معانی‌ای که حکومت برای روی کار آمدن توانسته آنها را بر ديگر معانی و ايدولوئوژی‌های دیگر برتری دهد. اين تبليغات دقيقاً روی آن دسته از مفاهيم انگشت می‌گذارد که احتمال فراموشی آنها زياد است و از آنجا که بشر ذاتاً فراموشکار است، اين دم و دستگاه ِ تبليغ بر ضد فراموشکاری بشر عمل می‌کنند. مخصوصاً حکومتی مانند جمهوری اسلامی که تماماً ارزشی و دينی بوده و تولدش با انبوهی از تبليغات و شعارهای اخلاقی و دينی همراه بود. بزرگترين ضربه‌ای که می‌توان به حکومت وارد کرد حمله به نظام نشانه‌های آن و کارکردهای آنها است! چرا که اگر هويت نشانه از دست برود به طور مستقيم مرجع و منبع آن يعنی نظام فکری ِ حکومت زير سؤال رفته و رو به ابطال می‌رود. اين روند می‌تواند «انقلابی» باشد يا فقط روندی «اصلاح» کننده داشته باشد. به هر حال هرچه نشانه‌ها با شدّت و حِدّت بيشتری بی‌هويت شوند تغييرات انقلابی‌تر خواهد بود. انقلاب اسلامی هم که دقيقاً با دگرگونی نشانه‌ها و ارزشها همراه بود همين وضعيت را دارد. حالا فرض کنيد حکومت ایران چه تلاش بی‌وقفه‌ای برای فراموش نشدن اين معيارها و ارزشها انجام ميدهد.

اگر دستاوردهای خمينی را به عنوان نماينده بی‌چون و چرای تمام ارزشها و معيارهای جديد که در قالب جمهوری اسلامی ریخته شده است، در نظر بگيريم ( که حقيقتا هم همینطور است )، می‌توان اين نتيجه را گرفت که مهمترين و بيشترين تبليغ روی او انجام ميشود و از طرفی مخالفان هم بيشترين حمله را به او و هر چيز ِ مربوط به او ميکنند. يک صورت بندی اين است که مثلاً جريان اصلی حکومت به بر حق بودن بی‌چون و چرای خمينی تأکيد دارد، و از طرفی جريانی که تمايل به اصلاح دارد سعی ميکند خوانشی متفاوت از خمينی را ارائه دهد و در آخر جريانهای راديکال داخل و بیشتر خارج کشور که عمدتاً خواستار اصلاحات کلی و دگرگونی در دم و دستگاه حکومتی هستند همه به نوعی خمينی را رد ميکنند. چیزی که به اسم «گذار از خمینی» در بین برخی محافل داخلی مطرح شده همین است که به شدت هم از طرف حکومت مورد حمله وسرکوب قرار گرفته است.

البته در اين که برای هر نوع تغيير چه ملايم چه انقلابی اول از همه بايد ساختارهای فکری و اعتقادی عوض شود شکی نيست. و همانطور که در بالا گفته شد تلاش اصلی بر نقد فکری و ايوئولوژیکی ِ روندی است که مايلم آنرا «خمينی سازی» بنامم متمرکز است. ولی تمام آنچه که به خمينی سازی مربوط است فکری نیست و جنبه تئوريک ندارد! مثلاً عکس خمينی که در تمام رستورانها هم ديده ميشود را در نظر بگیرید! این عکسها همه نوعی تبليغ هستند و از اين نشانه‌ها همه جا وجود دارد و ما در زندگی روزمره بارها با آنها مواجه می‌شویم. از عکس خمينی در اول ِ کتابهای ِ درسی گرفته تا بصورت تابلو در مغازه‌ها و دانشگاهها. نام گذاری خيابانها، ميدانها، تفريح گاهها، فرودگاهها، بندرگاه‌ها، حوزه‌های نفتی همه و همه به نام خمينی همه و همه در زير جریان خمينی سازی قرار گرفته‌اند. و هر کدام از اينها يادآور همان فرهنگ خاص جمهوری اسلامی و انقلابی است. البته تمام اين مثلهايی که زده شد چيزهايی هستند که به راحتی بعد از پايان حيات فکری و عقيدتی ِ حکومت جمهوری اسلامی قابل تغيير بوده و مشکلی ايجاد نمی‌کنند. همين حالا هم ميتوان ديد که خيلی از خيابانها که بعد از زمان شاه اسمشان تغيير کرده هنوز هم با همان نامهای قديمی ِ خود توسط مردم شناخته ميشود. و اين نشان می‌دهد که با اينکه هدف از تغيير اسمها همان تبليغ بوده ولی چندان اثر گذار هم نيستند. اما نشانه‌ها و نمادهای خيلی قوی‌تری هم وجود دارد! نشانه‌ای که قطعاً در دوره‌های حکومتی آينده دردِ-سر-ساز خواهد بود. و آن «مرقد امام» است!

مرقد امام را از دو جهت می‌توان مورد بررسی قرار داد. يکی اينکه چنين بنايی(نشانه) را نميتوان به راحتی از ميان برداشت ( به هر حال محل دفن یک انسان است ) و اين نتيجه می‌دهد نشانه‌ی بزرگی از جمهوری اسلامی به هر حال در دوره‌های بعدی به يادگار خواهد ماند. مخصوصاً ميتواند جايی مشکل ساز باشد که حکومتی کاملاً در نقطه‌ی مقابل جمهوری اسلامی روی کار آيد. الان هم خيلی راحت می‌توان ديد که همين جمهوری اسلامی چه مشکلاتی با نشانه‌هايی همچون آرام‌گاه کوروش، پرسپوليس، سالن تئاتر شهر، موزه هنرهای معاصر،... دارد. و هميشه شاهد تعارض به اين نمادها و نشانه‌ها هستيم. (حفاری‌های جنب تاتر شهر را بخاطر بياوريد)

چيز ديگری که کمک می‌کند مرقد امام به عنوان يک نماد و نشانه غير قابل انکار، پايدار و ماندگار تبديل شود، موقعيت جغرافيايی آن نسبت به شهر تهران است. مرقد نسبت به شهر را ميتوان درست نسبت ِ «غريبه» به يک گروه و اجتماع در معنای زيملی آن دانست. يعنی درست در جايی قرار دارد که نه خارج شهر است و نه کامل داخل آن. درست مانند غريبه يا «بيگانه» در سنخ ِ اصطلاح شناسی ِ زيمل که نه بطور کامل عضو گروه و نه خارج از آن قرار دارد. مرقد متعلق به شهر نيست برای همین مشمول قوانين شهری نمی‌شود يعنی مثلاً نمی‌توان به بهانه‌ی تعريض خيابان يا ترميم بافت شهری يا از اين قبيل دلايل و قوانين ِ شهری آنرا تخريب کرد يا به نوعی به آن دست درازی کرد. درست مانند بيگانه‌ که با فاصله‌ای که از گروه دارد تعهد چندانی به گرايش‌ها و عناصر سازنده گروه ندارد. زيمل می‌گويد «بيگانه کسی نيست که مثلاً امروز بيايد و فردا برود بلکه درست کسی است که امروز می‌آيد و اتفاقاً فردا می‌ماند.» مرقد امام هم آمده تا بماند! احتمالاً در روندی به نام «خمينی زدايی» بزرگترين مشکل گلدسته‌های مرقد امام باشند نه متن سخنرانی امام در بهشت زهرا!

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

عقده اختگی

+ چه دلیلی باعث میشه آدم روشن فکر بشه؟

- احتمالا یه جور عقده! یه چیزی تو مایه‌های عقده اختگی.

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

نیچه‌ی بازیگر

چندی پيش يکی از دوستان ِ داستايفسکی بازم (يعنی کتابای داستای عزيز رو زیاد خونده) داشت از فضاسازی عاليه اين نويسنده صحبت می‌کرد. مثالی زد که خيلی برام آشنا اومد. دوستم تعريف می‌کرد که در يکی از کتابها (به گمانم جنایت و مکافات بود) در صحنه‌ای شخصی از اينکه درشکه‌چی به دو اسب وصل به کالسکه با خشونت تازيانه ميزد آنچنان رحم می‌آورد و آزرده می‌شود که ناگهان به سمت دو اسب می‌رود و دو دستش را دور گردن اسبها حلقه ميکند و گريه و زاری ميکند و خطاب به درشکه‌چی می‌گويد که آخر چرا اين دو زبان بسته را اينچنين تازيانه ميزند!

نمی دانم اين ماجرا برای شما هم آشنا هست يا نه.

عين همين ماجرا چندین سال بعد از انتشار کتاب برای نيچه اتفاق افتاده است! می‌دانيم نيچه دوازده سال ِ آخر عمر خود را ناتوان از هرگونه ارائه فکر منسجم سپری کرد. نوعی فلج که هيچ وقت دليل اصلی آن مشخص نشد. در سوم ژانويه 1889 در تورينو نيچه بازوانش را دور گردن دو اسب پيری را که به گاری بسته شده اند حلقه می‌کند و غوغايی به راه می‌انداز!

در تأثير پذيری فکری نيچه از داستايفسکی شکی نيست [اينجا]. نيچه بسياری از کتابهای داستايفسکی را خوانده بود. اين يک چيز اثبات شده است که خيلی اوقات انسان آن چنان تحت تأثير کتابهايی که خوانده قرار می‌گيرد که در زندگی ِ واقعی خود تمايل ِ شديدی به بازسازی رويدادها و وقایع کتاب کند. من خودم اعتراف ميکنم گاهی اينچنين می‌شوم. نمونه‌ی ماليخوليايی‌اش را هم سِروانتس در شخصيت دُن کيشوت به تصوير کشيده!

با این تفاسیر يادداشت اووِربک[1] دوست نيچه که بعد از مرگ نيچه در 25 اوت 1900 نوشته شده نيز جالب توجه است:

«...نمی‌توانستم از اين انديشه خودداری کنم که بيماری نيچه تقليد و شبيه سازی بود - اين احساس حاصل تجربه ممتد من بود که ديده بودم عادت دارد بسياری ماسک‌های مختلف به چهره بگذارد.»[2]

[1] فرانتس اووربک (Franz Overbeck) مسیحی شناس ملحد و دوست نیچه .
[2] نیچه/ج. پ. استرن/ترجمه عزت الله فولادوند/نشر طرح نو - 1373

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

میان پرده

باز آپديتم نمیاد، ولی دوست دارم که بياد. کلی ايده و موضوع واسه نوشتن هست ولی نمی دونم چرا دستم به قلم نميره پدرسگ. به هر حال نويسندگیه دیگه بگير نگير هم داره. D:

بدجوری دنبال آدمای جديدم، آدمايی که در حد خودشون شاخ باشن و خلاصه يه حرفی واسه گفتن داشته باشن. آدم سراغ ندارين؟ از همين جا از تمام آدمايی که احساس ميکنن به کفایت شاخ هستند دعوت به همکاری ميکنيم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

هایکو-5

میزی آن گوشه
دو صندلی،
هوس شطرنج کرده‌ام

سفر همچون بکارت

مسافرت فرصت فرخنده‌ای برای بزرگتر و بيشتر کردن خود ِ آدمی ست. تجربه‌ی سفر اثر عميقی روی فرد می‌گذارد. فضای جديد، طبيعت جديد، آدمهای جديد، فرهنگی متفاوت همه و همه تأثيرات جديد و نويی که سرشار از نيروی زندگی و شوق به آن هستند را بر روی آدمی می‌گذارد. که همینها منجر به کنشهای بديع و نويی از سوی آدمی میشود. احساسات نويی را پديد می‌آورد و همين حس زيبايی شناسی فرد را بسيار وسعت می‌بخشد. چرا که در هر سفر علاوه بر جوشش انبوهی از حس‌های گوناگون، آدمی فرصت اين را دارد که دست به مقايسه بزند. مقايسه هر آنچه در کشف و تجربه‌ی يک مکان و محل جديد عايدش شده با گذشته. نوعی پيشرفت است سفر! تجربه سفر تجربه يک متن جديد، يک بدن جديد، يک زن جديد است.

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

فصل ِ روشنفکری و جفت‌گیری

گوزنان ِ نر داروین می‌خوانند و نزاع می‌کنند، فروید می‌خوانند و جماع می‌کنند.

۱۳۸۷ فروردین ۳, شنبه

عقل، زنان و یک کلمه بیشتر

يادم نمياد در بحث يا جدلی شکست خورده باشم يا کم آورده باشم. ته‌اش اين بوده که به تساوی رضايت داده باشم. البته اونجا هم مراعات حال طرفمو کردم، که یه وقت نره سر به بیابون بذاره و خلاصه معتاد بشه گناهش گردنم بیفته. :دی

مردم با عقل بحث می‌کنند و استدلال می‌آورند! اگر کسی باشيد که بداند عقل و منطق هميشه يکجای کارش می‌لنگد ميتوانيد هميشه برنده باشيد. کافی‌ست حريف جمله‌ای بگويد. او اغلب نميداند که زبان (=عقل) او را در مقابل شما ناگزير به موضع ضعف می‌کشاند. نمی‌داند جمله ها به ضررش هستند. جايی که مثلاً من، ميتوانم به پايان جمله‌اش نرسيده، قسمت لنگش را پيدا کنم و کارش را يکسره کنم! البته دانستن اينکه "کجای " کار می‌لنگد بارها بهتر از اين است که فقط بدانيد(حس کنيد) يکجای کار ايراد دارد. وانگهی همانطور که گفتم اغلب همين حس را هم ندارند. البته شاید بپرسید مگر با چیزی غیر از عقل و منطق هم میشود بحث کرد. حقیقتاً هم نمی‌توان تماماً غیر از این باشد ولی به نظرم گاهی می‌توان با اضافه کردن چیزی از جنس دیوانگی یا مثلاً نیروی غریزه این کار را کرد. باید با جون بحث کرد. رای نیچه هم بر اینکه می‌گوید نویسنده نه با عقل که با خونش باید بنویسد همین است.

اما گاهی پيش آمده که از بردم راضی نبوده‌ام و حالش را اساسی نبرده‌ام. و همين نوعی شکست حساب ميشه. مثلاً نگاه که ميکنم ميبينم که اگر در جواب طرف مقابلم چيز ديگری میگفتم کارم تميزتر بود يا مثلاً مجبور نبودم به سفسطه‌ها و گزاره‌های بعدی متوصل بشم. بررسی که ميکنم ميبينم اين وضعيت بيشتر زمانی رخ داده که طرف مقابلم يکراست رفته باشه سر اصل مطلب و همونجا رو نشونه گرفته باشه. در جا شلوارت را پايين کشيده! او خوب ميدانسته که با اين کار هر کسی تعادلش را از دست ميدهد، و "احساساتی" ميشود. جايی که او پا رو غيرت و غرور گذاشته. و اينجاست که آدم سخت است خودش را آرام نگاه دارد. چون مهمترين نکته در بحث کردن همين حفظ آرامش و تعادله. نتيجه: اگه کسی شلوارتونو کشيد پايين، خونسرد باشيد، کار از کار گذشته فقط مهم اينه که با خونسردی و احتمالاً يه پوزخند طرف رو عصبی کنيد، حالا شما برنده ايد!

ميگويند-چه راست هم ميگويند-که زنان اين ترفند يا روش يا هرچی که اسمشو ميذاريد رو خوب بلدن اند. آنها هم يکراست ،می‌روند سر اصل مطلب. اگر هم شرافت و رحم داشته باشند و يکراست اين غرور درد سر ساز مردها رو تحريک نکنن، از اصل مطلب شونه خالی نميکنند. چنان آنها را نشانه ميگيرند که آدم وقت فکر کردن هم پیدا نمیکند. زنها درست مثل کسانی هستند که برای ايمان آوردن پيش پيامبرشان رفته‌اند و از او بدون هيچ حرف اضافی "معجزه" ميخوان. پيامبر بيچاره هم هيچ کاری جز انجام سخت‌ترين کار ِ پیامبرانه يعنی آوردن معجزه نميتواند جواب بدهد. حالا معجزه هم اورد آخرش چی؟ هيچی! با مرگ ِ معجزه، با مرگ خودش دينشم ميميره. اگه اسلامم تا الان دووم اورده به اين علت بوده که محمد معجزه نداشت. در آی.کيو پيامبر اسلام شک نکنيد!

خلاصه سرتان را درد نياورم زنها بهتر از هر کسی ميدانند عقل نقاط کور فراوان دارد. برا همينم هيچ وقت به اندازه مردها به فلسفه احتياج نداشته‌اند. در ضمن اينم بگم عاقلترين کس کسيه که خوب ميدونه عقل هميشه يک جای کارش لنگيده.

*البته اينها همه يک سر ماجراست. اون سر ماجرا جاييکه مردا ميدونن چجوری جواب بدن...يو ها ها ها...**

** يو ها ها ها هم که واضحه چجور خنده‌ایه؟ :دی

---
همچنین بخوانید:

دیوانگی ِ عقل زده
دعوت به دیوانگی

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

Blowin` In the wind


به جرئت می‌توان باب دیلان را یکی از تاثیر گذارترین و جریان‌سازترین خواننده‌های قرن بیستم دانست. [اینجا]

آهنگ بر باد رفته(Blowin` In the wind) که به «ترانه اعتراض» هم معروف است از مشهورترین و زیباترین و در عین حال پر سر و صدا ترین آهنگ‌های باب دیلان است. آهنگی که دیلان آن را در مدت کوتاهی نوشت و ترانه خود را بر پایه یکی از ملودی‌های آشنای فولکلور قدیمی بنا کرد، متن آهنگ بسیار دلنشین بوده و ملودی بسیار ساده و بی پیرایه تصنیف شده.

این ترانه سوالات فلسفی و اساسی را مطرح می‌کند که بسیار مطابق با شرایط زمان ساخت آن یعنی سالهای جنگ ویتنام است. سوالاتی در مورد جنگ، صلح و آزادی و البته بدون پاسخ! چرا که پاسخها همه بر باد رفته‌اند! [اینجا]

این آهنگ در سال 2004 توسط مجله رولینگ استون رتبه چهاردهم از پانصد آهنگ برتر تمام دوره‌ها را به خود اختصاص داده است. [قبلی]

دانلود کنید:

(Blowin` In the wind - Bob Dylan (670KB

متن آهنگ را هم اینجا بخوانید.

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

سال ِ نو مبارک

حقیقت این است که دیگر جانی در این روزهای آخر سال طبق روال چندین سال گذشته بر تنمان نمانده. این خستگی مرموز آخر سال سنتی شده برای خودش، ول کن هم نیست. بزنم به تخته در همین سالی که دارد ته میکشد هم که گویا وجود زمینی امان دستخوش انواع مرضهای آسمانی شده، نتیجه آنکه روحمان هم بسوی طهارت می‌رود پدرسگ! که البته برایمان ضرر دارد، پدرمان را تمیز در خواهد آورد. الان هم تمام زورمان را زدیم بخش تمام نشده و شیطانی وجودمان را جمع کردیم تا اینجا اینها را برایتان بنویسیم. اصلاً کور سوی امیدمان هم همین بخش تمام نشده‌مان است، که عقل و ذهنمان همه همانجاست خوشبختانه، انصافاً هم این روزها شانسی شانسی همه چیز را پیش می‌برد. القصه شما هم دست به دعا باشید بخیر بگذرد و در این سال نو هم جان سالم به در بریم کارمان به جاهای باریک نکشد. چاکراتیممممممم! D:

( با آرزوی موفقیت و بهروزی در سال جدید نوشته شد - سامان سیفی )

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

هایکو-4

چندیست خواب آسمان میبینم
ای شیطان،
پس کجایی؟

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

ایدئولوژی ِ زرنگ نبودن

«سادگی» يا چيزی در همين مايه‌ها مفهومی است که اخيراً در ميان جوانان ايرانی (لااقل در ميان دوستان من) فرم جالبی پيدا کرده. تبديل شده به مفهومی که آن-طور-بودن ارزش به حساب می‌آيد و معياری شده برای خوب بودن يا بد بودن ديگران، اعتماد کردن يا نکردن و غيره. که البته هيچ تعريف دقيقی هم در کار نيست گويا يک چيز پذيرفته شده و توافق همگانی در ميان همه است. در مقابلش هم مفهوم ديگری را به نام «زرنگی» قرار می‌دهند و آن را ضد ارزش معرفی می‌کنند! راستش من يکی نمی‌فهمم اين زرنگی يعنی چه ولی تا آنجا که دستگيرم شده يک چيزی در همان مايه‌های «آب-زير-کاهی» يا مثلاً «نقش بازی کردن» يا چيزهايی از همين قبيل است. و شروع می‌کنند در باره‌شان صحبت کردن، وبلاگ نوشتن و کلاً مطرح کردن اين موضوع که اين آدما فلان و بهمانن، که آی انسانيت کجايی، آخ عشق و دوستی پس چرا نيستی، وای چه ما بديم (زرنگيم) بياين خوب(ساده) باشيم و همان طور که گفتم يکجوری ساده بودن را برابر با خوب بودن در اين دنيای به قول خودشان گند گرفته می‌گذارند. اخرش هم تأسف می‌خورند که اول خودشان بعد دور و بری‌هايشان همه و همه بدند. که البته اين کليت ماجراست چون تنوع در اين تبليغات بسيار زياد است.

راستش را بگويم من مدتهاست به اينگونه شعارهای اخلاقی و خلاصه به اين قبيل چيزها بدبينم. چون می‌دانم خيلی اوقات اينجور ایدئولوژی گرايی می‌تواند نوعی پيله‌ی محافظتی، نوعی نيرنگ طبقاتی باشد. یک مثال واضح و خیلی معمول برایتان می‌زنم حالش را ببرید: مثلاً فرضاً شما پسری هستيد که می‌خواهيد مخ دختری را بزنيد، و اتفاقاً عاشقش هم شده‌ايد و حالا به هر دليل مسخره يا شرم آوری به نتيجه مطلوب نرسيده‌ايد و دليل عمده‌اش هم اين بوده که طرفتان برايش همين سادگی خيلی مهم بوده و او هم مثل خیلی های ديگر آنرا در کسی نديده، و حالا شما تبديل به آدمی می‌شويد که از اين ارجيف سر هم می‌کند، تا شايد اين ترفند بگيرد و خلاصه آخرین تیرتان را هم اینگونه می‌زنید. دليل تمام اين کار ها خيلی واضح است؛ و آن اينکه شما تمام اين تبليغات را می‌کنيد تا باز فقط به هدف مطلوب برسيد، به همين واضحی، اگر دقت کنيد با اين تفاسير نه تنها شما از همان سادگی که تبليغش را می‌کرديد فاصله داريد که حتی به آدمی زرنگ هم تبديل شده‌ايد. در بد مخمسه‌ای گير کرده‌ايد! افسوس که دختر ماجرا وضعش از شما بدتر هم هست. چون باز شما آنقدر ساده و احمق بوده‌اید که باور کردید طرفتان واقعا این چیزها برایش مهم است.

آدم می‌تواند بپرسد چرا که نه؟ مگر ما آدمها همواره غیر از این می‌کنیم؟ اراده معطوف به قدرت هم یعنی همین، حتی در سخت‌ترین و نامتعادلترین شرایط هم این میل هست.

چيز هايی هستند، مفاهيمی هستند که اصولاً ماهيتشان جوريست که وقتی بهشان گير می‌دهید فورا در موقيعتی قرار می‌گيرید که خودتان درست روبروی آن موضوع یا آن مفهوم ایستاده‌اید و اولين نفری که مورد اتهام واقع می‌شود خود شما هستید. می‌دانيد ور رفتن با اينجور مسائل يک جورايی خطرناک است. خطرش البته در اين است که فقط ممکن است تمام کاسه کوزه سر خودتان خراب شود. کاسه و کوزه‌ای که در هر صورت از قبل سرتان خراب شده. شما اصلاً این چیزها را می‌گویید تا شر کاسه کوزه‌ها را از سرتان کم کنید، ولی افسوس! اين بحث البته ماهيت روانشناسيک دارد، آخر فرويد و تمام شاگردنش بی‌کار نبوده‌اند که بيايند آبروی آدمها را بريزند، آخر می‌دانید آنها يک چيز را خوب فهميده بودند و آن اينکه اصلاً آبرويی در کار نبوده. يکی از همان چيزها همین زرنگی و سادکی است که به طور خيلی واضح انسانيت و امثالهم را نشانه می‌رود و بدتر گند می‌کشد به همه چی.

در این باره خیلی بیشتر می‌شد نوشت، حالشو نداشتم! بعدا حتما بازم می‌نویسم.

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

هایکو-3

راحت نمی‌گذاردم
دفترچه‌ام،
هایکو می‌خواهد

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

سرگیجه

در صف نانوايی ايستاده بود، بیخیال. کمی آن طرفتر زن و شوهری دعوايشان شده بود. زن بود که دادش به هوا رفته بود. مدرن می‌زد، البته جدای از آبروریزی که راه انداخته بود. تنها چيزی که می‌شنيد فحش و بد و بيراهی بود که زن به مرد می‌داد. دلش برای مرد سوخت. با خود فکر می‌کرد چقدر بی‌عرضه بوده که نتوانسته زنش را کنترل کند، و اصلاً چقدر بی‌عرضه بوده که گذاشته کار به اينجاها بکشد! نگاهش که به شيشه‌های نانوایی افتاد ترسيد! در میان تمام آدمهایی که دور و برش حواسشان پرت آن زن و شوهر شده بود، قيافه‌اش به آنهايی می‌خورد که با پنبه سر می‌برند!

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

ماجرای سلمانی

می‌دانستید برای ایرانیها جوک هم ساخته‌اند؟

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه نظره‌ای روبرو شد؟


فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می‌زدند که پس این مردک چرا مغازه‌اش را باز نمی‌کند.

[به نقل از یکی از اقوام]

---
مشابه:

لطفاً خفه شوید
مراسم خر بودن
آتش افروزی ما

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

یارم شاخه‌ای بهم داد

یارم شاخه‌ای بهم داد
که برگای زرد داشت.
سال داره تموم میشه و
تازه اوّلِ عشقه!

[برتولت برشت؛ ترجمه‌ی علی عبداللهی]

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

لایه‌های تمام نشدنی

زندگی آدمها فقط در این چیزی که از آنها می‌بینیم خلاصه نمی‌شود. زندگی ِ ظاهری فقط یک قسمت از کل ابعاد زندگی انسانهاست و دیگر ابعاد و لایه‌های زندگی آنها را باید به طُرق دیگر جست. واقعیت این است که من برای کشف و خواندن این لایه‌ها و دیگر ابعاد زندگی آدمهای اطرافم لَه‌لَه می‌زنم آنهم از نوع حادش. مخصوصاً آنهایی که یکجورایی احساس می‌کنم پشت این زندگی ظاهری و طبیعی بُعدی بکر و ناب از زندگی وجود دارد که بیا و ببین، که نگو! که اصلاً هیچی! و خلاصه اینکه آن پشتها خبرهایی است که بنده حرص آن را می‌زنم که ته و تویش را در بیاورم. نگاه که میکنم این حرص در کسانی که خیلی دوستشان دارم شدیدتر بوده و در کسانی که خیلی بیشتر دوستشان دارم خیلی بیشتر شدیدتر بوده! و البته اینها هم کم که نمی‌آورند هِی آدم را غافل گیر می‌کنند که " آره داداش کور خوندی اینها همه‌ش نیست." یعنی من یکهو متوجه می‌شوم هنوز ابعاد ناشناخته‌ی دیگری از زندگی‌شان مانده که من کشفشان نکردم و اصلاً گویا تمام شدنی نیست، آخ که چه کیفی میکنم. همین خودش علاقه باز شدیدتر من به آنها را نتیجه میدهد.

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

دیوانگی ِ عقل زده

بارها شده وقتی که شروع به نوشتن می‌کنم دائم به اين فکر می‌کنم که درباره‌ی چه چيزی بنويسم تا ديگران خوششان بيايد و متنم را تا آخر بخوانند و حالش را ببرند. اين ديگران در حالت صادقانه‌تر به يک نفر محدود می‌شود. کسی که اميدوارم اينجا را بخواند و خوشش بيايد تا اينجا (اين وبلاگ) راهی باشد برای کشف من و مرا همانطور که هستم پيدا کند و بخواند.

با اين حساب اسمی که برای وبلاگم گذاشتم دروغ بزرگی بيش نيست! من هرگز ناگهان چيزی ننوشته‌ام، شايد ناگهان انديشه‌ام گرفته باشد -که البته باز شک دارم- ولی اين هرگز موجب نشده همان را ناگهان اينجا بنويسم و اصلاً نوشتن مگر ناگهانی هم می‌شود؟

بارها شده که زور زده ام و فکرم را به کار انداخته‌ام که چيزی بنويسم که نشان دهم همچنان چيزی برای گفتن دارم و ديگران(او) بفهمند(بفهمد) که من هميشه چيزی برای گفتن داشته‌ام. می‌دانيد همان وقتهايی که سعی کرده‌ام تا چيزی بنويسم تمام تلاشم اين بوده که احساساتی نشوم، حواسم جمع بوده که تمام و کمال نشان داده باشم تعقلم بی کم و کاست کار خودش را می‌کند و اتفاقاً خيلی خوب می‌تواند به موضوع‌های مختلفی فکر کند.

اين يعنی تمام انديشه‌هايم فقط وانمایی زيرکانه بر تمام شور و اشتياقم به ديگری، به خواننده، به او بوده است. آخ که در اين مواقع تعقل را به هيچ هم نمی‌گيرم، وه که فکر و انديشه چه حقيرانه از من بازی می‌خورند. باری مجبورم شورم را لباس تقعل (نوشته‌هایم) بپوشانم و امیدوارانه منتظر بنشینم تا در نوشته هایم کشف شوم.

---
سابقه:

دعوت به دیوانگی

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

چندین خود

اين خيلی بديهی است که آدم از يک سری آدم ِ ديگر خوشش نيايد. شما اينطوری هستيد من هم هستم. يعنی نميشود آدم از همه خوشش بيايد و اين خيلی طبيعی‌ست که از يکسری بدمان بيايد از اينکه مثلاً طرف چه آدم مغروريه يا چقدر اخلاق مزخرفی داره؛ اصلاً گذشته از تمام اين دلايل به قول يکی از دوستانم يکسری هاله‌شان (از خودش حرفی زده‌ها) به آدم نمی‌خورد طوری که شما در همان برخورد اول احساس می‌کنيد از قبل از طرف بدتان می‌آمده. این وسط يک چيز را خوب می‌دانم و آن اينکه اينجور احساس نسبت به اطرافيانم واقعاً مسخره است. به هر حال آدمی که مثلاً مغرور است دليل نمی‌شود من از او بدم بيايد، که اگر راستش را بخواهید من اتفاقاً از آدمهای مغرور خيلی هم خوشم می‌آيد. يعنی می‌دانيد در این بنده خدا فقط اين غرور ِ لعنتی که وجود ندارد، خيلی چيزهای ديگر هستند که او علاوه بر مغرور بودن تمام آنها هم هست و آدم می‌تواند سعی کند که جنبه‌های ديگر طرف مقابلش را هم ببيند و چه بسا خوشش هم بيايد. القصه اينکه انسان فقط يک «خود» (self) ندارد و مجموعه‌ایست از چندين خود (با عرض ارادت به گفتمان پُست-مدرن) طوری که می‌توان تقريباً خيالمان راحت باشد که به هر حال این وسط يکی از همان خودها باب ميلمان پيدا شود و همان را چسبید که اصلاً گرفتش ولش هم نکرد.

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

تغییرات ِ طبیعی

بياييد فرض کنيم شما تصميم گرفته‌ايد اين ترم مثل آدم درس بخوانيد (کلی متحول شده‌ایدها) و هدفتان هم اين باشد که معدلتان را مثلاً دو نمره بالا ببريد، خلاصه قصد داريد يک انقلابی در نحوه‌ی درس خواندنتان بدهيد. يک ملاحظه‌ی آماری و کلی نشان می‌دهد که شما اگر از همين الان شروع کنيد حداکثر تا آخر همين ترم بيش از چند صدم ناقابل به معدلتان افزوده نمی‌شود. خودتان دیده‌اید دیگر، بارها شده که با خودتان گفته‌اید: "نه دیگه این ترم با بقیه ترمها فرق داره." و از این جور چیزها که البته نتیجه‌ی خاصی هم نگرفته‌اید. حالا بیایید يک قانون طبيعی را فرض بگيريم: «تغييرات در طبيعت همواره تدريجی هستند.» مثلاً يک مثال می‌تواند اين باشد که شما که فردا از خواب بيدار می‌شويد نبايد انتظار داشته باشيد که مثلاً تمام کلاغ‌ها دندان در آورده باشند! يا اينکه فردا به احتمال خيلی زياد اوضاع سياسی ِ مملکت همين است که امروز بود کما فی سابق آب از آب تکان نمی‌خورد. پس می‌توان نتيجه گرفت که فرايند و اراده‌ی درس خواندن ِ شما يک روندِ طبيعی را دنبال کرده و چيزی جز همان قانون نبوده. حالا بگذاريد يک سؤال مطرح کنم حالش را ببريد. اگر شما همين الان تصميم بگيريد ديگر درس نخوانيد چطور؟ باز هم همان روند تدريجی اتفاق می‌افتد؟ يعنی فوقش فقط چند صدم از معدلتان کم می‌شود؟ يک جواب می‌تواند اين باشد که: "شايد". ولی همه می‌دانيم اينطور نيست، آدم خيلی راحت می‌تواند افت تحصيلی پيدا کند. البته همچنان می‌توان اميدوار بود آن کلاغ‌های لعنتی بی‌دندان می‌مانند ولی اينبار شما نبايد اميدوار باشيد که معدلتان زياد تکان نمی‌خورد... خب نتیجه؟ هیچی دیگه فعلاً همین. :D

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

هایکو - 2

ساز می‌نواختم
خنده‌ی تو را،
آه! مبتدی‌ام هنوز

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

در کلاسِ معارف

در باب بقای دین و مزخرفاتی از این دست


در اين کلاس‌های معارف اسلامی ِ دانشگاه (البته معارف اسلامی ِ 2 ها) جَو جالبی حکمفرماست. منهای عده‌ای که اصلاً به کلاس هيچ اعتنايی ندارند و احتمالاً سر کلاس با دوستشون صحبت می‌کنند يا مثلاً يک کتاب جولشون بازه، بقيه که به کلاس توجه دارند و سؤال و جواب می‌کنند و تو بحث‌ها شرکت می‌کنند همه يک هدف ِ مشترک را دنبال می‌کنند. البته هدفی هم حقيقتاً در کار نيست، يعنی اينطور نيست که بچه‌ها بشينند با هم هماهنگ کنند که خب بعله امروز همه مثلاً به «نبوَت» گير میديم هفته بعد نوبت به «معاد» می‌رسه و هفته بعد هم کَلک «خدا» رو می‌کنيم! می‌دانيد، کلاً يک همچين جَوی بطور خودجوش وجود دارد. و بچه‌ها سعی بر اين دارند که دين را که موضوع اصلی اين جور کلاس‌هاست به چالش بکشند و احتمالاً آن آخر اميد به رَد کردن آن هم دارند. که البته زِهی خيال باطل! ( این از طرف استاد درس بود ) ودر بعضی‌ها هم اين روحيه شدت بيشتری پیدا کرده و اصلاً طوری‌اند که می‌خواهند به هر نحوی که شده حرفهای استاد درس را به هر حال يک جوری نقض کنند. البته اينها خيلی خوب است. آدم گاهی می‌تواند چيزهايی جالبی هم از بقیه بشنود. و آدم حالش را می‌برد که آدم‌های دقيقی هنوز وجود دارد، خب من که اميدوار می‌شوم کلی!

من ولی اصولاً در اين بحث‌ها شرکت نمی‌کنم! يعنی ديگر شرکت نمی‌کنم. دوستی می‌پرسيد چرا سر اينجور کلاس ها فعال نيستم و وارد بحث نمی‌شوم. خب يک دليلش اين است که بنده ديگر پير شده‌ام و توانش که هيچ حوصله‌اش را هم ندارم و خلاصه اينکه داداش حالشو ندارم ديگه! ولی می‌دانيد، بد نيست آدم بيايد يه چندتا دليل خوشگل و مامانی هم جور کند بنويسد، خواننده هم که شوما باشید بخواند حالش را ببرد.

خب اولاً اين خيلی بديهی است که موضوع کلاس‌های معارف اسلامی، دين و دينداری و جستارهای وابسته به اينهاست و همينطور دميدن روح ِ دين در خيلی چيزهای ديگر که به نظر می‌رسد در حوزه‌ی غير دينی هم مطرح هستند و بررسی اين موضوع که دين چه نقش و کارکردی در اين مقوله‌ها می‌تواند داشته باشد. آخرش هم نتيجه معلوم است! يعنی قرار است نتيجه اين بشود که واللّه دين چيز خوبيست و اگر خيلی چيزها دينی بشود و دينی‌اشان موجود باشد که ديگر معرکه هستند و از همه اينها اسلام هم که معلوم است بهترين است پس نه تنها دين چيز خوبيست که اصلاً عالی‌ست و حالا که شما دين نداريد بدبختيد، خاک بر سرتان است، اصلاً صبر کنيد ببينم، گفتيد دين نداريد؟ شما غلط کرديد دين نداريد و اصلاً مگر می‌شود! البته نه به اين شدت ولی يک چيزی در همين مايه هاست. که البته تمام اينها را خيلی‌ها می‌دانند یعنی می‌دانند که بحث کردن راه بجایی ندارد که اين حقيقتا دليل نمی‌شود بيايند ديگر بحث نکنند، آخر می‌دانيد هر چه هم که باشد حداقلش اين است که فشار خون ِ استاد بالا می‌رود و اين هم کيف خودش را دارد و واقعاً می‌ارزد آدم بخاطرش خودش را خسته کند، بنده ولی ترجيح می‌دهم ساکت بمانم.

نکته ديگر گرفتاری ِ تعمدی ِ اين کلاس‌ها در يک دورِ باطل ِپنهان است! حالا اين يعنی چی؟ يعنی اينکه اول و آخر قضيه يک چيز است. دوستی حرف جالبی می‌زد، می‌گفت قرار است در اين کلاس ها "دين توسط دين ثابت شود."واقعاً هم همينطور است. مثلاً استاد گرامی ما از چيزی به نام «دين ِ واقعی» صحبت می‌کرد و وقتی پرسيده می‌شود خب معيار اين «واقعی» بودن چيست و از کجا آمده و اگر همينطور اين سير را ادامه بدهيم به جايی می‌رسيم که معلوم می‌شود همان معيارها را هم دين گذاشته است. بی‌رياترين حالتش هم اين است که گفته شود خيلی چيزها ذاتاً در بشر وجود دارد مثلاً «ميل بی‌نهايت خواهی» و يا «ميل به پرستش» کلاً در همه انسانها وجود دارد، که حتی اگر هم بپذيريم اينها را هم دين وارد نکرده باشد، اگر قرار باشد واقعاً وجود داشته باشند حتماً از يک تجربه شخصی آمده‌اند. و اگر "گفته" شوند، وارد يک بازی ِ زبانی شده‌اند و هيچ بازی زبانی شخصی نيست و وقتی گفته می‌شود، حتماً ديگر شخصی نيست. وانگهی هرگز نمی‌توان يقين داشت ميل مثلاً به پرستش در همه وجود دارد، نمونه‌اش خودم! :دی

گذشته از تمام اين حرف ها - و واقعاً هم گذشته از اين حرفها - ديگر برای من يکی دين موضوعيت ندارد. يعنی به اين کار ندارم که بايد باشد يا نباشد يا بهتر است باشد يا نباشد. می‌دانيد، اگر هم قرار باشد دين حذف شود تنها راهش اين است که از موضوعيت بيفتد و به آن مطلقاً اعتنايی نشود، نه اينکه دائم زير سؤال برود. تا زمانی که از دين صحبت ميشود چه حتی به شدت زير سؤال می‌رود دين وجود خواهد داشت.
البته اينکه دين از موضوعيت بيفتد يا مثلاً فراموش شود به آسانی ميسر نيست و اصلاً شايد هيچوقت ميسر نباشد! به غير از اين همه آخوندی که دائم در هر توليد است نمی‌توان از سابقه دين و مسائل دينی در طول تاريخ گذشت دين به هر حال مدتها وجود داشته و چنين سابقه‌ای خودش عامل بقای دين است چه بصورت سلبی چه ايجابی چه اصلاً غير آن. ولی باز هم می‌توان بی‌اعتنا بود! يعنی خب حالا که دين هست، خب باشد! اگر هم جايی نیست خوب نباشد. به ما چه! منظورم را که متوجه می‌شويد ديگر؟

پ.ن: همين که من اين نوشته را پست کردم خودش به بقای دين کمک کرد! فکر کنم الان ديگه کامل فهميديد قضيه از چه قراره!

---
مرتبط:

بطری وسط خیابون