۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

نامه‌ی خودکشی‌

داستان یک انسان معمولی

به افشین...


دیگر تصمیمش را گرفته بود. ردخور نداشت! اینبار دیگر مثل دفعه‌های قبلی نبود، دیگر وقتش رسیده بود خودش را خلاص کند. همه چیز را آماده و محیا کرده، تمام تدارکات چیده شده بود. فقط یک کار دیگر باقی مانده بود تا انجام دهد. باید نامه‌ی خودکشی‌اش را می‌نوشت! در کتابها خوانده بود و در فیلمها دیده بود که هر کسی که قرار است دست به انتحار بزند باید یک نامه‌ای، چیزی از خودش باقی بگذارد. شگفت آور است که بشر در آخرین لحظه هم خواهان جاودانه شدن است و می‌خواهد چیزی باقی گذارد. در واقع بشر دائما برای ماندن تلاشش را می‌کند حتی موقعی که قرار است به دست خودش دیگر نباشد یا نماند! این افکار که به سراغش آمد نوشتن نامه‌ی خودکشی برایش دشوارتر شد. از قبل هم حس می‌کرد سخت‌ترین بخشش نوشتن همین نامه‌ی کوفتی باشد. باید یک کاری می‌کرد. یک لحظه به ذهنش رسید: "اگر اصلا نامه‌ای ننویسم چطور؟" از این فکرش خوشش آمد. با این کار می‌توانست خودکشی‌اش را رنگ متفاوتی بزند و اصلاً بعد از مرگش قضیه نبودن نامه‌ی خودکشی ماجرای مرموزی شود و همه دنبال نامه نانوشته او بگردند و خدا می‌داند این وسط چه اتفاقات خنده داری ممکن است بیفتد. ولی اینها همه‌اش مشتی توهم بودند. او آنقدرها مهم نبود که نامه‌ی نانوشته‌اش تبدیل به نامه‌ای با ارزش و گم شده شود که در آن مثلا آخرین نظریات فلسفی یا آخرین خواسته‌هایش نوشته شده باشد. او نه آنقدرها که اصلاً آدم مهمی نبود. یک آدم به شدت معمولی مانند خیلی از آدمهای دیگر. حتی استعداد خاصی هم نداشت. نه هوش زیادی داشت و نه بدن ورزشکاری، نه خیلی دوست داشت و نه اصلاً دشمنی، حتی آنقدرها هم شوخ طبع نبود ولی عبوس هم نبود. معمولیه معمولی بود. بله! این حقیقت داشت که بودن یا نبودن او کوچکترین فرقی برای دنیا نداشت! این شد که ناامیدانه مشغول نوشتن شد:

"راستش دقیقاً نمی‌دانم چه چیزی باید بنویسم! این آخرین نامه‌یست که دارید از من می‌خوانید! البته یادم هم نمیاد که قبلاً نامه‌ای نوشته باشم. ولی چرا! یکبار در ژوئن 1987 برای فردریش در لایپزیک نامه‌ای نوشتم که بیش از چند خط نشد. نامه‌ای بود که در آن خبر درخواست تلاق همسرش را همراه درخواست نامه برایش فرستاده بودم. از آنجا که فردریش را می‌شناختم و می‌دانستم برایش مهم نیست نامه را بی‌دغدغه نوشتم. به هر حال من از همه چیز خسته شده‌ام و دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه بدهم. امیدوارم مرا درک کنید. البته بیشتر ترجیح می‌دادم در یک سانحه مثلاً سقوط هواپیما کشته شوم تا اینکه بخواهم خودم خودم را بکشم. نمی‌دانید چه دردسری دارد و چقدر آدم را خسته می‌کند. همه چیز را باید با دقت تدارک دید تا بتوانی بدون سر و صدا و با خیال راحت کلک خودت را بکنی. بدی‌اش اینجاست که وقتی با تمام وجود سرگرم تدارک دیدن بساط ِ دار (همانطور که دیدید من خودم را دار زدم) هستی، از این جدیت در کارت به شگفت می‌آیی و با خودت فکر می‌کنی که اگر در تمام زندگی‌ات به همین اندازه جدی و با انگیزه می‌بودی چقدر خوب بود و دیگر کار به اینجاها و این تشکیلات نمی‌رسید. این افکار دردآور که به ذهنم می‌آمد، خنده ام می گرفت. یک بار حتی حین کوبیدن طناب به سقف دستم را با چکش مجروح کردم و می‌دانید بعدش چه کار کردم؟ رفتم پانسمانش کردم! خنده‌دار نیست؟ طبیعت همیشه کار خودش را می‌کند. باید در موقعیت من باشید تا بفهمید چه می‌گویم. هیچ بعید نیست برای یک ذهن کم و بیش آگاه لحظات قبل از خودکشی خنده‌دارترین لحظات زندگی باشد. ولی من تصمیم را گرفته‌ام و خود را خواهم کشت. در واقع من مدتهاست خودکشی کرده‌ام و الان فقط باید روحم را از جسمم جدا کنم. چون به عقیده من انتحار ابتدا در ذهن اتفاق می‌افتد.
و اما درباره علت انتخاب دار زدن بعنوان روش خود کشی‌ام باید بگویم که، دار زدن به نظرم خیلی بهتر می‌تواند اراده‌ام را در خودکشی نشان دهد و این چیزیست که مرا راضی می‌کند چون تا آنجا که یادم می‌آید در زندگی چندان آدم با اراده‌ای نبودم، یعنی می‌دانید زیاد اراده نمی‌کردم. به هر حال خیلی بهتر از سقوط از ساختمان است. فرض کنید خودم را از ساختمان پرت می‌کردم پایین و مغزم پخش زمین می شد، چه افتضاحی به بار می‌آمد؟ مردم از دیدن مغز متلاشی شده‌ام حالشان بهم می‌خورد. آنها هرگز حاضر نیستند چنین صحنه‌ای در ذهنشان ثبت شود و فرض کنید اگر قرار بود روزی مرگ مرا یادشان بیاید و از من یادی کنند اولین چیزی که در ذهنشان نقش می‌بست بجای اینکه نامه‌ی خودکشی‌ام باشد تصویر ذهن متلاشی شده من بود. و از همه این حرفها گذشته اگر سقوط از ساختمان را نه یک خودکشی بلکه فقط یک اتفاق معمولی و دلخراش معرفی بکنند همه چیز خراب می‌شود و تلاشهای من همه‌اش بیهوده می‌شود. برای همین هم دار زدن را انتخاب کردم که البته برایم همانطور که گفتم مشقتهایی به همراه داشت ولی اگر شما هم در تصمیمتان استوار باشید دشواریها همه سهل و آسان خواهد بود..."


اینجا که رسید دیگر نمی‌دانست چه بنویسد. اصلاً یادش رفته بود دارد نامه‌ی خودکشی می‌نویسد برای همین در نامه‌اش بعضی جاها به بی‌راهه رفته بود. آنها را کمی اصلاح کرد و به نامه‌اش نگاهی انداخت. اصلاً راضی نبود، بیش از حد معمولی و کلیشه‌ای شده بود. و اصلاً خیلی کوتاه بود و فکر می‌کرد حق دارد نامه‌ی خودکشی‌اش مفصل‌تر از اینها باشد. زور زد تا چیزهای دیگری هم اضافه کند.

از پدر و مادرش خداحافظی کرد و چون از خاطرات کودکی‌اش چیزهای مبهمی یادش بود از خودش یک خاطره من-در-آوردی نوشت. معتقد بود وقتی پدر و مادرش نامه‌اش را بخوانند توان شک کردن به این خاطره را نخواهند داشت آنها احتمالاً کل خاطرات با پسرشان را بصورت یک کل واحد در آن لحظه خواهند دید و متوجه نمیشوند یک خاطره من-در-آوردی را دارند می‌خوانند. کمی از دوست دخترش نوشت، آخر نمیشد تمام خاطراتش را با وی بنویسد باید به فکر آبروی دخترک هم میبود و اینکه او حق دارد نخواهد همه همه چیز را بدانند...

دوباره به نوشته‌اش نگاه کرد، تقریباً حالش داشت بهم میخورد. بیش از حد معمولی بود. علاوه بر اینکه به نظرش فقط مشتی چرندیات نوشته از اینکه در بعضی جاها موقع نوشتن چندان احساس آزادی نکرده و نتواسته بود آزادانه آنچه را که می‌خواهد بنویسد حالش گرفته بود. نامه را پاره کرد. دوباره شروع به نوشتن کرد ولی باز هم نتیجه همان شد. بارها و بارها امتحان کرد و راضی نبود نامه‌ای آنقدر معمولی بنویسد. آخر نامه‌ی خودکشی‌ست ناسلامتی باید تکان دهنده باشد چون میدانست به هر حال روزی فراموش میشود! این تکرار باعث میشد حتی خودکشی‌اش هم معمولی به نظر برسد! خودکشی‌اش کم کم داشت لوث میشد! از اینکه دنیا در مقابلش دارد کار طبیعی خودش را میکند و اصلاً توجهی به تقلاهای اویی که میخواهد از این دنیا برود ندارد خنده‌اش می‌گرفت. خودکشی‌اش برای دنیا دیگر یک کار معمولی و بی‌اهمیت بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر