برای کسی که در کثافت میلولد و در حال شپش کشتن است، بی اینکه به فکر چیزهای مهمتری باشد، و چارهای برای بهتر زیستن بیابد، راه بر هراکلیتوس میبندد و از او سؤال میکند که؛ «اندازهی خورشید چقدر است؟» و انتظار دارد که فیلسوف حتما جوابش دهد. شاید هیچ پاسخی مناسبتر از این نباشد که فیلسوف میدهد: «خورشید به پهنای پای یک انسان است.» برای اینکه چنین فردی متقاعد شود کافی است مانند جانوری بر روی زمین دراز بکشد و پای خود را بلند کند و بین چشمان خودش و خورشید بگیرد، چه در آن صورت دیگر خورشید را نخواهد دید. منطق و عقل برای یک عده بیمنطق و کمخرد ارزشی نمیتواند داشته باشد، و به گفتهی فیلسوف ما: «خوکان از لجن لذتِ بیشتری میبرند تا از آبهای گوارا.»
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
همانی که هستی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
آخرین تفریح
پیدا شده از یادداشتهای آخرین انسان:
سالها قبل درست در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در دورهی جنگ داخلی ِ رواندا من و یکی از دوستانم برای یکی از حکومتهای محلی کار میکردیم. آنها سعی داشتن وفاداری ِ رهبران قبیلهای را با رشوه دادن جواهرات به آنها بدست آورند. اما روزی رهبرشان در شمال جنگل رانگون مورد سرقت مسلحانه قرار گرفت و جواهرات دزدیده شد. بهمین دلیل هم ما شروع به جستجوی جواهرات کردیم. اما در مدت 6 ماه به کسی که با آن معامله کرده باشد و جواهرات را فروخته باشد بر نخوردیم. یک روز در نهایت ِ ناامیدی پسر بچهای را دیدم که با یاقوتی به اندازهی یک نارنگی بازی میکرد. سارق مسلح آنها را دور ریخته بود. برای آن سارق چنین دزدیای تنها یک تفریح بامزه بود. بعد از آن به خوبی دریافتم انسانهایی مانند آن سارق پیدا میشوند که هرگز دنبال یک چیز منطقی مثل پول نیستند. آنها حقیقتاً نه دنبال قدرتاند نه شهرت و نه ثروت. نمیتوان آنها را خرید یا تهدیدشان کرد نمیشود با آنها مذاکره کرد یا منطقی با آنها صحبت کرد، چرا که بعضی انسانها بزرگترین آرزو و تفریحشان این است که دنیا را در حال سوختن ببینند.
سالها قبل درست در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در دورهی جنگ داخلی ِ رواندا من و یکی از دوستانم برای یکی از حکومتهای محلی کار میکردیم. آنها سعی داشتن وفاداری ِ رهبران قبیلهای را با رشوه دادن جواهرات به آنها بدست آورند. اما روزی رهبرشان در شمال جنگل رانگون مورد سرقت مسلحانه قرار گرفت و جواهرات دزدیده شد. بهمین دلیل هم ما شروع به جستجوی جواهرات کردیم. اما در مدت 6 ماه به کسی که با آن معامله کرده باشد و جواهرات را فروخته باشد بر نخوردیم. یک روز در نهایت ِ ناامیدی پسر بچهای را دیدم که با یاقوتی به اندازهی یک نارنگی بازی میکرد. سارق مسلح آنها را دور ریخته بود. برای آن سارق چنین دزدیای تنها یک تفریح بامزه بود. بعد از آن به خوبی دریافتم انسانهایی مانند آن سارق پیدا میشوند که هرگز دنبال یک چیز منطقی مثل پول نیستند. آنها حقیقتاً نه دنبال قدرتاند نه شهرت و نه ثروت. نمیتوان آنها را خرید یا تهدیدشان کرد نمیشود با آنها مذاکره کرد یا منطقی با آنها صحبت کرد، چرا که بعضی انسانها بزرگترین آرزو و تفریحشان این است که دنیا را در حال سوختن ببینند.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
تافی ِ کرهای
اتفاقی که میافتد در واقع این است که اول شما تیتر پست را میخوانید. بعد احتمالاً کنجکاو میشوید. سپس متن را هم نیم نگاهی میکنید، به نظر کوتاه میآید، پس خواندنش زحمت زیاد نمیبرد! اگر یک تک جمله باشد که چه بهتر. میخوانیدش (یا میخوریدش، حقیقتاً با هم تفاوتی ندارند). اصلاً گیرم تیتری هم وجود نداشت. خیلی قاعدهی پیچیدهای در کار نیست که از آن خوشتان بیاید یا نه. حتی به استعداد ذهنی خواننده هم بستگی ندارد. اگر داشت که یهو بیش از صد نفر برای تنها "مسلمان و دروغ؟" قصههای عامه پسند [اینجا] لایک نمیزدند!
۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه
شَیاد
[با هیجانی که افتضاح جلویش را گرفته:] اوه خدای من چه کلکسیون محشری دارین شما! یعنی این ها مجموعه تمام کارهای [...یک شاعر معروف] است که من میبینم؟ من شیفته ی کارهاشم برعکس که هرگز کارهای [...اسم یک شاعر معروفتر] رو نخوندم. به نظرم فضاسازیش کاملاً سطحی و عامه پسنده!
بعد از آن یکی از کتابها را بدون اجازه برمیدارد و اتفاقاً یعنی کاملاً اتفاقی شعر محبوبش هم می آید.
بعد از آن یکی از کتابها را بدون اجازه برمیدارد و اتفاقاً یعنی کاملاً اتفاقی شعر محبوبش هم می آید.
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)