۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

فرار بر قرار

من هرگز از آنطور آدمهایی که عاشق سیر سفر هستند نخواهم شد. البته به شدت دوست دارم جاهای زیبای دنیا را از نزدیک ببینم و حتی گاهی درونم احساس میکنم علاقه شدیدی به کمپ کردن در طبیعت دارم هر چند به غیر از چند بار بیشتر اینکار را نکرده ام. اما هرگز درک نخواهم کرد آنهایی را که دائم در سفرند. از این شهر به آن شهر از این کشور به آن کشور، یا از این جنگل به آن ساحل، از آن کوه به آن آبشار دائم در سفرند. درک نمیکنم که چطور میشود یکی "بگ پکر" میشود. کسانی که نمیتوانند یکجا بمانند. نمیتوانند یک جا برای مدت قابل توجهی بند شوند آنهایی هستند که نمیتوانند خودشان را تحمل کنند! از جایی به جای  دیگر پریدن، سودای دور دنیا را گشتن، عاشق مسافرت بودن یعنی فرار از خود. یعنی من نمیتوانم دیگر خودم را تحمل کنم. چون در واقع در وضع موجود ما دنیا را تحمل نمیکنیم بلکه واکنشمان را، انگیزه امان را، برداشت و ایده ی خودمان را نسبت به این دنیا تحمل میکنیم. ما حقیقتا در حال تحمل خودمانیم. و چه چیز بهتر از سفر و مواجه با دنیای دیگر به امید تغییر در وضع موجود. یا به عبارتی فرار از خودمان! خوب گفته اند که فلانی فرار را بر قرار ترجیح داد!!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

لطافت جنس

يا تمام دخترايى كه من ميشناسم دپرشن دارن يا دخترا كلا بدون هيچ دليلى بعضا ميرن يه جا رو (معمولا تو حموم) كه كسى ام نبينشون پيدا ميكنن كه گريه كنن. دگرگونم ميكنه اين قضيه شديدا.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

Harsh Terms

شايد ميبايست به ملت ديگه نگم "ملت"! گناه دارن...

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

size matters

علاقه ذاتی مردا به هر چیز در سایز بزرگ ناشی از اینه که دارای آلت جنسی کوچکی ( عامل درونی) هستند یا اینکه دنبال سینه ها یا باسن های بزرگ زنها هستند (عامل خارجی)؟

کی فرویدش خوبه؟

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

مبتلا به عقلانیت

می‌دانم، می‌دانم، هميشه آدم ِ عاقلی بوده‌ام! ولی بايد اعتراف کنم عقل هيچگاه ارضایم نکرده. اينکه از خودم انتظار داشته باشم خرد بورزم و موجود عاقلی باشم، کمترين، عادی‌ترين و ابتدایی ترین کاری بوده که می‌توانسته‌ام از خودم انتظار داشته باشم و انجامش داده باشمش. هيچگاه از کارهای عاقلانه‌ای که انجام داده‌ام آنقدرها راضی نبوده‌ام و نشده که اساسی حالش را ببرم. به نظرم هميشه در عقلانيت يک چيزی کم بوده است، هميشه يکجای کار می‌لنگیده است. اما من همواره تمام تلاشم را کرده ام که ين کمبود را با چيزی دیگر جبران کنم. چیزی از جنس ديوانگی! هميشه سعی کرده‌ام در کارهايم با چسباندن چيزی جنون اميز اين انباشت ِ وایرانگر عقلانيتم را تحمل پذير کنم. اما هنوز هم خيلی پيش می‌آيد که حالم از اين بهم بخورد که چقدر عاقلم.

گاه و بیگاه از صميم قلب آرزو می‌کنم که ای کاش تو ديوانگی‌های مرا بپذيری و بفهمی. بفهمی که چقدر نياز دارم تا ديوانه باشم تا تو درکم کنی که بايد ديوانه  باشم. همانطور که من سعی می‌کنم عقلانيت ِ تو را بپذيرم و بفهمم. اما هميشه از اينکه دیوانگی هایم مرا زشت و زننده جلوه دهند در هراس بوده‌ام. از اینکه عقلانیتهایت و اساساً وجودت برایم اهمیتی نداشته باشد بر خود لرزیده ام.

دوست من متوجه شدی در چه تنگنايی هستم؟ می‌بينی کجا گير افتاده‌ام؟ وقتی که عقل می‌ورزم برای خودم کم می‌شوم و وقتی که ديوانه‌ام برای تو. میبینی چطور در این دوسویی عذاب آور گرفتارم؟ اما چه میشود کرد.

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

نفرت همچون مسموميت غذايي

اينكه ممكن است از چيزى متنفر باشى و مثلاً از وجودش تهوع را اساساً در شكمت احساس كنى نبايد شرمنده باشی، بلكه بايد گاهى با تمام وجود نفرت بورزى تا توازن عاطفى و اخلاقى در وجودت برقرار بماند. گاهى بايد تمام محتويات شكمت را از شدت انزجار و تنفر پس بزنى و بالا بياورى و افتخار كنى سيستم گوارشى ات تحمل بعضى از طعمها، بوها، رفتارها، اخلاقها، منشها و وجودها را ندارد.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

طبع زن از منظر حجازیان

واقعه آخرین نماز قبل از رحلت پیامبر:

«محمد زمانیکه پی برد ديگر توان رهبری نماز را ندارد، از ابوبکر خواست تا اين وظيفه را بر عهده بگيرد. عايشه از اين دستور سرپيچی کرد، با آنکه ابوبکر پدرش بود و اين عمل به منزله جانشين سياسی پيامبر محسوب می‌شد، او را برای اين کار نامناسب تشخيص داد و عمر را فراخواند. او بعداً عمل خود را به اين صورت توجيه کرد: لحظه‌ای که احساس کرد ابوبکر، جانشين پيامبر خواهد شد وحشت کرد و ترجيح داد که او در حاشيه باشد، زيرا به اختلافات و درگيری‌هايی که به وجود می‌آمد آگاه بود. زمانیکه محمد بن عبد الله صدای عمر را در مسجد شنيد از شدت تعجب و عصبانيت فرياد زد: "ابوبکر کجاست؟" عايشه توضيح داد که عمر را به جای پدرش به اين کار فراخوانده است، زيرا پدرش صدای ضعيفی دارد و بسيار حساس است و وقتی نماز می‌خواند گريه می‌کند، در صورتی که عمر صدای بلند و رسايی دارد. در اين لحظه پيامبر در حال عصبانيّت جمله زير را در مورد عايشه ادا کرد: "در هر زنی مانند معشوق و يار يوسف خيانتکاری نهفته است".»

پانوشتها:

[1] این قسمت را از کتاب زنان ِ پرده نشین و نخبگان ِ جوشن پوش، نوشته‌ی فاطمه مرنیسی ترجمه ملیحه مغازه‌ای، نشر نی انتخاب کرده‌ام.

[2] در مورد جمله پیامبر در مورد زنان خود خانم مرنیسی دو منبع ذکر کرده‌اند: اولی جلد سوم از تاریخ طبری صفحه 195 و دیگری سیره‌ی ابن هشام، جلد چهارم، صفحه 303

[3] بنده سیره ابن هشام را در اختیار نداشتم و جلد سوم تاریخ طبری را هم پیدا نکردم. شما اگر دسترسی به یکی از ایندو دارید بد نیست یک چِکی بی‌زحمت بفرمایید. البته بعید می‌دانم اشتباه باشند، خانم مرنیسی محقق دقیقی هستند.

[4] روایت شیعه از این واقعه کمی متفاوت است. آنها معتقدند که پیامبر بجای ابوبکر علی را می‌فرستد برای نماز. به هر حال کلیت ماجرا همین است.

[5] قصدم باز تایید نیست فقط نقل قول کردم.

[6] همچنین نکاه کنید:[اینجا]

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

نفست را بکش

گئورگ لوکاچ ِ جوان زندگی را بصورت یک طیف میبیند. از نظر وی زندگی را میشود روی يک طيف این طور دید: در يک سر طيف زندگی روزمره قرار دارد و در سر ديگر آن بخشی که وجه تمايز انسان و حيوان است قرار دارد، يعنی تنش ها و کنش هايی که از تفکر و انتخاب برميخيزند. در آنسویی که زندگی روزمره قرار دارد آدمی فقط به براوردن نياز ها می پردازد بدون اینکه اساسا کنترلی روی آنها داشته باشد، به بیان دیگر این نیازها هستند که آدمی را براورد میکنند. يعنی اين نياز ها هستند که بر ما چيره میشوند. اينجا دیگر چند قدمی بيشتر تا حيوان شدن نمانده. و مگر ابتدا پیش از هر چیز حیوان نیستیم؟ در طرف ديگر اين طيف همانطور که اشاره شد درست نقطه مقابل سر ديگر است. يعنی همان تنش و کنش های ناشی از تفکر و انتخاب. بخشی که عقلانیت (وجه تسمیه انسان و حیوان) در حال کار کردن ِ شدید است. آن بخش انسانی و ایده الی که پر است از ارزشهای زیبای انسانی و اخلاق. شايد بتوان گفت که برترين قسمت اين سر طيف همان زمانی است که زندگی روزمره و غرق در نياز ها فدای ارزش های انسانی ميشود یعنی وقوع تراژدی. حقیقتا اين قسمت تأثير عميقی تا کنون بر آدمی نهاده تا جاييکه موجب جوشش شعر و عالی ترین نوع ادبیات تراژیک جهان شده است. جاهاييکه قهرمان از جان خود برای تحقق ارزشهای انسانی ميگذرد و خود را فدا ميکند. خودی که در یک سمت طیف حاوی غرایز و لذایذ ناشی از ارضای آنها قرار دارد. یعنی پس در انتهای اين سر طيف جايی است کهآری گفتن به اصل زندگی انسانی در گرو نه گفتن به زندگی گرفتار نيازهاست. لحظه هايی که تصديق ارزش حيات به بهای مرگ تمام ميشود.

اصل بنيادی فلسفه اخلاق تئودور آدورنو در اين قاعده به ظاهر ساده اما سهمگين خلاصه میشه که "زندگی بد را نميتوان خوب زيست". در صورتیکه ما همه میخواهیم خوب زندگی کنیم اما چطور؟ مثالی بزنم، وقتی هوا بد است کسی نميتواند (ادعا کند) هوای خوب تنفس (می)کند. جايی که هوا بد است، هوا بد است و بزرگترين دروغ اين خواهد بود که بگویی حال من خوب است چون بلدم خوب نفس بکش. اینکه در هوای بد کسی خوب و عمیق نفس بکشد هر چه بیشتر هوای بد را فرو میبرد و در نتیجه به تخریب دستگاه تنفسی اش سرعت بخشیده.

در میانه های طیف لوکاچ ماجرای جالبی در میان است. نقطه ای که هم غرایز و نیازها و هم ارزشهای انسانی در یک رقابت تنگاتنگ قرار گرفته اند. در این میان تنها یک منطق حکم میراند و بس. منطق مصالحه. در کشاکش براوردن نیازها و تحقق بخشیدن به ارزشهای انسانی از طرف دیگر مدام تن به مصالحه و سازش میدهیم. اما همواره یک معیاز هست که یک ریز در گوشمان میخواند که تا چه حد گوش به نیاز بسپاریم و تا کجا دل به آرمان بدهیم و متناظرا تا چه حد از نیاز چشم بپوشیم و تا چه مایه پا روی ارزشها بگذاریم. آن معیار چیزی نیست جز بی واسطه ترین و واقعی ترین نوع میل و رانه یعنی زنده ماندن پس منطق مصالحه آدمی را به سمت اول طیف زندگی را میکشاند. از طرف دیگر در میان میل به زیستن فریبنده ترین میل آدمی ایستاده است. میل به آزادی. به آزادی وجدان. میل به آزادی برخلاف میل به زندگی زندگی را به شدت به سمت دیگر طیف یعنی سرزمین ارزشها و وقوع تراژدی میکشاند. اما هنگامی که از تو میخواهند به گناه نکرده اعتراف کنی و در عوض زنده بمانی لازم نیست زیاد فکر کنید همین که دست از این کار بیهوده (فکر کردن را میگویم) برداری منطق مصالحه ترتیب همه چیز را میدهد. این یعنی در هوای بد هم میشود نفس کشید، خوب و بدش بماند؛ مگر ما زندگان هم جز این میکنیم؟ به راستی درست است که آزادی وجدان در اکثر قريب به اتفاق موارد ثمری جز افزايش رنج ندارد. يا به قول داستايفسکی: "برای آدمی هيچ چيز فريبنده تر از آزادی وجدان نيست، و در عين حال هيچ چيز هم مايه رنجی بيشتر از آن نيست.»

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

تکنیکال

من دیگر از "..." و "!" استفاده نمیکنم. یا لااقل خیلی کمتر استفاده خواهم کرد.

ملاقات

چارلی چاپلین و هلن کلر

چارلی چاپلین و هلن کلر 1918

روزنه اميد

اين كه من هر چه اينجا بيايم و بى هدف و بدون اينكه حقيقتاً متنى براى نوشتن داشته باشم بنويسم، اين امكان را فراهم ميكند كه در آينده حقيقتاً متنى بنويسم و اينجا بگذارمش تا همان تنها خواننده باقى مانده اينجا بخواندش و لذتش را ببرد! حقيقتاً چگونه ميتوان متن خود را دوست نداشت؟

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

اعلام برائت

اين آدماى فرصت طلب و كوچك از همه بيشتر رو اعصابن.

خلف وعده

اين اصلاً خوشايند نيست! اينكه من به تعهدم پايبند نبودم و اينجا را به روز رساني نكردم به هيچ عنوان خوشايند نيست. به خيالم زمانى كه مى آمدم اين طرف كره زمين آنقدر هيجان و تمناى نوشتن در من بالا ميگيرد كه روزى نخواهد ماند كه چيزى برا نوشتن نداشته باشم. اما چيز ديگرى اتفاق افتاد و نصف ماجرا آنطور كه بايد ميبود نبود، يعنى چيز براى نوشتن عموماً بوده است اما اينجا چيزى نوشته نشده است. به هر صورت رويه به گمانم همين خواهد بود كه بود: نه خواننده اى و نه نوشته اى مگر گهگاه اعترافى به خلف وعده اى كه كردم مانند اين!

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

میانه

هیچ کس به اندازه کسی که در میانه قرار دارد نمیتواند بی عدالتی را ببیند. آنها که در آغاز و انتها هستند دچار قضاوت کردن و پیش داوری میشوند نه دیدن! دیدن و درک کردن با قضاوت کردن از زمین تا آسمان فرق دارد.


این ایده که ما تنها نیستیم و دیگرانی در شرایط دقیقا مشابه ما قرار دارند همواره سالمترین فکریست که میشود افکار غیر واقعی رو از کله انداخت بیرون. (البته اگه تو کله باشن)


داره عید میشه و من عاشق بهارم و متنفر از عید نوروز و سال جدید. همیشه گرفتار نیروهای دوسویی خواهم بود!

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

همان زمين همان اسمان

بيش از چهل روز ميگذرد كه در ايالات متحده هستم و وقت نكرده ام اينجا را بروز كنم. تمام مدت حواسم البته به نوشتن بوده است، يعني طبق معمول شوق نوشتن بوده است اما وقتش جور نميشد. حالا كه دارم اينجا را به روز ميكنم به گمانم تا حدى اين بار از دوشم خالى خواهد شد.

حقيقتا گفتنى چندان نيست. احتمالا من نسبت به تغييرات كلا موجود بى جنبه اى هستم. تغيير كلا برايم عادى است. و اين نه مثلا به خاطر اين است كه زندگي ام پر از تغيير بوده است و حالا ديگر عادت كرده باشم، نه! قضيه بيشتر در خونم هست. ذاتا همينطورى هستم.نه از چيزى مثلا ماتم ميبرد و نه هرگز متعجب ميشوم. اينجا احتمالا جنبه هاي نو و جالبي دارد اما خب فقط جالب است ديگر. القصه خوبم و اوضاع هم خوب است!

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

Need more space?

- ببخشيد ادما اونجا چطورين؟
+ اممم...چاقن!

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

Stupidity of your existence

من همانجایی می هستم که هستم!

یا

من همانجایی هستم که می هستم!

یا

من همانجایی که می هستم، هستم!

یا

من همانجایی که هستم، می هستم!