۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

اتاق ۲۰۱

 از یادداشتهای گلسا مطهری:

"من آدم صادقی هستم! اول از همه سعی میکنم با خودم صادق باشم. این خیلی مهم است که آدم لااقل به خودش دروغ نگوید. اصلاا مگر میشود کسی هم به خودش دروغ بگوید؟ به هر حال هستند آدمهایی که من دیده ام که انگار با خودشان روراست نبوده اند. خیلی بد است چینین وضعیتی چرا که باعث میشود هرگز با دیگران هم روراست نباشند.

برای همین است که دوست دارم هر از گاهی بیایم و همه چیز را از خودم بنویسم که مطمئن شوم همچنان با خودم رو راست هستم...

راستش به تازگی متوجه شده ام که موجود بسیار مزخرفی هستم. البته این را از قبل هم میدانستم. تقریبا درست بعد از کلاس اول متوجه شدم که چقدر حالم از خودم بهم میخورد. گاهی از ته دل میخواهم به تمام کارکنان بیمارستانی که در آن بدنیا آمدم فحش بدهم که چرا گذاشته اند پا به این دنیا بگذارم. به هیچ عنوان آدم دلچسبی نیستم. تقریبا همیشه در تصمیم گیریهایم اشتباه میکنم و در آخر هم البته انقدر بیشعور هستم که متوجهش نمیشوم. بسیار علاقه دارم تیمی از دوستان نزدیک دور خودم جمع کنم. اما هر بار به خاطر دورویی و حال بهم زنی ذاتی ام همه چیز خراب میشود چرا که در نهایت آدمهایی را که نباید می آزارم. من در واقع از یک مرض حاد رنج میبرم که باعث میشود به موجود ریاکاری بدل شوم. با هیچکس تقریبا نمیتوانم بسازم و نمی دانم این چند نفری هم که دور و برم هستند تا کی حاضرند سطح پایین و خجالت آور روابطشان را با من تحمل کنند. عجیب است که تا کنون از چهره من حالشان به هم نخورده و در هنگام صحبت کردن با من روی من استفراغ نکرده اند. میگویند خلایق هر چه لایق و این در مورد من به شدت صدق میکند. هم خانه ای من از من هم بدتر است. اسمش هست پیمان تندبادیان. او همیشه باعث دلگرمی من بوده چرا که با دیدن او متوجه میشوم از هستند کسانی که از من هم پست تر باشند. او آنقدر بی شعور هست که حرفهای من ِ حال بهم زن را بدون چون و چرا میپذیرد. مثلا من او را مجبور کردم که به دوستان سابقش خیانت کند. باور کردنش واقعا مشکل است که چطور بخاطر من که قیافه ام از تاپاله گاو هم زشت تر و چندش تر هست حرف شنوی میکند. واقعا اعصابم را خرد میکند و حالم ازش بیشتر بهم میخورد همین باعث میشود که راحتتر تحملش کنم چرا که من در میان آشغال و کثافت بهتر و راحتتر زندگی میکنم…آه درست مثل یک خوک!"

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

مرحله بعد

من امریکا نیامده ام که خوش بگذرانم. اینجا نیامدم که الافی کنم و وقت و انرژی ام را صرف رفیق بازی و روابط بی خود و بی ارزش بگذارم. من اینجا نیامده ام که دختر بازی کنم یا دوست جدید پیدا کنم. همه اینها یا هیچ جای نقشه هایی که داشتم جا نداشته اند و یا اینکه در اولویتهای بسیار پایین بوده اند. من اینجا آمده ام کاری را که باید مدتها پیش شروع میکرده ام را شروع کنم. من آمده ام که خودم دا آنطور که پیش بینی میکردم و برایش نقشه کشیده بوده ام بسازم. من آمده ام که دیگر وقتم را صرف کارها و فکرهای بیهوده نکنم. من آمده ام که تا زمانی که ذهنم باز و فِرِش است ازش کار بکشم. من نه دوست دارم گوش شنوای کسی باشم نه دوست دارم پایه ثابت هر مهمانی و خوش گذرانی باشم. نه دوست دارم با کسی جنگ کنم و نه آنطور دوستی کنم. نه دوست دارم دل کسی را شاد کنم نه دل کسی را بشکنم. نه دوست دارم دلم برای کسی تنگ شود و نه دوست دارم دل کسی برایم تنگ شود. نه دوست دارم فارسی انقدر صحبت کنم و نه دوست دارم انقدر فارسی باهام صحبت بشود. دوست دارم هر وقت میخواهم از اینجا بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم، دوست دارم بروم مرحله بعدی نه اینکه همش یکجا گیر کرده باشم...