۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

Not a Mother's Day

من در حال خروج از کشور و شروع زندگی مورد علاقه ام بودم که برای آخرین بار به طور اتفاقی با او مواجه شدم. چاق شده بود و توله اش را بغل کرده بود. هنوز چشمانش زیبا بود و همان جذابی گذشته را داشت، اما نارضایتی را میشد در عمق چشمانش احساس کرد. در دستش خریدهای آن روزش بود. از خاطرم سریع گذشت دستانی که روزگاری قلم موی نقاشی بین انگشتانش می رقصید حالا به چه سرنوشتی گرفتار شده است. من خودم را طوری که اتفاقی به نظر برسد به یک مغازه کفش فروشی رساندم. مغازه در حال تعطیل شدن بود و مغازه دار مرا به زور از مغازه اش بیرون انداخت. فحشی نثارش کردم و انگشتی نشانش دادم! به گمانم هیچکدام را متوجه نشد. رفتم آن سمت بازار که متوجه شدم با پیرمرد مغازه در حال جر و بحث شده است. داشت به او می فهماند که با این گرانفروشی باعث شکل گیری چه خلافکاریهایی در میان جامعه و مردم خواهد شد. و شروع کرد از دولت و حکومت شکایت کردن و فحش دادن به بازارییهای گرانفروش و عوضی ای مانند آن پیرمرد. من به پیرمرد نگاهی انداختم و از اینکه دهن به دهن او شده بود و تا آن زمان از دهانش چند ناسزا هم پرانده بود عصبانی بودم. میخواستم خفه اش کنم و بکشمش. نیست و نابودش کنم مرتیکه ی عوضی ِ گرانفروش را. حتی به سمتش هم حرکت کردم که ناگهان چیزی به خاطرم رسید...بله درست بود دعوا با مغازه دار عاقبتی بهتر از عاقبت ازدواج در پی نخواهد داشت...اینطور بود که راهم را کج کردم و شادمان به فکر سفر در پیش رویم افتادم و امیدوار بودم آن دستها هنوز هم قلم مویی را لمس کنند...!