۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

این دلهای ناتنگ

عرض شود که بنده از اینکه بخواهم دروغ بگویم حالم بهم میخورد. البته فقط دروغ به معنای نگفتن حقیقت مد نظرم نیست، بلکه بیشتر منظورم زیادتر از آنچه حقیقت دارد گفتن و آنچه احساس میکنم است. خلاصه اینکه پیاز-داغشو-اضافه-کردن از آن چیزهاییست که بنده از آن بیزارم. اگر خوشحال باشم خب خوشحالم و اگر ناخوشحال باشم هم ناخوشحالم، همین و نه بیشتر. البته بگویم وضع خنده با اینها فرق داردها! ولی خب بعله زیادم فرق ندارد. اگر بخواهم اسمی برای این وضعیت بگذارم شاید «از-خود-بیگانگی» بد نباشد. نمیدانم برایتان پیش آمده که مثلاً طرف می گوید: دلم برای همه تان تنگولیده، در صورتیکه شما یقین دارید که: عمراً. آخر عزیز دلم، قربانت بروم چرا چِرت میگویی؟ دلت تنگ نشده مجبور نیستی خالی ببندی! دقت کرده اید چقدر تاثیر اینکه مثلاً طرف بگوید دلم فقط یه «ذره» برات تنگ شده گاهی هزار بار بیشتر از این است که با آب-و-تاب اینرا بگوید. گویی هر چه «کمتر» باشد باورش برایمان آسانتر است.

ویتگنشتاین کشف کرد که نمیتوان از چیزهای کاملاً خصوصی صحبت کرد و زد خیال همه رو راحت کرد. به نظر ویتگنشتاین زبان مجموعه ای از بازیهای زبانیست، بازیهایی که نمیتوانند تک نفره باشند. البته «وجود»شان را نفی نمیکند فقط میگوید چون بازی زبانی خصوصی برای اینها نیست نمیتوان صحبت کرد و اگر چیزی گفته شود لابد دیگر خصوصی نیست. مثلاً همین احساس دلتنگی! این یعنی اینکه شما هرچقدر هم بالا و پایین بپرید و بگویید دلم برایت نقطه شده، شما میگویید از کجا معلوم؟ دیگر کم یا زیادیش بماند. ولی خب شما هیچ جایتان نباشد و هر چه دل ناتنگتان میخواهد بگویید، فقط جان مادرتان بعضی اوقات هم جلوی خودتان را بگیرید.

۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

غرق ِ متن

البته بگم حتی میشد چند هفته هم سر یک مسئله فکر میکردم! ولی خب روتینش این بود که به هر حال یک مسئله ریاضی رو در عرض یکی-دو-سه روز حل میکردم. عجیب لذتی داره، باید یه جورایی عاشق باشید تا درک کنید چی میگم. ولی خب یک وقتایی هم میشد که تو یک روند فرسایشی گیر میکردم و اون بیشتر وقتایی بود که مسئله یه مرگیش بود. من ردیف بودم ولی ایراد از مسئله بود. یعنی میدونین چیه در کل هر چی میبود انقدر میزدم تو سرش ( اصلاً بخش لذت بخش قضیه هم همین توسری زدنست ) که بالاخره حل شه ولی یک جایی میشد که زده میشدم. بهترین کار این بود که ولش میکردم و میرفتم سراغ یک کار دیگه. چند روز کلاً تعطیلش میکردم و میرفتم خودمو غرق یک کار دیگه میکردم .

گاهی اوقات میشه از یک چیزایی یک «مسئله» هایی سرخورده میشم، طبیعیه! خب گاهی پیش میاد دیگه! اینجاست که حس میکنم بیش از حد تو خشکی موندم. باید بزنم به آب و شنایی کنم. خب شنا که راستش نه، اینکه تو خشکی باشی یا تو آب شنا کنی چه فرقی داره؟ دوست دارم غرق شم! خاصیت این غرق شدن اینه که خودتو ول کنی بذاری امواج با خودت ببرتت. متنی گیر بیارم و توش غرق شم. یک کتاب، یک قطعه موسیقی، یک آدم،... فرقی نمیکنه فقط عمقش زیاد باشه که قشنگ و تیمیز ( تمیز نه ها! ) غرق شم. آهای! من آمادم! بیاین منو با خودتون ببرید! عمیقترین متن، متن جامعه است. میان مردم غرق شی و خودتو یکی از اونا احساس کنی، غرق زندگی شی. رگه های اصلی حیات گیر بیاری ولشونم نکنی. دیگه آب یا خشکی بودنش فرقی ندارد، مسئله ریاضی بودن یا نبودنش فرقی ندارد، هر متنی میخواد باشه. آخ! آخ! لذتی دارد این متن!

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

لطفاً خفه شوید

1. دانش آموزی به عنوان پروژه درسیش این تقاضانامه را بین 50 نفر توزیع کرد:

ماده ای به نام "dihydrogen monoxide (DHMO)" امروزه در بسیاری از صنایع به کار می رود. ما به دلایل زیر خواهان کنترل شدید و یا حذف کلی این ماده از محصولات صنعتی هستیم:

1- این ماده باعث ایجاد عرق و تهوع میشود.

2- از اجزاء عمده باران اسیدی می باشد.

3- در حالت گازی می تواند باعث ایجاد سوختگی شدید شود.

4- ورود تصادفی آن به مجرای تنفس می تواند کشنده باشد.

5- باعث تشدید خوردگی می شود.

6- باعث کاسته شدن از توان ترمز خودروها می شود.

7- درتومورهای بیماران سرطانی مشاهده شده است


از بین 50 نفری که تقاضانامه بین آنها توزیع شده بود:

1- 43 نفر خواستار منع استفاده از این ماده شدند.
2- 6 نفر ممتنع بودند.
3- فقط یک نفر فهمیده بود که ماده مورد نظر آب است.

نتیجه اخلاقی: حتی در ساده ترین مسائل علمی، اگر متخصص نیستید خفه شوید.

2. ایرانیان به تجربه دریافته اند که در جایی شروع به حرف زدن درباره موضوعی کنند که مطمئن باشند شنونده شان به اندازه خودشان پخمه است و در باره چیزی که صحبت میکنند هیچ سر رشته ای ندارند. این موضوع البته چندان خوشایند نیست، چون همیشه خطر آن می رود که به هر حال یکی این وسط پیدا شود که کمتر پخمه باشد و مچ طرف را در غیر علمی بودن سخنانش بگیرد. و این خوشایند نیست چون ما دوست داریم حتما چیزی برای گفتن داشته باشیم و هر طور شده چیزی بگوییم و نشان دهیم که حداقل در یک موضوع صاحب نظریم و از شنونده بیشتر حالیمان است.
خوشبختانه باب سیاست همیشه باز است ( یه چیزی تو همون مایه های باب شهادت ). سیاست حتی به زور هم نمیتواند یک علم منسجم و مشخص باشد و کسی نیست و نمیتواند بگوید که عزیزم شما داری چِرت میگویی! سطحی ترین تحلیلها هم به هر حال تحلیل اند. مثلاً برای شروع میتوان به هر که گیر آوردیم فحش بدهیم! همین میشود موضوع وراجی هایمان حول مسائل سیاسی میگذرد، از دانشگاه و محل کار گرفته تا اتوبوس و تاکسی.

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

شناختنِ آن دیگری

هر انگیزه برای شناختن «دیگری»، از علاقه ای ناشی می شود. برای شناختن یک نفر یا باید او را دوست داشته باشیم یا از او متنفر باشیم! وقتی کسی را دوست داریم سعی میکنیم او را بشناسیم تا بیشتر دوستش داشته باشیم و همینطور کسی که از او نفرت داریم را هم میخواهیم بهتر بشناسیم تا بیشتر از او متنفر باشیم و در هر دو صورت لذت بیشتری ببریم. ما امیدواریم کسی که برایش میمیریم هر چه بیشتر خوب باشد و کسی که نمی خواهیم سر به تنش باشد هر چه بیشتر بد باشد. ولی اینجا فریب خواسته مان را میخوریم. وقتی «میخواهیم» دیگر به خوبی یا بدیش کار نداریم. همین که آنرا میخواهیم کافی است و این نتیجه میدهد که آن خوب است. در واقع امید ما به خوب بودن با خواسته ما معنا پیدا میکند. اسپینوزا به حق می گوید «آنچه میخواهیم برای خوبی آن نیست بلکه برای آن خوب است که آنرا میخواهیم.»
ما چیزی را که میخواهیم دوست داریم، چیزی را که دوست داریم میخواهیم، و چیزی را که دوست داریم میخواهیم ( امیدواریم ) خوب باشد و چون میخواهیم خوب است! خواستن، دوست داشتن ( یا نخواستن، دوست نداشتن ) و همینطور آن امید به خوب بودن، نیروهای قدرتمندی هستند و اعتنایی به واقعیت آنچه می خواهیم و اینکه آیا حقیقتا خوبند یا بد ندارند. اینجاست که «شناخت» واقعی حاصل نمیشود و زیر قدرت «علاقه» از بین میرود و فدای «خواسته» ما میشود. پس برای شناختن یک نفر چه باید کرد؟ اگر هم بیخیال باشیم و اصلا هیچ احساسی نسبت به اطرافیانمان نداشته باشیم، نه دوستشان داشته باشیم و نه اصولا نفرت داشته باشیم یا بقول فرانسویها nul باشیم ( وضعیتی کاملا بی کنش ) دیگر شناختن دیگران اصلا برایمان مفهوم و موضوعیتی ندارد، ما را چکار با غریبه ها! پس چه کنیم؟
تنها یک حالت باقی میماند که بی هیچ کم و کاستی کنشگرانه تر است. برای شناختن دیگری باید هم دوستش داشته باشیم هم نداشته باشیم، هم متنفر باشیم هم نباشیم، هم متنفر باشیم هم دوست داشته باشیم یا به قول والتر بنیامین «تنها راه شناخت یک نفر دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است.» ولی مگر به این راحتیها هم میشود پدر سگ!

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

Everybody knows

Everybody knows that the captain lied!

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

در باب شوﺨﻰهای جنسی

گـــفتم که بر خیـــالت راه نظــر ببندم
گـفتا شـبرو است او، از راه دیگــر آید
حافظ

به عقیده فروید میان انسان و محیطش پیوسته تنش وجود دارد. به ویژه تنش - یا تعارض - بین غرایز و نیازهای انسان و خواسته های اجتماع. هسته اصلی نظریه روانکاوی ( فرویدیسم ) این نکته است که انسان بنابر مقتضیات زندگانی، کامهای ناخوشایند خود را بجای پذیرفتن و ارضا کردن، پس میزند و به اعماق ضمیر نا خودآگاه خود می راند. که این کامها در ناخودآگاهی هیاهو و تکاپو می کنند و به هر در می زنند تا از راهی دیگر مجدداً پا به عرصه خودآگاهی گذارند، رو بیایند و خودی نشان دهند و اقناع و خرسند شوند. از این جهت است که تغییر شکل می دهند و بصورت رؤیا، بازی و لغزش ( همان سوتی خودمان ) و جز اینها ظاهر می شوند. شوخی نیز چیزی جز همین کامهای وازده نیست. از طریق شوخی و هزل کامهای وازده و مطرود ما دفع میشود و در ما باعث ایجاد آرامش و سبکی میکنند و همین میشود که شوخی برایمان لذت بخش است. و چون به زعم فروید اساس محرومیتهای ما وازدگیهای جنسی است، بیشترین و مهمترین شوخی های ما هم جنسی است.
البته این موضوع در بلاد کفر خفیفتر شده ولی در ایران تقریباً جزیی از زندگی روزمره است!

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

بی دردِ الدنگ

یکی از احمقانه‌ترین فرمولهای روانشناخت جدید اینست که میگویند: «علّت میخواری معتادان اینست که نمیتوانند خود را با واقعیّات سازگار کنند.» ولی آخر کسی که بتواند خود را با واقعیّات سازگار کند که یک بی‌دردِ الدنگ است.

- رومن گاری، خداحافظ گاری کوپر، ترجمة سروش حبیبی

۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه

راهنمای روشنفکر شدن در هفت دقیقه

کلمات هم می توانند مظلوم واقع شوند. ما به آنها ظلم می کنیم وقتی آنها را در جاهایی به کار می بریم که برای آن ساخته نشده اند. شاید ریشه این کار ما عدم درک صحیحمان از آن کلمات باشد. این سبب می شود که هر کجا کلمه ای نیابیم، و از آن دردناکتر، جایی که کلمه مرسوم کلمه ای تو هین آمیز است، از کلمه مظلوم استفاده کنیم.

یکی از مظلوم ترین کلمات در ادبیات روزمره ما، واژه "روشنفکر" است. اگر میخواهید به معنای جدید این کلمه، روشنفکر شوید، از هفت دستور زیر پیروی کنيد:

1- خدا را انکار کنيد.
مهم نیست که برای ادعای خود دلیل داشته باشید. حتی لازم نیست در رد ادعای دیگران چیزی بگویید. مثلاً خیلی راحت می توانید بگویید وجود خدا برایتان اثبات نشده است. اگر هم کسی خواست چیزی بگوید، اعتراض کنید و آسمان و ریسمان را به هم ببافید و از بحث در این مورد فرار کنید. هیچ اهمیتی ندارد که اکثر متفکران بزرگ تاریخ عکس عقیده شما را داشته باشند.

2- ادعا کنید سلیقه خیلی خاصی دارید.
هستند کسانی که صادقانه از شوپن لذت می برند و یا فیلمهای تارکوفسکی را می پسندند (برای مثال، خود شوپن و تارکوفسکی) ولی شما از این عده نیستید. مهم نیست. کافی است ادعا کنید. تعدادی کلمه قلمبه سلمبه هم یاد بگیرید و مثلاً بگویید فیلمهای تارکوفسکی با سازوکار مغلق جامعه پسامدرن صنعتی شده در تعارض دیالکتیک قرار دارند. به هر حال شما یک روشنفکرید. مردم شما را نمی فهمند.

3- اقرار به ندانستن نکنید.
شما همه چیز را می دانید. حداقل در مورد آن فکر کرده اید. هرگز اعتراف نکنید که به موضوعی فکر نکرده اید یا زاویه دید مطرح شده برایتان تازگی دارد. شما روشنفکرید. حق و حتی وظیفه دارید در همه زمینه ها اظهار نظر کنید.

4- ظاهر غیرمعمول داشته باشید.
غیرمعمول یعنی یا متعلق به 20 سال قبل، یا 20 سال بعد. هم میتوانید خیلی ساده و زشت لباس بپوشید و ادعا کنید به این مسائل بی اعتنایید و هم میتوانید خیلی عجیب و بازهم زشت بپوشید و بگویید هنوز شما را درک نمی کنند.

5- از چیزی که به آن روابط جنسی آزاد می گویید دفاع کنید.
چیزی را تبلیغ کنید که هرگز برای پدر و مادرتان مجاز نمی دانستید و نمی دانید. از نظر شما عشق چیزی است که اصلاً روشنفکرانه نیست. پایبندی به معشوق و انتظار وفاداری داشتن مال عوام است. تأسف بار است که همین عشق، به همین شکل ساده و عامیانه، دستمایه خلق زیباترین آفرینشهای هنری بشر شده است. همه آن آثار را مسخره کنید. آخر حافظ و شکسپیر و شاملو که به اندازه شما روشنفکر نبوده اند.

6- مریض و خموده باشید.
انسانهای روشنفکر نباید سرحال باشند. اصولاً نباید کفایت فعالیت جسمانی را داشته باشند. برای خودتان یک مریضی بتراشید. امراض عصبی با کلاسترند. خدا را شکر که هر چیزی را میتوانید دارای ریشه عصبی بدانید. مثلاً شما یک پایتان از پای دیگر کوتاهتر است چون زیاد برای اصلاح جامعه حرص می خورید. تا میتوانید به جسمتان ظلم کنید. شما روشنفکرید. جسمتان ارزشی ندارد. نابودش کنید.

7- ادعا کنید میخواهید خودتان را بکشید.
آدمی که می خواهد خودش را بکشد قبل از آن در موردش حرف نمی زند. بررسی موارد بسیار خودکشی نشان داده که خودکشی فرد در اکثر قریب به اتفاق موارد برای نزدیکانش هم غافلگیرکننده است، ولی همه باید بدانند که شما به خاطر پوچی زندگی و وضع کنونی جهان و یا نابسامانیهای فکری، تصمیم دارید بالاخره یک روز خودتان را بکشید.

دوست من! حالا شما یک روشنفکر هستید.

پ.ن. شما [...] هم نیستید!

۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه

رپ فارسی

1- موسیقی رپ فارسی به دسته ای از موسیقی تعلق دارد که به زیرزمین تبعید شده است! گناه اصلی این موسیقی و امثال آن، صادق بودن در مورد تمام وجوه زندگی انسان است.

2- به رپ فارسی، بسیار انتقاد کرده اند که در حد مشابه خارجی خود نیست. گویا همه چیز این مملکت، در حد بقیه دنیاست! به نظر من، با توجه به وضع موجود، موسیقی رپ فارسی، پیشرفت بسیار خوبی داشته است، و آینده روشنی هم دارد.

3- زبان صریح (explicit language) از مشخصات رپ است. اگر با این نوع کلام مشکل دارید، آهنگهای زیر را گوش نکنید. (هرچند سعی کرده ام نمونه های مؤدبتری را انتخاب کنم.)

دانلود کنید: