۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

شناختنِ آن دیگری

هر انگیزه برای شناختن «دیگری»، از علاقه ای ناشی می شود. برای شناختن یک نفر یا باید او را دوست داشته باشیم یا از او متنفر باشیم! وقتی کسی را دوست داریم سعی میکنیم او را بشناسیم تا بیشتر دوستش داشته باشیم و همینطور کسی که از او نفرت داریم را هم میخواهیم بهتر بشناسیم تا بیشتر از او متنفر باشیم و در هر دو صورت لذت بیشتری ببریم. ما امیدواریم کسی که برایش میمیریم هر چه بیشتر خوب باشد و کسی که نمی خواهیم سر به تنش باشد هر چه بیشتر بد باشد. ولی اینجا فریب خواسته مان را میخوریم. وقتی «میخواهیم» دیگر به خوبی یا بدیش کار نداریم. همین که آنرا میخواهیم کافی است و این نتیجه میدهد که آن خوب است. در واقع امید ما به خوب بودن با خواسته ما معنا پیدا میکند. اسپینوزا به حق می گوید «آنچه میخواهیم برای خوبی آن نیست بلکه برای آن خوب است که آنرا میخواهیم.»
ما چیزی را که میخواهیم دوست داریم، چیزی را که دوست داریم میخواهیم، و چیزی را که دوست داریم میخواهیم ( امیدواریم ) خوب باشد و چون میخواهیم خوب است! خواستن، دوست داشتن ( یا نخواستن، دوست نداشتن ) و همینطور آن امید به خوب بودن، نیروهای قدرتمندی هستند و اعتنایی به واقعیت آنچه می خواهیم و اینکه آیا حقیقتا خوبند یا بد ندارند. اینجاست که «شناخت» واقعی حاصل نمیشود و زیر قدرت «علاقه» از بین میرود و فدای «خواسته» ما میشود. پس برای شناختن یک نفر چه باید کرد؟ اگر هم بیخیال باشیم و اصلا هیچ احساسی نسبت به اطرافیانمان نداشته باشیم، نه دوستشان داشته باشیم و نه اصولا نفرت داشته باشیم یا بقول فرانسویها nul باشیم ( وضعیتی کاملا بی کنش ) دیگر شناختن دیگران اصلا برایمان مفهوم و موضوعیتی ندارد، ما را چکار با غریبه ها! پس چه کنیم؟
تنها یک حالت باقی میماند که بی هیچ کم و کاستی کنشگرانه تر است. برای شناختن دیگری باید هم دوستش داشته باشیم هم نداشته باشیم، هم متنفر باشیم هم نباشیم، هم متنفر باشیم هم دوست داشته باشیم یا به قول والتر بنیامین «تنها راه شناخت یک نفر دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است.» ولی مگر به این راحتیها هم میشود پدر سگ!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر