۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

Counterproductive

من تمرینهای دوست دخترم را باید حل کنم وگرنه ناراحت میشود!

نمیفهمد که من به اندازه کافی کار دارم. هنوز فکر میکند دکترا خواندن الکی است.

تقریبا هر روز غر  میزند از زندگی اش. آخر مگر تقصیر من است ؟!

در این شلوغ پلوغی کار و زندگی تصمیم میگیرد که فلوریدا برویم. من باید هزار بهانه بیاورم برای استادم و درس و کارم را ول کنم که بروم فلوریدا.

بابا از اینکه من عکس برای مامان فرستادم نه برای او ناراحت میشود.

مامان هنوز مثل بچه ها نگران این است که خورد و خوراکم سر جایش هست و از مدرسه میپرسد انگار کلاس سوم دبستانم .

خواهرم گرفتار بد شانسیهایش در فرانسه است.

و من هزارو یک علاقه و نقشه برای زندگی این روزهایم  دارم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر