۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

طبق برنامه! چه برنامه ای؟

میشود اینطور فکر کرد:
 
تصور کنید حالتی را که کلی کار است که "باید" انجام بدهی. بعد در یک لحظه به خودت می آیی و بعد احساس میکنی چرا انقدر عوض شده ای؟ چرا انقدر زندگی را جدی میگیری؟ این چه وضعش است که بخواهی حتی اندکی نگران کارهایت باشی که روی سرت خراب شده. بعد میروی و مثلا بیرون به وقت تلف کردن. یا  مثلا چرا بجایش ننوشی؟
 
حالا که اینطوری سر کردی دو حالت دارد. یا به کارهایت نمیرسی و بعد وقتی واقعیت با تمام خشونت به سراغت برگشت میفهمی که عقب افتاده ای و احتمالا موقعیتی را از دست داده ای یا بعدا از دست خواهی داد (البته اگر برایت کمی آینده نگری باقی مانده باشد). به هر حال میتوانی سعی کنی درستش کنی. ولی بعدش دوباره به جایی میرسی که باز به این نتیجه میرسی که نباید زندگی را جدی بگیری و ...!
 
پ.ن 1: اینکه زندگی را جدی نگیری هم هنر میخواهد که نداری.
پ.ن.2: چرا نمیروی و در جنگل زندگی نکنی؟
پ.ن.3: اینجا پر است ا ز آدم بیخاصیت.