۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

سیگارزدگی

کم کم دارم به آن مرحله‌ی ناخوشایندی میرسم که تحمل تعدادی از اطرافیانم برایم دشوار میشود، درست به سیگاری که به فیلترش رسیده! یعنی میدانید از موجودات دور و برم دیگر چیزی بیشتر از اینها بر نمی‌آید و من بیشتر از اینها نمیتوانم از آنها کام بگیرم. ته سیگارهایی هستند که دیر یا زود باید از شرشان خلاص شد! از این بابت البته هم شرمنده‌ام و هم احساس پریشانی میکنم. شرمنده از اینکه چطور میتوانم انقدر بی‌مقدار باشم که دیگرانی باشند که آنها را تنها موجوداتی بپندارم که قرار است روزی به اتمام برسند و انقدر جنبه و عرضه ندارم که انسانی را با تمام کیفیات تغییر ناپذیرش برای مدتی طولانی تحمل کنم و پریشانم از اینکه مانده‌ام چطوری آن ته سیگار را سر به نیست کنم! کجا بیندازمش که اثری ازش نماند؟ اگر در خانه سیگار کشیده باشید متوجه هستید که چقدر سر به نیست کردن بقایای سیگار از فیلتر گرفته تا بوی دود و خاکستر میتواند دردسرساز باشد. قضیه هم همین جاست. باید حواست باشد که چه کسی میتواند راه به خانه‌ات، به شخصی ترین مکان، به عمق وجودت راه یابد و تو به کدامشان راه میدهی. تا اینجا تقریباً خوب است اما تکلیف آن یه نخ سیگاری که بابت فراموشکاری‌ات ته جیبت جا مانده چیست؟ البته میتواند موضوع درست نقطه مقابل اینها باشد و این من باشم که دیگر چیزی بیشتر از این در چنته ندارد. یعنی مشکل از ریه‌ی من باشد و اختلالی در کام گرفتن پیش آمده. شاید دیگر توان بلعیدن دود و تحمل روح و کیفیات آنها را ندارم، یعنی برایم سخت است موجودی با تمام پیچیدگیهای بعضاً حال بهم زن و بعضاً لذت بخش که حالت گیجی و منگی بسیار کوتاهی را موجب میشدند تحمل کنم و وجودم دیگر نیکوتین اطرافیانم را تحمل نمیکند! در اینصورت باز هم دخلی به این ندارد که هر سیگار به هر حال زمانی تمام میشود و به قول دوستی تنها ته‌اش این میماند: «بعدی رو هستی؟»

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

قضایا

نوشتنمان نمی‌آید ولی دلمان گیر است که بیاید. میلمان به نوشتن است اما دستمان به قلم نمیرود اگر هم میرود چیز درخوری نمی‌تراود یا شاید هم ما دیگر به این سادگیها ارضا بشو نیستیم. قضیه چیست؟ حَشر ِ نوشتن داریم، کمرش را نه! عرق خودمان را هم که در می‌آوریم آه و اوه ِ متنمان در نمی‌آید. قضیه مالیخولیایی هم هست البته. وسواسمان در انتخاب واژه‌ها به حد نهایت و حال بهم زن ِ خود رسیده جانمان در می‌آید تا مطمئن شویم چه ترکیبی کجا مناسب است. سابقاً عادت داشتیم متن از دستمان در برود این بار اما دستمان هم نمی‌آید که حالا بخواهد در هم برود. القصه دچار یبوست زبانی هم شده‌ایم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

ترجیح

- ترجیح میدم روان پریش باشم تا روشنفکر.
+ ببخشید یه بار دیگه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

حقوق اقلیت

هر جا که می‌روی و میخواهی کاری بکنی که اتفاقاً خلاف اصول ِ اعنقادات (منظورم البته مذهبی است) عده‌ی احتمالاً اکثریتی است میگویند: "مراعات کسایی رو که اعتقاد دارن بکنید." فرض بگیریم اینطور اعتقادات قابل احترام باشد و اکثریتی هم در جامعه ما اعتقادات مشابه داشته باشند و گیرم برای تمام این اکثریت هم مهم باشد که دیگران مراعات حالشان را بکنند. حالا بگویید ببینم کدام اعتقاد و دین و اصول درست و درمانی وجود دارد که وقتی ماهی از سال می آید و چون بقیه (بر فرض محال اکثریت ِ مابقی) بنا به اعتقاداتشان باید عملی به نام روزه گرفتن را انجام دهند به اقلیتی که این عمل را انجام نمیدهد (که البته از دیدگاه دین این اقلیت از بیخ شوت حساب میشن) میگوید: "تظاهر (خواهش میکنم به این کلمه دقت کنید) به روزه خواری حرام است". گیرم حقوق اقلیت و اخلاق و آزاده جانی و فردگرایی و احترام به عقاید و شونصدهزار سال تمدن و تمام این مزخرفات همه کشک، آخر بگو ببینم مرتیکه به تو چه که من آدامس تو دهنمه؟

لطفاً مراعات حال آنهایی که اعتقاد ندارند را بکنید.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

استلزامات جنبش سبز

بیش از هر چیز از اینکه جنبش اسم و رسم پیدا کرده است خشنودم. اینکه بر حادثه و رخدادی نامی آنهم در حال نهاده شود اصرار آنرا به تاریخ بیشتر خواهد کرد و از طرف دیگر از میان برداشتنش را دشوار و حتی ناممکن میسازد. نمیتوان از زیر بار سنگین نام شانه خالی کرد. نام نهادن همواره در مقابل فراموش شدن مقاومت و سماجت می‌ورزد. اصولاً خواست ِ نام گذاری خواست ِ فراموش نشدن و در حافظه باقی ماندن است. این سماجت و خواستگاه طبیعی‌اش در تاریخسازی و ماندگار کردن جنبشی همچون «جنبش سبز» حقیقتاً میتواند کارساز باشد و کار تاریخ‌نویسان را راحت‌تر خواهد کرد. «جنبش سبز» اما چیزی بیش از یک نام است. چرا که خدا میداند «سبز» بودن یک جنبش چقدر میتواند برای نظام اسلامی و ناب ِ محمدی با انبوهی از مسجدهای فیروزه‌ای رنگش و پرچمهای جور وا جور سبز رنگش هولناک باشد؛ همانطوری که بانگ «الله اکبر» بعنوان نماد و نشانه‌ای از مبارزه به سادگی برای حکومت دینی ِ جمهوری اسلامی که سی سال پیش جشن پیروزی‌اش را با همین ندای «الله اکبر» گرفته بود سهمگین است.

از طرفی اما معتقدم همچنان جای شعاری مناسب که گستاخانه دعوت به برچیدن این بساط خیانت و جنایت کند خالی است. شعار یکه‌ای که هرگاه نام جنبش به زبان می‌آید ناخوداگاه به همراهش شعارش نیز به یاد بیاید. بتوان شاهد نقش بستنش بر در و دیوارهای شهر بود. بشود امضایی در پایان هر نامه و بیانیه‌ای. درست است مردم در بهمن 57 با «مرگ بر شاه» و اشعار انقلابی شور انقلابی میگرفتند اما در نهایت جمهوری اسلامی با مغالطه‌ی بزرگ ِ «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود که روی کار آمد. البته شاید زمان همچو چیزی فرا نرسیده باشد چرا که هنوز ندیده‌ام که گروههای مختلف شجاعانه همراهی و هم رایی خود را با جنبش سبز بیان کنند. تنها اشارتی اعتراض آمیز در بیانیه‌های احزاب مختلف پیدا میشود که به نوعی به جنبش متصل میشوند اما هنوز حمایتی صریح از جانب حزب یا دسته یا گروهی رسماً منتشر نشده است و هیچ دعوت عمومی از مردم توسط جمیع احزاب معترض وجود نداشته است. هنوز حرکت مردمی و رهبریش یک کل واحد و منسجم را تشکیل نمی‌دهند. هرچند دولت کودتا با پافشاری هر چه بیشتر در قتل عام مردم بر خلاف تصورش به این گسستگی نسبی انسجام بیشتری خواهد بخشید. چرا که عرصه ی شهادت عرصه‌ی همدردی و یکصدا شدن بازمانده‌ها ست. گویا قاتلان حکومتی فرمول قدیمی سالهای بعد از جنگ ِ خودشان را فراموش کرده‌اند!

وجود کثرت شعارها اما از جهاتی در هر دوره از بلوغ و تکامل جنبش میتواند در عمل موجبات آزار و اذیت دولت کودتا و رهبری را فراهم کند. چرا که حتی اگر هم دولت بخواهد به خواسته‌های مردم توجه کند و آنها را برآورده سازد با انبوهی از خواسته‌ها و توقعات ریز و درشتی مواجه خواهد شد که در عمل هیچکدام را نخواهد توانست جامه عمل بپوشاند. وانگهی خواسته‌های مردم اصولاً خارج از چارچوب و سلیقه‌ی اجرایی دولت کودتاست و کلاً در جهت ضربه زدن به مشروعیت نظام اسلامی‌ای است که دست اندر کاران کودتا روی آن سوارند. به نظر میرسد نظام به هر نحوی بخواهد هم نمیتواند مردم را راضی و آرام نگه دارد. گویا خرِ نظام اسلامی عاقبت در حال سر خم کردن و انداختن سوار خود است. سواری که وزن خودش عامل افتادنش خواهد شد.

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

شکاف طبقاتی

احتمالاً عادلانه‌ترین بلایی که میتواند در تاریخ بشریت بر سر آدمی بیاید هولوکاست اتمی است (که به گفته ی خیلیها نتیجه‌ی جنگ جهانی سوم در صورت وقوع خواهد بود). چرا که از مشهورترین و ثروتمندترین هنرپیشه‌ی هالیوود گرفته تا گدای سر خیابان ما همه به یک دلیل خواهند مرد.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

حراست از جنبش

انقلاب بهمن ِ 57 تنها نتیجه‌ی یک جریان نبود. جریانات سیاسی و اجتماعی ِ مختلفی بودند که در نهایت به یک نقطه ختم و منجر به انقلاب شدند. درست است که بسیاری از این جریانات بعضاً به دلیل نداشتن ایدوئولوژی ِ منسجم و یا تبلیغاتی که دیگر جریانها علیه آنها می‌کردند تضعیف شدند و یا به حاشیه رانده شدند تا در نهایت این روحانیت و اسلام گرایی باشد که رهبری جنبش را در دست بگیرد، اما یقیناً همه در سرانجام انقلاب نقش داشته‌اند. تاریخ ِ سیاسی هر جنبش و حزبی هرگز بطور مطلق ماهیتی مستقل از دیگر جریانات نداشته است. تاریخ ایران ِ قبل از انقلاب مجموعه‌ای از تقابلها و اثرگذاریهایی‌ست که جریانات مختلف سیاسی روی یکدیگر، و برآیند آنها روی حکومت شاه ایجاد میکرند، چرا که همه (لاقل دو جنبش مسلط چپ و اسلامی و التقاط مضحکشان توسط شریعتی) در نهایت انقلابیونی بودند که در براندازی حکومت شاه یک نظر بودند. اما سرانجام این روحانیت و جمهوری اسلامی بود که وارث و نقطه پایان تاریخ و تمام روزهای مهم و جریان ساز قبل از انقلاب شد. پس از انقلاب آن جریانات سیاسی که بینشهایی بعضاً متضاد با یکدیگر هم داشتند حالا در غیاب و با از میان برداشته شدن شاه روبروی یکدیگر قرار گرفته و سهمشان از انقلاب را از جمهوری اسلامی طلب میکردند.

پرسشی که مطرح میشد این بود که جمهوری اسلامی با این ارثیه خود چه باید میکرد تا بقایش را تضمین کند؟ جمهوری اسلامی‌ای که اصل سیاست را در دیانت قرار داده چگونه باید با گذشته‌ی مبارزات ِ نیروها و جنبشهای غیر دینی که سهم انکارناپذیری در پیروزی انقلاب داشتند برخورد میکرد؟ چطور میشد انقلابی که به نفع روحانیت و اسلامی‌گری تمام شده را از دیگر بینشها و نظریات آغشته به اصول غیر دینی و مذهبی پاک کرد؟

البته با سرکوب! از آن زمان تا کنون دستگاه حکومتی با پشتوانه‌ی ایدئولوژیک خود دست به سرکوب بقایای نیمه جان دیگر جریانات سیاسی زده است. اما نظام جمهوری اسلامی علاوه بر سرکوب مستقیم به دنبال اتخاذ راه و روشی ایجابی در پی ریشه دار کردن انقلاب اسلامی و آرمانهای آن در فرهنگ ایرانی بوده و هست. اصولاً هر انقلابی در پی دوباره-فرهنگ-سازی‌ای است که سازوکارش زیر و رو کردن نمادها و نشانه‌های مخالف و مزاحم ایدئولوژی ِ انقلابی روی کار آمده و در مقابل تبلیغ و حراست از نمادها و ساخته‌هایی‌ست که آنها را به دست خویش آفریده. میل اصلی جمهوری اسلامی تبدیل برساخته‌های انقلابی به نهادهای بزرگی بود که در گذر زمان و بواسطه بزرگ و مقدس بودنشان(شدنشان) پاسدار و محافظ پیدا کنند و به تدریج سخت و صلب و تغییر ناپذیر شوند. سپاه پاسداران، بسیج و شورای نگهبان و ... که همه وظیفه حفظ و حراست از آرمانهای انقلابی اسلامی را بعهده دارند همه مثالهایی در جهت یادآوری اصل ِ انقلاب اسلامی و تضمین بقای جمهوری اسلامی است.

نکته‌ی دیگری که در جهت عمق بخشیدن به ایده‌ی نظام جمهوری اسلامی در فرهنگ و زندگی روزمره‌ی مردم و بخصوص نسلهای بعد از انقلاب و همینطور پاکسازی آن از دیگر جریانهای فکری ِ سابقه دار ِ قبل از انقلاب و تاریخ انقلاب اسلامی وجود دارد، برجسته و مربوط ساختن آن روزهای سرنوشت ‌سازی ست که بطور کامل در جهت ایده‌ی نظام اسلامی و بر پایه‌ی مذهب در تاریخ ِ قبل از انقلاب رقم خورده‌اند. و در مقابل به فراموشی سپردن یا مصادره کردن دیگر روزهایی که به هر نحوی خارج از مسیر مذهبی و اسلامی جای داشته‌اند. هر چند سهم بسزایی در تحریک دیگر جنبشها و رشد حرکت انقلابی مردم ایفا کرده بودند. برگزاری مراسم و تشریفات همه ساله درست روبروی چشمان مردم نشان از این مطلب دارد. به درستی میزان تصاحب هر انقلاب بر روزهای سال و تقویم آن کشور عامل مهمی در بقای آن است.

با این حساب به گمانم این روزها و هفته‌های اخیر میتواند عذابی همه ساله برای جمهوری اسلامی به بار آورد. روزهایی که درست کارکردی عکس نسبت به آن روزهای خاطره آمیز جمهوری اسلامی که سالهاست این حکومت از طریق به یاد آوردن آنها دکان و دستگاه تبلیغ راه انداخته قرار دارند. چه کسی است که نداند تنها به زبان بردن روز 18تیر چقدر موجب ترس و آشفتگی سران حکومتی میشود. باید دانست که حکومت تمام تلاشش را در به فراموشی سپردن و یا مصادره کردن این روزها به نفع خودش خواهد کرد. پس نباید گذاشت این روزها و وقایع اخیر به این سادگی فراموش شوند و یا توسط نظام مصادره شوند. باید تاریخ سازی کرد و به گفته‌ی رندانه‌ی خمینی (که گویا بیش از هر کسی نیاز مبرم این نظام به کسب مشروعیت از جانب مردم و رمز حفظ و بقای نظامی همچون جمهوری اسلامی را میدانست) باید همواره در صحنه بود سمجانه یکی یکی روزها را بنام جنبش کرد و به انسجام این روند و ایده‌ی درونش و ریشه دار کردن آن در فرهنگ و زندگی روزمره کوشید. هر جا خرداد شنیده میشود باید از خرداد 88 گفت و یاد کرد. باید تمام روزها و تاریخ جنبشهای مدنی از 16 آذر گرفته تا 18 تیر را فراخواند و به تیر و خرداد 88 پیوند زد. اسم ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی را باید دائم تکرار کرد. حالا نوبت ماست از روزهای پشت سر گذاشته امان حراست و پاسداری کنیم.

کمی مرتبط:
مرقد خمینی فراتر از یک بنا / ناگهان اندیشه

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

موسوی و انتظار از جنبش

میرحسین موسوی ظاهراً پیشوای مردمی شده است که انزجار و تنفر اصلی آنها دیگر نه از دولت ِ کودتایی ِ احمدی‌نژاد بلکه از نظام و حکومت ِ ولایت فقیهی‌ست که در راس آن علی خامنه‌ای جا خوش کرده است. نفرتی که سابقه‌ای بیش از اینها داشته. هر چند هرگز نمودی در سطح جامعه بطور آشکارا نیافت[1]. به عنوان اثبات این نکته میتوان به تغییر ادبیات ِ شعار در جماعت ِ معترض درست روز بعد از سخنرانی خامنه‌ای در نماز جمعه توجه کرد. «مرگ بر دیکتاتور» مبهمی که گویا خطابش به رئیس دولت بود به «مرگ بر خـامنه‌ای» صریحی تبدیل میشود که علاوه بر اینکه دیگر هیچ شکی بر بیزاری ِ مردم از این حکومت و استبداد دینی ِ طبیعی همراش باقی نمیگذارد، نشان از این دارد که حالا دیگرطرف این مردم نه دیگر احمدی‌نژاد و دولت کودتا بلکه خود شخص خامنه‌ای بعنوان مجری ِ گام به گام این سناریو یا به قول موسوی «شعبده بازی» و «صحنه آرایی خطرناک» است.

حال با این اوصاف از میرحسین چه انتظاری میتوان داشت؟ آیا چهره‌ی واقعی موسوی و باورهای وی میتواند برآورده کننده‌ی خواسته‌های آن پیرزنی باشد که روز راهپیمایی ِ از انقلاب تا آزادی با شور و هیجانی سرشار میگفت: "خودمون گند زدیم انقلاب کردیم خودمونم جمعش میکنیم."؟ یا اینکه بکوشیم ویژگیهای جنبش را دریابیم و همراه آن برویم؟

میرحسین انسان مومن و مسلمانی‌ست که در دوران قبل از انقلاب تحت نفوذ شدید ایدئولوژی ِ اسلام و مغلطه‌ی جمهوری ِ اسلامی بر ضد رژیم شاه جنگیده است. وی بی‌تردید جز اولین و برجسته‌ترین افراد انقلاب اسلامی بوده و هست. بی‌شک سالها لااقل جز ده نفر اول نظام جمهوری اسلامی بوده است. نظامی که در طی حیات سی ساله‌اش مورد حمایت وی بوده. او شدیداً تحت تاثیر خمینی‌ست، او را قبول دارد و الگوی خود می‌داند و حتی تمام این وقایع را نوعی انحراف از مسیر اصیل خمینی و انقلاب اسلامی میداند. میرحسین بطور کامل به اصل ولایت فقیه پایبند است و آنرا قبول دارد. او همان کسی است که در سفر تبلیغاتیش به قم «نجات کشور از فاشیسم را مرهون ولایت فقیه» اعلام میکند. نکته‌ای که خامنه‌ای بر آن تاکید داشت همین از دل نظام بر آمدن افرادی همچون موسوی و کروبی‌ست و این یعنی هر چه باشند نظام اسلامی و این نظام مورد پذیرششان هست. او در شعارهای تبلیغاتی‌اش هم هرگز حتی نزدیک به این نکته که ممکن است اصل نظام نیاز به تغییراتی داشته باشد نشد. تمام کاری که وی خواستار انجام دادنش بود نجات ایران از دروغگویی، رمالی و ترمیم وجهه زشت و خراب بین‌المللی و بازگرداندن نظام به مسیر درستش بود.اساساً اصلاحات وی قویاً دارای خصلتی ابزاری در جهت مشروعیت بخشدن به نظام بود.

به نظر نمیرسد بتوان از میرحسین انتظار رهبری ِ جنبشی که خواهان براندازی باشد را داشت. جنبشی که دیگر خوب میداند مسئله‌ی تغییر قدرت از یک نفر به دیگری یا به هر چیزی شبیه شورای ِ رهبری مشکلشان را با اصل نظام ِ مورد انزجارشان از میان نخواهد برد و برطرف نخواهد کرد. وی در نهایت رهبر ناخواسته‌ای برای جنبش مردمی خواهد بود که خواستار رهایی از استبداد دینی‌اند.

اما حقیقتاً وظیفه‌ی مهم و اصلی این باید باشد که به حق انتظار و دورنمایمان را با اصل این جنبش و حقیقت رهبریش هماهنگ کنیم و نگذاریم مطالبات بیشینه ما ارزشمندی این واقعه‌ی بی‌سابقه که میتواند برگ زرینی در تاریخ ایران باشد را تضعیف و کم رنگ کند.

[1] واقعه 18تیر میتواند استثناء باشد.

همچنین بخوانید:
برگ زرین تاریخ ایران / داریوش همایون
میرحسین ِ موسوی و خواسته‌های ِ جنبش / مخلوق


به اشتراک بگذاریدمطلب را به بالاترین بفرستید

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

پایان ناگهان

قانع به خیالی ز تو بودیم...


دلمان بسی تنگ اینجا و تمام خاطراتش خواهد شد! از صمیم قلب معترفم!


زین پس ما را در اینجا بخوانید.

http://apokalipse.wordpress.com


ناگهان اندیشه، سامان سیفی 2006-2009

تیر 1385 تا بهمن 1385 در اینجا
بهمن 1385 تا تیر 1388 هم همینجا


پ.ن1: عاقبت سرنوشتم در ماه تیر رقم خواهد خورد، اینو همه میدونن! ;)
پ.ن2: امکان برگشتن البته هست! :دی

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

اغوا

واقعیت این است که شروع این وبلاگ هرگز نمیتواند به تنهایی دلیلی به این شیکی و با کلاسی که در پست قبل مطرح کردم داشته باشد. البته این حقیقت دارد که نویسندهی وبلاگ مدتی ست از اینکه صرفاً موجودی کسالت آور باشد که چیزها را بدون هیچ افزونهای بر آنها فهم کند به تنگ آمده است. افزونهای که میتواند نشان از وجود یکتای نویسنده در جایی از جریان اندیشه و گوشه ای از جهان ِ چیزهای قابل فهم باشد. درست مانند یک امضا. این واماندگی و ایستایی در فهمیدن و ناتوانی در ایستادن درست یک مرحله بعد از فهمیدن چیزها و پویایی ِ اندیشه باعث دلگیری و ناامیدی نویسنده بوده است. و این وبلاگ را بعنوان لوحی[1] جدید در گذار از یک مرحله به مرحله بعد، پایان آنچه هست، یا بطور کلی آپوکالیپس ِ دورهای دیده است. دورهای که یا جلوی جریان اندیشههای ناگهانی میایستد یا از آن میگذرد.

اما جریان اصیل و اصلی چیز دیگریست. و تمام گزارههای پر طمطراق و بیرون ریزیهای خودنمایانه و البته به سادگی درست فوق رانهی اصلی نبوده است. بیش از هر چیز هوس ِ یک جای جدید بودن و مصرف چیزی جدید (یعنی سرویس خوشگل ِ و مامانیه وردپرس با تمام امکانات فریبنده اش) بوده است! و البته این قالب ِ ساده که در بالای آن نمایی زیبا از شمالِ شهر ِ تهران انتخاب شده است میل و رانههای شروع این وبلاگ را وحشی تر کرده است.

[1] اشاره به فیلم ادیسه فضایی 2001؛ در فیلم با پدیدار شدن هر لوح سیاه مرحله و دورهای از وضع انسان پایان میافت و دوران جدیدی با وضعی دیگر آغاز میگردید. همچنین اشاره دارد به بخش لوحهای نو وکهن از کتاب "چنین گفت زرتشت" نوشته نیچه.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

جشن ِ بدرود

این وبلاگ میتواند آغاز یک دوران باشد. دورانی که سرآغاز آن حس سر خوردگی ِ نویسنده وبلاگ از واماندگی در فهم ِ چیزها بود. این حس ِ توام با پایان گریزی موجب تولد "آپوکالیپس" شد.

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

کلمات

دلگیرم از اینکه صرفا موجودی باشم که همه چیز را خوب میفهمد! موجود بی خاصیتی که تنها کاری که خوب بلد است فهمیدن باشد و ناتوان و علیل از اینکه فرای فهمیدن، یک مرحله بعد از درک کردن ایستاده باشد!

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

بیانیه

بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان درباره‌ی انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن

  1. ما، گروهی از وبلاگ‌نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی حکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حق مردم ایران را به‌شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسئولان حکومتی می‌خواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را که بیان می‌دارد «تشكيل‏ اجتماعات‏ و راه‌پيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‌شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام‏ نباشد، آزاد است» رعایت کنند.

  2. ما قانون‌شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده و بی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری مجدد انتخابات هستیم.

  3. حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.


پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدی
بخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

ندای آزادی


نوشتن در این مواقع شاید سخت‌ترین ِ کارها باشد. حقیقتاً نمیشود و نمیتوانم با مشتی کلمه حالی را که از خبر ِ کشته شدن ندا آقا سلطان نصیبم شد بنویسم و بیان کنم. کمتر از آنی هستم که لایق چنین و چنان نوشته‌های باشم. دل شکسته است و کلمات و من هر دو نالایق! چند روزی گذشته است و من هنوز تاب تحمل دیدن آن فیلمی را که لحظات آخر زندگی ندای عزیزمان را نشان میدهد ندارم. آن چند ثانیه‌ای که گویا نیمی از مردم دنیا با چشمانی اشک آلود تماشایش کرده‌اند. نه! من یکی تحملش را ندارم. دل و جانم درمانده‌تر از آن است که به تماشای آن بنشیند و شرمسار از وجود سالمش نشود. صورت ناز و آغشته به خونش که جلوی چشمانم می‌آید به تنهایی کافیست که دنیا بر سرم ویران شود.

وای بر تو ای پیر جماران...

به قول دوستی:
"جسم کاملی داریم فدای آزادی"

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

شراب ِ تلخ

1. عکسها و فیلمهایی که این روزها از مجروح شدن و متاسفانه کشته شدن مردم و هم‌وطنانم میبینم آنقدر تلخ و ناراحت کننده هستند که گمان میکنم اندک اندک در وجودم غم و اندوهی را حکاکی میکند که هرگز از بین نخواهند رفت. حمله به دانشگاهها و خوابگاهها و مخصوصاً به کوی دانشگاه که صبح روز بعدش شخصاً شاهد نابودی تمامش بودم عمیقاً اندهگینم کرد. و بیش از هر چیز از شنیدن کشته شدن زنی همراه دخترش توسط نیروهای لباس شخصی در مهد کودکی که روز دوشنبه از ترس به آنجا پناه برده بودند از پایم انداخت. بدون شک خون تمام این جنایات بر گردن شخص خامنه‌ای است. او و تمام گروههای تروریستی و زیر فرمانش مانند انصار حزب الله، بسیج، سپاه، احمقی نژاد، محصولی و ... همه و همه مسئول کشته و یا زخمی شدن مردم هستند! لعنت بر انصار حزب الله، لعنت بر حزب الله و لعنت بر این الله! که این الله هیچ یار و یاور ما نیست و نبوده است و نخواهد بود، باید یار خود بود.

2. پرسشی که این روزها مطرح میشود این است که آخرش کارمان به کجا میکشد؟ آیا انتخابات مجدد برگزار میشود؟ آیا موسوی و کروبی تا پایان سر حرفهایشان میمانند؟ کشور به کدام سمت خواهد رفت؟ آیا فضای امنیتی حاکم خواهد شد؟ کشته شدن مردم ادامه خواهد داشت؟ به عقیده‌ی من در پی جواب این سوالات نباید بود و نباید با پیش بینی شرایط آینده و اینکه چه خواهد شد و چه بر سرمان می‌آید دست به کنش زد. حرکتی بی‌سابقه شروع شده است. موقعیتی تاریخی و ارزشمند ایجاد شده است و همچنان پیش میرود. نباید با سعی به پاسخ دادن به این سوالات و ترسیم آینده‌ای که غالباً هم سیاه در ذهن ترسیم میشود موجب از بین رفتن امید و رانده شدن فضا و موج ایجاد شده به کنشهای محافظه کارانه شد. باید امیدوار بود، باید لجوجانه این حرکتها را دنبال کرد و در راهپیمایی‌ها شرکت کرد. باید همگان را تشویق کرد و بی‌خبر نگذاشت. نباید با مشتی عدد و رقم و گزاره‌‌های علم آمار از نظام طلب انصاف داشت. چرا که یقین داشته باشید با هیچ نوع استدلالی نمیتوان تقلب گسترده‌ای که اتفاق افتاده است را برای شورای نگهبان اثبات کرد. شورای نگهبانی که خودش یکی از مهمترین بازی گردانندگان این انتخابات بوده. احمقانه است از متقلب و آن هم متقلبی که به ظاهر بنا بوده انصاف را رعایت کند انتظار انصاف داشت. انصاف را باید با زور تعریف کرد. تعریفی که بارها در تاریخ بشر خوانده ایم و خواهیم خواند.

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

اوضاع نگران کننده

اوضاع هیچ خوب نیست! شلوغی ِ دیروز و دیشب تهران ترسناک بود. خبر میرسد دیشب دو نفر در کوی کشته شده‌اند این منهای دو پلیسی است که گویا دیروز زیر ضرب و شتم مردم جان داده‌اند. چندتا از دوستانم دستگیر شده‌اند و برخی زخمی. صحنه‌هایی که دیروز در خیابان ولیعصر دیدم بسیار نگران کننده بود. زنان میگریستند و عدهای اوباش سعی در ربودن دختری را داشتند.[از اینجا] خبر از دستگیری اعضای جبهه مشارکت و حبس شدن میرحسین در خانه‌اش میرسد.[اینجا | اینجا] بسیاری از روزنامه نگاران دستگیر شده‌اند و یا فراری شده‌اند. سایتهای خبری طرف اصلاحطلبان فیلتر یا هک شده‌اند. جو متشنج، مردم عصبی، بهت زده و ناامید هستند. خامنه‌ای به شدت اشتباه عمل کرده. شاید هم دیگر علناً نیازی به همان جمهوریت لنگان لنگلن نظام نمیبینند! شاید حکومت اسلامی در راه است!

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

آنارشیسم دولت دهم

1. تصمیم داشتم در نوشته‌ای دلایلم را بر ترجیحم به کروبی بر موسوی بنویسم که مقدور نشد. گمان هم می‌کنم که در این فرصت اندک نمیتواند مقبول بیفتد و طرفداران موسوی بیش از آنکه حتی تصور شود مسخ ِ موج سبز منتشر شده در سراسر کشور شده‌اند. موجی که به عقیده‌ی من همانند دوازده سال پیش بی‌خردانه دچار شعارزدگی و خیال پردازی شده است. این جماعت که اکثر هم سن و سالهای من هم هستند نوعی تصور آرمانی از افرادی پیدا کرده‌اند که هیچ چیزی در گذشته‌ی آنان و اساسا فلسفه‌ی وجودی آنان بعنوان مهره‌ای قدیمی در جمهوری اسلامی چنین تصور آرمانی را توجیه نمی‌کند. جواد طباطبایی در طرفداری از مهدی کروبی و انتقاد از این موج سبز گفته است: «نوعی استفاده ابزاری از جوانان صورت میگیرد که موجب می‌شود انتخابات مبتنی بر خردمندی نباشد.» باری آنجا که باید میگفتم و تاکید می کرده‌ام گفته‌ام و موکد شده‌ام و آنجا که باید به گوش می‌گرفتند، نگرفتند.

2. الان دیگر این سوال که به چه کسی باید رای داد، همانطور که در بالا اشاره کردم کاریست عبث. پاسخ به این سوال هم که بالاخره اسم چه کسی از صندوق بیرون خواهد آمد هم با هر چه نزدیکتر شدن به زمان برگزاری انتخابات مبهم‌تر و دشوارتر میشود هر چند همه میدانیم که کار و بار ِ جماعت ایرانی را چه به پیش بینی کردن از روی منطق و شواهد؟ همین که هرگز نمیتوان خیال خود را راحت کرد که بطور مثال آن افرادی که پشت آخرین مدل بی.ام.دابلیو می‌نشینند، خواننده محبوبشان سلینجر است، سیگار فیلیپ موریس میکشند، کاندوم امریکایی در جیبشان پیدا میشود، هر هفته تنیس بازی می‌کنند و در دانشگاه دکوراسیون داخلی میخوانند، امکان ندارد بروند و به احمدی نژاد رای دهند. که میروند! که رفته بودند! که به خدا چهار سال پیش اسم احمدی نژاد را از صندوق در نیاوردند و تقلب نشد که خودش انتخاب شد.

3. به هر حال روز جمعه هر نتیجه‌ای که رقم بخورد و هر کسی که انتخاب شود با توجه به جریانات این چند هفته مانند خیل عظیم طرفداران موسوی و بیانیه‌های آوانگارد کروبی از یک طرف و مظلوم نمایی و عوام فریبی شگفت‌انگیز احمدی‌نژاد در طرف دیگر، موجب تبدیل جناح بازنده به منتقد و یقیناً معترض جناح پیروز بعد از پایان اتخابات خواهد شد. مثلاً همین پتانسیلی که در مردم وجود دارد و باعث بوجود آمدن همین تجمعهایی که این شبها شاهد آن هستیم، در صورت برنده شدن جناح مخالف باعث بوجود آمدن و تبدیل شدن این پتانسیل به طیفی انتقادی‌تر، معترض‌تر، تغییر-خواهانه‌تر خواهد شد. از طرف دیگر پیروزی هر جناح موجب رادیکالیزه شدن جناح مخالف و در نتیجه احتمال بوجود آمدن ناامنی و بروز درگیری و تندروی آن جناح و دسته خواهد شد. البته به شخصه هر گونه کُنتراست و تضاد را خوش دارم. اما نکته اینجاست که کدام گروه رادیکال شود بهتر خواهد بود؟ حامیان احمدی نژاد یا حامیان اصلاحات؟ اصلاً وضعیت بهتر چیست؟ پیوستن به اصلاحاتی که در بطن خود کابوس ِ سی ساله‌ی جمهوری اسلامی را نگه داشته و در صدر آن "جنس اصلی" است که قرار است بجای "جنس بنجولی" که الان ریس دولت است روی کار آید یا طالبانی گری؟ یا براندازی؟

پ.ن: اگر خواستید میتوانید از این نوشته نتیجه بگیرید که: الان دیگر احمدی نژاد بماند بهتر است.

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

خطر خون ریزی و دعوت به آرامش

طرحی را یکی از دوستان ِ عزیزم در ستاد ِ انتخاباتی ِ میرحسین موسوی پیشنهاد کرده بود با عنوان طرح ِ «غوغا». رويكرد اصلی آن با فرض وجود فضای ِ سالم انتخاباتی تقويت ِ شبكه‌های شفاهی شهریست برای حمايت از موسوی که اگر هر كدام از ما آنرا جدی بگيريم، آنگاه می‌توان اميد داشت كه توده‌های سرگردان پس از تجربه‌ی سنگين دعوت به رای دادن از توان ِ بيشتری برای انتخاب ِ آگاهانه برخوردار شوند و كمتر در دام شگردهای فريبنده‌ی دولت نهم بيافتند. نسخه‌ی البته وسیع‌تر آن در بین گروهی در میان اغشار جامعه مورد اجرا قرار گرفت، بطوریکه مثلاً از جامعه فرهنگیان، پزشکان، بازنشستگان و اقلیتها گرفته تا کتابفروشان، کارگران جز، نانوایان و دیگر اصناف، در هر کدام از این جمعها و گروهها حامیان موسوی شناسایی شده و به تبلیغ در گروه و سنخ وابسته به خود بپردازد. این طرح تقریباً همانیست که خود موسوی با عنوان «هر فرد یک ستاد انتخاباتی» از آن یاد کرده.

در همین راستا واضح است که میتوان بطور انفرادی توسط هر طرفدار جبهه‌ی اصلاحات این طرح عملی شود و در این مدت اندک در سطح شهر به تبلیغ شفاهی پرداخت. از نتایج آن همان بس که امروز همراه با دوستانم توانستیم با شناسایی اهداف مردد و سرگردان در خیابانها آنها را به سمت جبهه و موضع «هر چیزی جز احمدی‌نژاد» که غنیمت هم هست بکشانیم.

اما این طرح با مناظره‌ی امشب و حوادث ِ اخیر میتواند به یک کابوس تبدیل شود. در پی مناظره‌ی امشب موسوی و احمدی‌نژاد که موضع خصمانه و اَگرسیو ِ احمدی نژاد به سمت افشاگری و دست گذاشتن روی خطرناکترین عنصر نظام یعنی رفسنجانی و دار و دسته‌اش کشیده میشد از یک طرف و اخباری که از درگیری‌های فیزیکی بین حامیان محمود و میرحسین که گویا متاسفانه به کشته شدن یک نفر هم منجر شده [اینجا را ببینید] از طرف دیگر، وضع به شدت رو به وخامت می‌رود و رویای فضای سالم انتخاباتی تبدیل به کابوسی میشود که در آن بی‌اغراق خطر وارد شدن خون و خونریزی‌های بیشترهم در عرصه انتخاباتی خواهد رفت. و این فاجعه در نهایت به نفع دولت نهم تمام خواهد شد چرا که از طرفی شورای نگهبان هشدار باطل کردن صندوقها را در روز انتخابات به محض وجود کوچکترین درگیری و خشونت را همین اخیرا اعلام کرده که باعث میشود به این بهانه به سادگی صندوقهای برنده‌ی اصلاحات باطل شده و یک برچسب خشونت طلبی در کنار مظلوم نمایی احمدی‌نژادیها هم بی هیچ پرده نثار طرفداران اصلاحات شود و اینجاست که شکست بزرگی اصلاحات (یا هر چه باشد جز احمدی نژاد) خواهد خورد. پس تصمیم عاقلانه حفظ آرامش و جلوگیری از ایجاد هر نوع درگیری حتی تند صحبت کردن با حامیان احمدی نژاد است. القصه اینکه بگذارید خونشان جوش بیاید پیروزی با ماست!

پ.ن: به هر حال هدف اول این انتخابات نیامدن احمدی نژاد است وگرنه من به شخصه رای درست را در درجه اول به هیچکس (چون اینا همشون پدرسگند و همه اینو میدونیم) و در درجه آخر به کروبی میبینم. تا وقت شه درباره‌اش بنویسم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

استراتژی

«به طور ساده، مردها مانند اسپرم عمل می کنند، که تعدادشان زیاد است و ارزان هستند! بهترین استراتژی در مورد تخمک این است که آن را پیدا کند، بارور کند و فراموشش کند. زنان مانند تخمکها رفتار می کنند که نادر هستند و ارزشمند و زمانی که بارور می شوند نیازمند به سرمایه گذاری گسترده در وقت و منابع در مواظبت از بچه دارد! بهترین استراتژی آنها این است که سختگیر و ایرادگیر باشند، اسپرمی پیدا کنند که از مردی باشد که به بزرگ کردن بچه کمک خواهد کرد، و دیگر قابلیتهای آمیزشی را نادیده می گیرد.»

نقش ژنها در شکل گیری شخصیت،
- دین هامر، پیتر کوپلند -

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

سبز

بیش از هر کس یک درخت طرفدار موسوی است...
شما سبز بندان.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خون

یادم نمیاد کسی تو عمرش عصیانیت منو دیده باشه! یا اصلا کسی بتونه تصور کنه که من یه روزی سر یکی عربده بکشم یا گلوی یکی رو بگیرم و تا مرز خفه شدن فشار بدم. اگه همیشه از خودم نمیترسیدم شاید بارها این اتفاقات می افتاد. خوشحالم که همه چیز به سمت مخالف سوئیچ شده و از من یک آدم خوشرو و ملایم و کسی که همیشه لبخند رو لبشه ساخته! اما درست نکته همین جاست...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

هر شب

1. دختری را می‌شناسم که هر شب حول و حوش ساعت 10 به میدانی از میدانهای شهر می‌آید. با زیبایی‌ای خیره کننده و با اندامی که هر مردی را به جنون میکشد و لباسی که طوری بر تنش نشسته که انگار میخواهی همانجا بر روی تنش، همانطور که پوشیده پاره‌اش کنی. هر شب ماشینهای زیادی پشت سرش صف میکشند اما او فقط معصومانه نگاه میکند و هیچ نمی‌گوید و هرگز هیچکدام را محل نمی‌گذارد و سوارشان نمی‌شود. هر شب یک ساعتی می‌آید و آنقدر دور و بر میدان پرسه میزند و منتظر میماند تا خسته و غمگین به خانه برگردد. و این ماجراییست که هر شب تکرار میشود...

2. پسری را می‌شناسم که هر شب وقت خواب عکسی را آرام کنار تختش میگذارد، نور چراغ قوه‌ای را روی عکس می‌اندازد. عکس را آنقدر نگاه میکند که بی‌اختیار لبخندی بر لبش مینشیند احساس میکند بی‌ریاترین و پاکترین لبخند دنیا در همان لحظه بر لبش نشسته و چراغ قوه‌اش را خاموش میکند. اما به سرعت از کارش پشیمان میشود و دوباره چراغ قوه را روشن میکند. گویا یادش رفته بود یک قسمت از عکس را ببیند یا اصلاً احساس می‌کرد خوب به عکس دقت نکرده. اگر عکس دیگر به او لبخند نزند چه؟ اصلا شاید هم آن عکس درست وقتی چراغ را خاموش میکند رفته باشد؟ و آنقدر اینکار را تکرار میکند تا خوابش ببرد. و این ماجراییست که هر شب تکرار میشود...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

یک سال

از همه چیز دیگه داره یکسال میگذره.

نمایشگاه کتاب
اردیبهشت 88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

فروش

صُب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درو وا می کنم
داد میزنم :
- آی نسیم سحری !
یه دل پاره دارم
چن می خری ؟

[عمران صلاحی]

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

برای الیزه

با دوستانم و با دخترانی که تازه آشنا شدیم (واضح‌تر: مخ زدیم) گرم صحبت بودیم و من به سادگی حوصله‌ام سر میرود که آرام و دوست داشتنی درست عدل می‌آید و روبروی من روی لبه‌ی حوض می‌نشیند. نگاهم که به نگاهش می‌افتد لبخندم را با لبخندی به سادگی و بی‌ریایی دختر بچه‌ای پاسخ میدهد و باعث میشود فوراً احساس کنم که از این همه حجم زیبایی و معصومیت یکه خورده‌ام. خوب نگاهش میکنم. چشمان درشت و تیره که گرمایش را از همان فاصله دو سه متری میتوانستی حس کنی، پوست سفید و شفاف و موهای مشکی ِ فِر که هنرمندانه از زیر روسری آبی ِ کمرنگش بیرون ریخته. یکهو متوجه میشوم که چقدر از موی مشکی ِ فر خوشم می‌آید. گویا اینرا مدتهاست که میدانستم و فراموش کرده بودم. دو دوست دیگرش یکی دختری‌ست با چهره‌ی به شدت افسرده و پسر قد بلند و تفریباً سیاهی که پشت به من نشسته. کمی که می‌گذرد سیگارش را در می‌آورد. سیگار را بین دو انگشت کشیده‌اش بدون اینکه خمشان کرده باشد با عشوه و ناز و باشکوهی خاص به سمت دهانش می‌برد. پکی میزند و دودش را خیلی آرام بیرون میدهد که نگاهش دوباره متوجه من میشود. از عمد سرم را فوراً بر نمی‌گردانم تا متوجه شود که حواسم به او بوده و تمام این مدت داشتم او را می‌پاییدم. حالا که سرم را با لبخندی برگردانده‌ام دوباره نگاهی می‌اندازم و با شادمانی بقایای لبخند محوی را روی صورت نازش تماشا میکنم.

وقتی سیگار بچه‌ها ته کشید و بحث میشود که یکی برود و سیگار بخرد، بی‌مقدمه بلند میشوم و میروم سمت حوض. هنوز نرسیدم که پاکت سیگارش را بر میدارد و با خنده‌ای که اینبار دندانهای سفید و ردیفش هم کمی معلوم میشود، به سمت من سیگار تعارف میکند. شادمان‌تر از قبل و با احتیاط دو نخ بر میدارم و تمام مدت گوشم را به صدای خنده‌ی معصومانه‌اش می‌سپرم. ولی از دستش دلخور و غمگینم. آخر مگر نمیداند این سیگاری که میکشد پوست ناز و سفیدش را خراب میکند؟ آن لبخند زیبا با دندانهای سفیدش را مگر زشت نمیکند؟... پسر هم حالا برای اینکه از قافله عقب نمانده باشد پاکتش را جلویم میگیرد و چیزهایی میگوید که متوجه نمیشوم...

الان فقط موقع رفتنش یادم می آید که با هم خداحفظی کردیم. و من رفتنش را تماشا میکردم در حالی که نمیخواستم برود! هیچ! هیچ ایده و نقشه‌ای نداشتم و او همانطور دورتر میشد. درست مانند یک اثر هنری، یک قطعه موسیقی!... برمیگردد و دستی تکان میدهد... من هم همینطور... به لعنت خدا هم نمی ارزم، آیا Furelise را من نساختم؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

نوستالژیای موزیکال

اولین مواجهه‌ام با موسیقی ِ کلاسیک تقریباً بر می‌گردد به هشت یا نه سال پیش. یک جورهایی حتی میشود گفت که اولین مواجهه‌ی جدی‌ام با موسیقی هم همان سالها بود. آن وقتها قطعاتی که گوش میکردم شامل پنج سمفونی از بتهوون، سوئیت سمفونیک شهرزاد اثر کُرساکُف، چند قطعه‌ی کوتاه از باخ و موتزارت و چند والتز از یوهان اشتراوس دوم و سوئیتهای چایکوفسکی بود که همه را از مرکز موسیقی بتهوون میخریدم. قطعات فوق‌العاده زیبایی که در مجموع تا آنجا که یادم می‌آید به هفت یا هشت نوار کاست می‌رسیدند... نمیدانم چرا وقتی همین چند لحظه پیش مینوشتم "قطعاتی" از فلانی، عمیقاً میخواستم بجای "قطعه" از کلمه‌ی "صفحه" استفاده کنم و مثلاً بنویسم: "صفحاتی از بتهوون". حس نوستالژیک غریبی که برای منی که در عمرم صفحه‌ی گرامافون را فقط در موزه دیده وادارم میکرد بنویسم "...و چند صفحه از یوهان اشتراوس". زیبا نیست؟ جوشش حس ِ دلتنگی و نوستالژیک ِ شبیه‌سازی شده و غیر واقعی‌ای که در موجودی سراسر بیگانه از گذشته‌ و سابقه‌ی آن کلمه، آن چیز؛ و همینطور نحوه‌ی استعمال آن در روزگاری که احتمالاً به پدربزرگهای ما میرسد حقیقتاً حس بدیع و نابی میتواند باشد!

حالا که اینجا اینها را مینویسم میدانم که این نوستالژیک ِ از-ناکجا-آمده ریشه‌هایی در همان سالهای دور که نه، در قطعات(صفحات) آن سالها دارد. همانهایی که با وجود تجربه کردن شاید هزار قطعه‌ی زیبای دیگر از آن زمان تا کنون، بیشتر از هر قطعه‌ی دیگر دوستشان دارم. برای من قطعه‌ی ضبط شده روی کاست یا روی فایلی صوتی که رنگ گذر زمان را به خود گرفته باشد میشود "صفحه‌ای" که مدتهاست در گوشه‌ای انتظار آن را میکشد که دلم برایش تنگ شود و یکبار دیگر در گرامافون وجودم پخش شود. حال میخواهد در قالب فایلی صوتی باشد یا میخواهد همان کاستهای قدیمی ِ فروشگاه بتهوون باشد.

پ.ن: به انتخاب، موومان پنجم و آخر سمفونی ششم - سمفونی روستایی - بتهوون رو اینجا گوش کنید. بدون ریا دقیقه‌ی پنجم این موومان یکی از زیباترین دقیقه‌های تاربخ موسیقی بوده.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

بازار کساد

مدتی است خمودی و کرختی در تار و پود وجودم خزیده! این کرختی علاوه بر اینکه حرکت ماهیچه‌هایم را کند و سخت کرده، به عمق روحم نیز نفوذ کرده و آنرا دستخوش این بی‌حرکتی و سستی ساخته و به شیوه‌ای کاملاً عذاب آور مرا از حرکت و جنبش و پیشرفت در نقشه‌هایم باز داشته. و هر بار تلاشم در چیرگی بر این وضعیت توان و رمقی برای ادامه برایم باقی نمی‌گذارد و ناگزیر در این فصل ِ افیونی به کام خوابهای عمیق ِ چندین ساعته و خماریهای بعد آن کشیده میشوم. این نامهربانی‌ها حالتی‌ست که در این مدت بر من عارض شده و از نوشتنم باز داشته.

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

دو

هر مردی تنها دو بار به ازدواج فکر میکند.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

بیراهه

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

حسین پناهی

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

تبریک 88

حقیقتاً عادت ندارم چیزی را تبریک بگویم یا برای چیزی ابراز تاسف کنم. و هر بار فکر می‌کردم چرا اینطوریست، یعنی کجای کار ایراد دارد که از اینجور کارها مقداراتی حس ناخوشی میکنم، هرگز به نتیجه نمیرسیدم. اما باید اعتراف کنم گاهی هم شدیدا این میل را در خودم احساس میکنم تا مثل بقیه رفتار کنم و بیایم راحت، صمیمی و دوستانه سال نو را تبریک بگویم و آرزویی ساده و قشنگ و نه از آن آنهایی که بعضی‌ها جان میکنند تا چیزی بگویند سخت و ثقیل و گاهی انقدر افراط میکنند که یک چیز حال بهم زنی از آب در می‌آید. اما قضیه اینجاست که در طول این مسافرت چند روزه‌ام که الان دو ساعت بیشتر نیست که برگشته‌ام، عهد کرده بودم بیایم و اینجا چیزی بنویسم و تبریکی عرض کنم این سال جدید را چرایش را نمیدانم! خلاصه اینکه سال نوتان مبارک باشد و امیدوارم سال پرباری باشد برای همه‌تان...! سادگی‌اش را هم بگذارید به حساب ترک عادت! :دی

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

هایکو - 10

نیمه شب ِ زندگی‌ام
سنگین میکند...
پلکهایم را

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

مدتهاست...

...
و همینطور
به یاد سه دوست
سه خاطره ...

مدتهاست خود را از چیزی محروم کرده‌ام که به واقع هرگز از آن نصیبی نداشتم! گاهی باید مدتها بگذرد تا متوجه شوی قسمت تو از آن چیز در بهترین حالت هیچ بوده. اما همیشه یک لحظه است که همه‌ی این آگاهی از بی‌نصیبی، از بی‌تعلقی سراغت می‌آید. گویا رسم زندگی اینطور بوده که تمام تنهایی‌ها ناگهان بر سر آدمی فرود آید. همیشه بغض در یک آن ترکیده، همیشه دل یکهو تنگ میشود، همیشه خاطره در یک لحظه به یاد می‌آید، همیشه روح شعر در یک لحظه بر قلب می‌نشیند ...

مدتهاست خود را به فراموشی میزنم از چیزی که هرگز فراموشم نمیشود! چیزهایی هستند، اتفاقاتی هستند که هرگز فراموش نمیشوند. یعنی هر چقدر هم ادعا کنی که از یاد و خاطرت رفته است و مدت زمان گذشته را دلیلی بر این مدعا بگیری باز هم راه فراری نیست. تو دیگر با آنها زندگی می‌کنی. بخواهی نخواهی خاطره تک تک روزهایی که زخمی بر وجودت به جا گذاشتند همراهت هست. روزی که دل مادرت شکست، روزی که دوستت از دنیا رفت، روزی که پدرت ضعیف و ضعیف‌تر میشد، روزی که هدیه‌ی تولدی بر دو دستت جا ماند، روزی که ...

وحالا مدتهاست اینجا مینویسم و هرگز در این لحظه انقدر مطمئن نبوده‌ام که مدتهاست اینجا را نمی‌خوانی و تمام نصیبم از تو فراموشی‌ام بود ...

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

مصرف ِ شهر

امروز بیش از هر روز دیگری در شهر زندگی کردم! صبح در دانشگاه حاضر بودم و سر کلاسها شرکت کردم. بعد از آن پس از طی یک مسیر تقریباً طولانی با تاکسی و پس از سر زدن به مغازه ساز فروشی سر کلاس موسیقی حاضر شدم. کلاس که تمام شد در دانشکده‌ی هنرهای زیبا سر قراری رفتم. بعد از آن قبل از آنکه به بانک بروم به چند مغازه کتاب فروشی سری زدم. درجایی دیگر در رستورانی غذا خوردم. بعد از آن به سمت تئاتر ِ شهر راهی شدم و از تئاترهای روی صحنه آگاه شدم. در آخر به مطب دندان پزشکی رفتم. اینها همه منهای تمام پارکها و پیاده‌روهایی‌ست که از آنها عبور کردم. بگذریم از تمام جزئیات ریز و درشتی که در تاکسی و در گوشه و کنار مسیرم از ماجرای دختر راننده‌ی تاکسی گرفته تا دعوای دو فروشنده وسط خیابان و همینطور تمام دخترهایی که با دقت ورندازشان کردم است. امروز میان عوام‌الناس، میان غوغا، میان مردم در شهر بیشتر از هر وقت دیگر زندگی کردم و شهر را مصرف کردم.

شهر پیش از هر چیز زهدان و ماتریسی‌ست که زندگی افراد - که بهتر است از ترکییب امرار معاش استفاده کنم - در آن شکل میگیرد و معنا می‌یابد. زندگی در خانه و ساعاتی که در خانه بعنوان محلی که بیشتر ساعات عمر در آن می‌گذرد و ابتدا و انتهای یک روز کاری یا غیر کاری به خانه و یا جایی شبیه آن ختم میشود، خود بخش و قسمتی از زندگی در شهر است. زندگی شهری مجموعه‌ای از اشکال مختلف زندگی در مکانهای گوناگون و بی پایانی که در گوشه و کنار شهر وجود دارد است. اشکالی که قویاً به مکانی که در آن هستید وابسته بوده و با توجه به کیفیات و کارکرد اجتماعی آنها به عنوان قسمتی از نقشه‌ی شهر متغیر هستند. بعنوان مثال نقش شما در محل کارتان در فلان محله و خیابان بعنوان بخشی از زندگی شهری با هنگامی که در مطب پزشک یا صف نانوایی هستید، کاملاً متفاوت است. فقط همین قدر بخاطر بیاورید که نوع گفتگوی شما با راننده‌ی عبوس یک تاکسی از یک طرف و از طرف دیگر با دوستتان در دانشگاه چقدر متفاوت و اساساً از دو جنس و دو نوع مختلف میباشد. این میان گوناگونی و فراوانی ِ مکانهایی که در آن حضور داشته‌ایم و افزونی ِ تغییرات ِ مداوم نقش‌هایی که در هر کدام از این محلها مجبور به پذیرفتنش هستیم، هر چه بیشتر به مفهوم ِ نهایی زندگی شهری، زندگی در شهر و مصرف ِ شهر نزدیک میشود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

فاصله

از خیالم گذشت که هر زنی به یک تابلوی نقاشی می‌ماند. هر چه به آن نزدیک‌تر میشوی دشوارتر می‌فهمی‌اش و دنیای دیگری پیش رویت قرار می‌گیرد، می‌شود عرصه‌ای از بینهایت جز. همانطور یک تابلوی نقاشی از فاصله‌ای نزدیک چیزی جز مشتی نقطه‌ی رنگی وخطوطی که ظاهراً فاقد کیفیت هنری‌اند نیست. اما همین که شروع به فاصله گرفتن میکنی کم کم زیباییش را درمیابی و تازه متوجه میشوی که چطور آن نقاط رنگی ِ پراکنده و خطوط در هم-بر-هم در واقع مثلاً دسته گل زیبایی روی کلاه دختر بچه‌ای بوده. اما فاصله‌ی مناسب چقدر باید باشد؟ فاصله‌ای که دیگر تمام جزئیات ریز و درشت در چارچوب تابلو نقاشی و زن به یک کلیت واحد و زیبا رسیده باشد. میگویند فاصله مناسب همان فاصله نقاش است تا تابلو. یعنی طول یک دست. اما بعضی نقاشان به این امر آگاهند و اثر خود را طوری می‌کشند که یا باید از آن دور ِ دور شوی یا به آن نزدیک نزدیک شوی تا اوج تصویر تابلو برایت نمایان شود... حالا که به اینجا رسیدم دلم می‌خواهد بگویم هر زنی به یک تابلوی نقاشی به سبک امپرسیونیسم می‌ماند. نقاش امپرسیونیست ازهمان حیله‌ی دست کاری فاصله برای خلق اثرش بهره می‌گیرد. اما نقاش یک زن کیست؟ او کجای اثرش ایستاده؟ وه که چقدر فاصله‌های راستین دیریابند.

نقاش


"چه کسی از قرمز میترسه، زرد و آبی؟"
اثر بارنت نیومان 1966

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مثل یک خانه به دوش

یه زمانی بود که لباسهای خیلی شیکی می‌پوشیدی
با فخر به گداها پول می‌دادی. اینطوری نبود؟
مردم بهت می‌گفتن، مراقب باش خوشگله، داری خراب می‌شی!
تو فکر می‌کردی فقط دارن دستت می‌اندازن.
همیشه با صدای بلند می‌خندیدی....
به هر کسی که به این موضوع بهت گیر می‌داد
ولی الان دیگه خیلی بلند حرف نمی‌زنی
خیلیم مغرور به نظر نمی‌رسی...
وقتی که مجبوری برای وعده بعدی غذات جون بکنی...
چه حسی داره؟
که خونه ای نداشته باشی...
مثل یه آدم کاملا ناشناس...
مثل یه خونه به دوش؟

این قسمتی از ترجمه‌ی ترانه‌ای‌ست که توسط مجله Rolling Stone به عنوان رتبه نخست ماندگارترین ترانه‌ها در تمام اعصار انتخاب شده است. ترانه Like a Rolling Stone(مثل یک ولگرد بی همه چیز) اثر باب دیلان یکی از تاثیر گذارترین آثار اوست. ماجرای این ترانه که گویا در ابتدا بصورت داستان کوتاهی نوشته خود دیلان بوده و به مرور به ترانه تبدیل شده؛ ماجرای زنی است که از یک زندگی اعیانی و پر رفت و آمد به بدبختی و خانه به دوشی رسیده است.

Rolling Stone در معنای تحت الفظی سنگ ِ غلتان ترجمه می‌شود که البته جاهای مختلف این ترانه را "شبیه یک سنگ غلتان" ترجمه کرده‌اند (مجله شهروند امروز، شماره 48) که البته باتوجه به متن آهنگ این ترجمه کاملاً غلط است. Rolling Stone ترکیبی است که در معنای اصطلاحی معادل vagabond ولگرد، در به در، خانه به دوش، کسی که خانه ثابتی ندارد یا نمی‌خواهد در یک جا ساکن باشد معنا میدهد. که به یک ولگرد بی همه چیز هم ترجمه شده است.

با وجود اینکه آهنگ در سبک راک ساخته شده و بسیاری دیلان را به دور شدن از سبک اصیل خود یعنی فالک-راک متهم کردند، همچنان حال و هوای موسیقی فولکلور و سبک تلفیقی دیلان را دارد. اگر این آهنگ فوق العاده زیبا را گوش دهید به تلفیقی بودن آن پی می‌برید.

ویدیو از یوتیوب: [لینک لینک]
متن کامل آهنگ: [لینک]
دانلود آهنگ: [لینک]

از همین وبلاگ: [لینک - لینک]

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

دزدی

اينکه فکر کنیم دزدی مخصوص طبقه‌ی خاصی از آدماست مثلاً آدمای با سطح فرهنگی و تربیتی پايين و یک دکتر و مهندس تحصیل کرده از یک خانواده اصیل عمراً مرتکب دزدی نمیشه خوشبینیه محضه! چرا که هر آدم بدشانسی به تجربه می‌فهمه که دزد همه جا و در هر گروه و طبقه‌ای هست. اصولاً ما همه بالقوه دزديم و اگه تا الان دزدی نکرديم فقط به این خاطره که هنوز وقتش نرسیده و موقعیت مناسب پیش نیومده!

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

کار نویسندگی

«سقراط، کسی که نمینویسد.»
نیچه

من از آن دست وبلاگ نویسهایی هستم که همواره در انتخاب واژه و یا گزاره‌ی مناسب و درخور در نوشته‌هایشان تردید دارند. تا می‌آیم آن چیزی را که در ذهنم می‌گذرد یا آن چیزی را که به راحتی میتوانم بگویمش را به متنی تبدیل کنم و یا به قول بنیامین نوشتار را وسیله‌ای جهت تسلط بر اندیشه‌ام قرار دهم در عرصه‌ی بی‌نهایتی از واژه‌ها و معناهایشان و انبوهی از ارجاعات پی-در-پی و پایان‌ناپذیر گیر می‌افتم و بعضاً به جریانی کشیده میشوم که درست در مقابل جریان و روند شکل‌گیری ایده‌ام قرار دارد و ناگزیر تن به نوشتاری خوداندیشانه می‌دهم و درست همین امر باعث میشود تا بیشتر حرص انتخاب واژه‌ها و ترکیب‌های عمداً زیباتر و بدیع‌تر و حتی شاعرانه‌تر به جانم بیفتد و البته حتماً متوجه هستید که اینکار برای یک حافظه‌ی ضعیف مثل آنچیزی که من دارم چقدر دشوار است. چرا که معتقدم خلاقیت قویاً به حافظه بستگی دارد. خلاقیت چیزی نیست جز بازتولید اجزا و مولفه‌هایی که پیشتر در کلیتی مستقل وجود داشته و ثبت شده‌اند. تمام آن چیزهایی که از آنها بعنوان امر خلاق‌گونه یاد میشوند تنها بازتولیدی به همراه بهم ریختن و بازآرایی پاره‌هایی از رویدادهایی‌ست که قبلاً اتفاق افتاده‌اند. نوشته‌هایی که قبلاً خوانده شده‌اند، صحنه‌هایی که در خاطر مانده‌اند و یا سخنانی که در یاد مانده‌اند،... همه بن‌مایه‌هایی هستند که صورت و نمایش خلاقیت از آنها ریشه می‌گیرد.

اگر متن‌هایی که به این سبک و سیاق نوشته میشوند (و مگر اصلاً طور دیگری هم میشود؟) یعنی از اجزا و مولفه‌های نظام و کلیتی دیگر (در کلی‌ترین حالت: نظام زبان) برای خلق متنی جدید، کلیتی جدید، نظامی جدید (هر متنی نظامی جدید است) بهره می‌برند همه خلاق‌گونه هستند. این یعنی در هر متنی خلاقیت وجود دارد. ذات خلاق گونه متن ناشی از ذات انتخابی و اختیاری اجزا و مولفه‌های (و در جزیی‌ترین شکل: واژه‌ها و نشانه‌ها) متن دارد که در امتداد گستره و پهنه‌ی اندیشه و تفکر نویسنده حرکت دارد و منحصر میشود. این انتخابگری تفاوت هر متن با دیگری را نشان میدهد، که بیان دیگر ادعای این امر است که: اندیشه‌ها متفاوت هستند!

بگذارید منش ارجاعی و گریزان نشانه‌ها و معنای یک متن را بیشتر توضیح دهم. دریدا، نیچه٬ لیوتار و دیگر پست‌مدرنها معتقدند که زبان یک معنی را منتقل نمی‌کند. این دسته از متفکران ایراد زبان را در چندگانگی معانی آن می‌بینند. آنها معتقدند که هر متنی دارای معانی گوناگون است حتی دقیق‌ترین و ریزبین‌ترین نویسندگان هم زندانیان نظام زبانند. و شاید تنها راه این باشد که نویسنده همراه ِ متن کوتاه خود کتاب قطوری را هم بفرستد و در آن به مفاهیمی که منظور نظر وی نبوده اشاره کند تا برداشت‌های جانبی به کلی حذف شود که باز خود آن کتاب قطور هم مسلماً با برداشت‌های گوناگون همراه خواهد بود. پس اگر تمام اجزای یک متن که بنا به ذات خلاق‌گونه‌اش معناهایشان را در بافت و نظام و متن ماقبل خود بگیرند این روند هرگز پایان نمی‌پذیرد. بطور مثال ممکن است شما برای اینکه معنای واژه «فرهنگ» را در متنی دریابید به واژه‌های دیگری مثل: غیرطبیعی، انسان ساخته، تاریخی، سلیقه ای، پرستیژ و... برسید و برای درک هر کدام از این واژه‌ها سراغ متون دیگر بروید و همینطور الی آخر. این وسط اهمیتی ندارد که سراغ چه نوع متنی می‌روید، میتواند یک قطعه شعر باشد یا یک رمان. این مدام در پی ِ معنا گشتن چالشی است که روبروی خواننده‌ی متن قرار دارد. و خواندن یعنی خواندن متنهای دیگر! به همین دلیل هم هست که همانطور که گفته شد میتوان هر متنی در کنار متنی که در جستجوی معنای واژه «فرهنگ» در آن بودیم قرار بگیرد.

اما در طرف دیگر نویسنده مخصوصاً نویسنده‌ای که در انتخاب واژه‌هایش با تردید روبروست قرار دارد. مواجهه او با نوشته‌اش چگونه است؟ چرا که انتخاب به هر حال اتفاق می‌افتد و متنی نوشته می‌شود (شما دارید نوشته‌ام را می‌خوانید که تا چند خط دیگر تمام می‌شود). در این صورت تکلیف بازی بی پایان معنا چه میشود؟ بازی بی‌پایانی که خواننده با آن روبرو بود. به نظر می‌رسد نویسنده محل پایان این چالش و بند آمدن بازی معناست و خارج از این بازی قرار دارد. و متنی که نوشته و به آن پایان داده گواه آن است. حتی اینطور بر می‌آید که انتخاب هم دیگر نمیتواند چندان اهمیت داشته باشد چرا که منش ارجاعی معنا مستقل از خود واژه است. میتوان کلمات را سخاوتمندانه مصرف کرد. به نظر میرسد کار به پایان رسیده است! و حرف بنیامین تحقق یافته و سرانجام اندیشه تحت سلطه نوشتارِ نویسنده در خواهد آمد.

اما وقوع تنها یک متن پایان کار نویسنده و نویسندگی و نوشتار نیست. نویسنده‌ی راستین کسی‌ست که دائم در حال نوشتن است. در هر بار نوشتن نویسنده سرخوردگی‌ای ناشی از گریز معنا و اینکه نمی‌توان به کنه معنا دست یافت را حس می‌کند و همین باعث میشود همواره به فکر نوشته‌ی بعدی خود باشد. او همیشه میان نوعی شوق و عطش از یکسو و افسردگی و مالیخولیا از سوی دیگر قرار دارد. نویسنده در هر نوشته بر اندیشه‌اش مسلط میشود و از طرفی ناگزیر به از دست رفتن و ناتمام ماندنش تن میدهد. ژاک دریدا در جاهای مختلف تکرار کرده که هر زمان که می‌نوشته در فکر نوشتن پیشنویسی از نوشته‌ای است که زمانی خواهد نوشت. و همواره نوشته‌هایش را پی‌نوشتهای نوشته‌های دیگر میداند که آنها هم خودشان پی‌نوشتهای نوشته‌های دیگرند. نوشتار آنطور که بنیامین گفته درست در لحظه وقوع ناپدید میشود. چرا که صرفاً فرایندی یکبار و برای همیشه نیست. نویسندگان بسیاری هستند که هرگز دست از کار نکشیدند. همیشه معنا میگریزد، غایب است. اما میشود همواره جستجوی معنا وجود داشته باشد. همانطور که همواره شور زندگی وجود دارد. عرصه‌ی زندگی و نوشتار مشابهت و در هم تنیدگی پیچیده‌ای دارند. یا باید همیشه نوشت یا هیچ ننوشت.

ترم هفتم

بدون شرح!



۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

عشغ

- بهترین احساسی که بهت دست داده تاحالا چی بوده؟
+ امممم...اینکه وقتی کنار دوست دخترم راه میرم همه اونو نگاه کنن!
- بدترینش چی بوده؟
+ وقتی کنار دوست دخترم راه میرم هیج کس نگاش نکنه!!

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

رضایت نامه

شهدای گمنام را بسی دوست داریم. امام خمینی(ره)
دانشگاه را گورستان کنیم. شهید گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم
لعنت بر یزید، سلام بر غزه، امروز کربلا در غزه گریست

طی مراسم به خاک سپاری شهدای گمنام که فردا در دانشگاه تهران برگزار میشود. اینجانب بعنوان یک دانشجوی انقلابی و متدین دانشگاه تهران موافقت و رضایت خود را با این قضیه اعلام میدارم. و پیشنهاد میکنم حتی تمام فضای سبز دانشگاه و دانشکده هنرها را تماماً با خاک یکسان کرده و بجایش شهدای گمنام جاسازی کنیم. از فواید این پیشنهاد همین بس که موجب معنوی‌تر شدن فضای آن دانشگاه سیاست زده میشود.


باشد تا بار دیگر بهشت زهرا را به سر سفره‌ها ببریم.

والسلام علی من التبع الهادی و الهدی

جمال ارنستو

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه