۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

برای الیزه

با دوستانم و با دخترانی که تازه آشنا شدیم (واضح‌تر: مخ زدیم) گرم صحبت بودیم و من به سادگی حوصله‌ام سر میرود که آرام و دوست داشتنی درست عدل می‌آید و روبروی من روی لبه‌ی حوض می‌نشیند. نگاهم که به نگاهش می‌افتد لبخندم را با لبخندی به سادگی و بی‌ریایی دختر بچه‌ای پاسخ میدهد و باعث میشود فوراً احساس کنم که از این همه حجم زیبایی و معصومیت یکه خورده‌ام. خوب نگاهش میکنم. چشمان درشت و تیره که گرمایش را از همان فاصله دو سه متری میتوانستی حس کنی، پوست سفید و شفاف و موهای مشکی ِ فِر که هنرمندانه از زیر روسری آبی ِ کمرنگش بیرون ریخته. یکهو متوجه میشوم که چقدر از موی مشکی ِ فر خوشم می‌آید. گویا اینرا مدتهاست که میدانستم و فراموش کرده بودم. دو دوست دیگرش یکی دختری‌ست با چهره‌ی به شدت افسرده و پسر قد بلند و تفریباً سیاهی که پشت به من نشسته. کمی که می‌گذرد سیگارش را در می‌آورد. سیگار را بین دو انگشت کشیده‌اش بدون اینکه خمشان کرده باشد با عشوه و ناز و باشکوهی خاص به سمت دهانش می‌برد. پکی میزند و دودش را خیلی آرام بیرون میدهد که نگاهش دوباره متوجه من میشود. از عمد سرم را فوراً بر نمی‌گردانم تا متوجه شود که حواسم به او بوده و تمام این مدت داشتم او را می‌پاییدم. حالا که سرم را با لبخندی برگردانده‌ام دوباره نگاهی می‌اندازم و با شادمانی بقایای لبخند محوی را روی صورت نازش تماشا میکنم.

وقتی سیگار بچه‌ها ته کشید و بحث میشود که یکی برود و سیگار بخرد، بی‌مقدمه بلند میشوم و میروم سمت حوض. هنوز نرسیدم که پاکت سیگارش را بر میدارد و با خنده‌ای که اینبار دندانهای سفید و ردیفش هم کمی معلوم میشود، به سمت من سیگار تعارف میکند. شادمان‌تر از قبل و با احتیاط دو نخ بر میدارم و تمام مدت گوشم را به صدای خنده‌ی معصومانه‌اش می‌سپرم. ولی از دستش دلخور و غمگینم. آخر مگر نمیداند این سیگاری که میکشد پوست ناز و سفیدش را خراب میکند؟ آن لبخند زیبا با دندانهای سفیدش را مگر زشت نمیکند؟... پسر هم حالا برای اینکه از قافله عقب نمانده باشد پاکتش را جلویم میگیرد و چیزهایی میگوید که متوجه نمیشوم...

الان فقط موقع رفتنش یادم می آید که با هم خداحفظی کردیم. و من رفتنش را تماشا میکردم در حالی که نمیخواستم برود! هیچ! هیچ ایده و نقشه‌ای نداشتم و او همانطور دورتر میشد. درست مانند یک اثر هنری، یک قطعه موسیقی!... برمیگردد و دستی تکان میدهد... من هم همینطور... به لعنت خدا هم نمی ارزم، آیا Furelise را من نساختم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر