۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

احمقی که احمق نیست

ببينيد قضيه خيلی ساده است. در واقع ما هيچ احمقی نداريم! چه آنکه احمق فقط کسی است که به اين نام مورد خطاب قرار ميگيرد. کسی که ديگری را احمق خطاب ميکند "احمق" بودن را درک نکرده و حتی تصوری از آن ندارد. او فقط "تفاوت" را ميبيند، حس ميکند، تشخيص می‌دهد. تفاوتِ خودش با ديگری، منشِ خودش با ديگری، اخلاقِ خودش با ديگری. پس هر بارکه او به کسی ميگويد احمق فقط کودکانه اعتراف می‌کند که توانسته تفاوت را کشف کند حال کشفِ تفاوت هرگز احمق بودن ِ ديگری را نتيجه نمی‌دهد، ای بسا اين وسط خود او احمق بوده! به اين ترتيب ميتوان گفت احمقی نداريم. در واقع چيزی/کسی به نام احمق وجود ندارد، پس هیچکس احمق نيست یعنی همه احمق‌اند.

۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

شکر

خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان
نیّت به روشنایی چشم شما خوش است
چندانکه آفتابِ تمام‌ست فالتان

رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان

با چشمتان امیره‌ی دلهای غارتی
عشق آن‌چه می‌برید غنیمتْ حلالتان

تا روزها به هفته و ماه‌ند در گذار
ماییم و انس خاطره‌ی دیرسالتان

انگار قصّه‌ی غم عشقید و بی‌زمان
اینسان که کهنگی نپذیرد مقالتان

عین حقیقت‌ید و به اندازه‌ی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟

تا حسن بر جبینِ شما خطّ خوش نوشت
بد برنتابد آینه‌ی بی‌مثالتان

آلوده‌ی غمیم و غباریم کر دهید،
ما را در آبگیر حضور زلالتان

تا این غزل چریده‌ی آن چشم خوشچراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان
[حسن منزوی]
پ.ن: نوشتنم نمیاد خوب. :(

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

خواب

خواب دیدم در یک عصر بهاری در کافی شاپی درخیابان ولیعصر، یواشکی برایت اس ام اس میزنم: "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"

خواب است دیگر من جدی نمیگیرم تو هم نگیر!