۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

کیست که بداند

من آدم نرمالی نیستم! هر چند حقیقتا به چه کسی میشود گفت نرمال؟ من اما تفاوت وحشتناکی با باقیه غیر نرمال ها دارم. بیشتر به یک مشکل اساسی میماند. خودم خوب میشناسمش و میدانم که مدتهاست دچارش هستم. و آن این است که من اساسا لیاقت خیلی چیزها را ندارم! لیاقت محبت دیگران را ندارم! لیاقت محبت و ابراز علاقه خیلی ساده و بی گناهانه را به هیچ عنوان ندارم. این اصلا چیز آسانی نیست و لابد میشود به راحتی ربطش داد به محیطی که در آن پرورش یافته ام  و کسانی که مرا بزرگ کرده اند و کلی آیتم روان کاوانه ی دیگر تکست بوک است به گمانم . این احتمالا از آن مدل ایراداتی است کل مردم بخاطرش پیش تراپیست یا روانکاو یا هر دیوانه ی دیگری که به خیالش میتواند درد ملت را درمان کند میروند. من به شدت از اینکه به من لطفی شود احساس ناراحتی میکنم! البته نه هر نوعی. یک مثال معروفش (از آن جهت معروف که خیلی ها که مرا میشناسند میدادند) این است که برایم تولد گرفته شود! یا کلا هر مهمانی گرفتن به مناسبتی که قرار باشد من در آن مورد توجه اصلی باشم بسیار بیزارم. آدم عادی و سالم که نباید بدش بیاید؟ من آخر چه مرگم است؟ این مشکل در یک سطح دیگر هم ایجاد ناراحتی میکند و آن این است که به طور کلی یک سطح از خودخواهی را نشان میدهد. اگر دیگران میخواهند من را دوست داشته باشند به روش خودشان باید طبیعتا من آنقدر فهمیده باشم که بگذارم تا آنجا که میخواهند مرا به روش خودشان دوست داشته باشند. حالا نه تا آنجا هم که دلشان خواست تا جایی که معمولش است. و میدانید اصلا مشکل باز انجاییست که اتفاقا تقریبا همه کاملا عادی و نرمال و از طریق قرار دادهای معروف و موجود ابراز علاقه خودشان را نشان میدهند. من آدم تلخی هستم. شاید گرفتار نوعی زندگی شده ام که به آن تعلق ندارم؟ در مکانی قرار گرفته ام که جایم نیست...مشکل دیگر این است که هرگز احساس نکرده ام که به جایی که هستم حقیقتا تعلق دارم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر