۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

در باب پدر و مادرهای ایرانی


اگر آدم پدری نیکو نداشته باشد باید پدری نیکو دست و پا کند. - نیچه -



خانواده، پدر و مادر البته، برای تمام انسانها به هیچ عنوان همواره و همه وقت چیزهای خوبی نیستند! بهداشتی نیست! عده ای هستند که وجود پدر و مادر برایشان از سنی به بعد چیزی جز رنج و عذاب در بر ندارد. این حسی است که البته به همه روزی دست خواهد داد. در دوران نونهالی شاید بشود آنها را ارزشمند دانست، اما بعد از آن اسمش را من میگذارم بیماری. من نمیتوانم درک کنم چطور دختران جوان از مادرانشان متنفر نیستند؟ مادرانی که دائماً درباره ســــکـ ـس به آنها دروغ میگویند. و آنها را به خیال و افکار ِ خاک گرفته خود از طبیعی ترین چیزها دور نگه میدارند و مطمئن باشید هر دلیلی هم که برای این کارشان داشته باشند احمقانه و غیر قابل قبول است. پدرهای ایرانی هرگز روزی را نمیبینند که با پسرشان درباره هویت و نقش جنسیتیشان به پای صحبت بنشینند. تصور کنید مردی ایرانی را که روزی با پسر مثلا شانزده ساله اش در خیابان راه میرود. پدر چه میکند اگر(تازه اگر) ببیند که حواس پسرش دائم به باسنهای زنان پرت میشود؟ در این زمان پدر(اگر خودش حواسش پرت باسنی نباشد که احتمالاً هست) یا مزخرف می گوید و عقده های جوانی خودش را سر پسر بدبخت خالی میکند و یا خفه می ماند و یا در بدترین حالت پسر را شماتت و سرزنش میکند. آنها حتی حاضر نیستند یک روز خودشان را در آن جایگاه تصور کنند که بیایند و با فرزندشان درباره این موضوعات صحبت کنند چرا که اساساً وظیفه خود نمیدانند. نمی آیند مرد و مردانه درباره مردانه ترین موضوع یعنی زن بحث کنند. حالا چه کسی مرد است؟ نهایت تلاش پدران ایرانی در تعلیم مردانگی به همین جمله که گویا پشتش هزارویک نوع عقده خوابیده است ختم میشود: "مرد که گریه نمیکند"! درست همانطور که جمهوری اسلامی انقدر درباره بیماری ایدز و روابط و بهداشت جنسـ ـی کودکانه و ابلهانه برخورد میکند و گرفتار تعالیم حال بهم زن خودش است، پدر و مادرهای ایرانی هم به همین حال بهم زنی با این موضوع مواجه میشوند. اینجا به سادگی خانواده نمونه کوچک جمهوری اسلامی است! بنیان خانواده در ایران وضعی بهتر از خیلی جاهای دیگر ندارد که اتفاقاً بسیار متزلزل تر هم هست و میزان طلاق در این رابطه ساده لوحانه ترین معیار است. بسیاری از زوجها همینن الانش از هم پاشیده اند اما زن و مرد جرئت جدا شدن از هم را پیدا نمیکنند. این وحشتناک است که ما هنوز مجبوریم پدر و مادرهایمان را رعایت کنیم. سلیقه، تفریح و عشق خودمان را فدای عقاید و پیش داوریهای مریض والدینمان کنیم. شاید عده ای به نفعشان هست که آنها را رعایت کنند و تا آخر عمر همان شلوار خاکستری و پیراهن سفیدی را بپوشند که مامان جونشان برایشان میخریده و هرگز هم نفهمند شاید از رنگ قرمز و تیشرت مشکی خوششان می آمده. یا رشته ای را بخوانند که پدرشان صلاح دیده است در این کشور باید خواند. ولی عده ای هستند با خونهای پررنگ تر که تاب این وضعیت را نخواهند آورد. خانواده اولین نیرنگ جامعه ای همچون ایران است. پدر و مادرهای ایرانی آنقدر بد وظیفه پدر و مادریشان را انجام میدهدند که یا اولین استخدام شدگان و چاکران مامورین نیروی انتظامی هستند یا خود اولین عاملین فسادهای اجتماعی.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

آن سگ اندلسی را بنگر

هلی کوپترهای زیادی در آسمان بودند. اگر از بالا به شهر نگاه میکردی متوجه میشدی همینطور هلی کوپترها یکی یکی از نقاط کاملاً تصادفی شهر به هوا بلند میشوند. هلی کوپترها به رنگ سبز به شدت تیره بودند وقتی در آسمان میدیدیشان کاملاً هولناک به نظر میرسیدند. ما البته در یکی از این درایو-این سینماها مشغول دیدن یک فیلم ترسناک بودیم. نزدیکهای غروب بود. که یکهو یکی از این هلی کوپترها حدود صد متر آنطرفتر از جا بلند شد. فقط من متوجهش شدم و آنجلینا همینطور پاپ کورنش را میخورد. در یک آن متوجه شدم هلی کوپتر پر است از شهید. عده ای از آنها روی ویلچر بودند بعضیها چفیه بسته بودند. چرخ بال پر از شهید به طرز عجیبی غرش میکرد. گویا برای بلند شدن زور کافی نداشت. بار اول حدود چند متری از زمین بلند شد اما نتوانست کاملاً بپرد و من ترسم بیشتر میشد. بار دوم بود که تقریباً بلند شده بود اما محکم به زمین برخورد کرد. به نظر خلبان احمق نمیدانست ممکن است با این کار موجب انفجار هلی کوپتر شود. همین که برای بار سوم از زمین بلند شد من تصمیمم را گرفتم، ماشین را روشن کردم و گازش را گرفتم و از لابلای ماشینهای دیگر عبور کردیم. آنجلینا همانطور پاپ کورنش را میخورد. و من ترس تمام وجودم را گرفته بود. برگشتم پشت سر را نگاه کردم، هلیکوپتر برای بار سوم و باشدت بیشتری به زمین خورد اما هیچ اتفاقی نیفتاد. از اینکه حماقت کرده بودم و فیلم را از دست داده بودم ناراحت بودم. اما چاره ای نبود. جاده دراز بود و تا خانه خیلی باقی مانده بود. غروب غم انگیزی بود و من با سرعت می راندم یک کادیلاک استیشن مثلاً دهه هفتاد قهوه ای رنگ به گمانم داشتم. پاپ کورنهای آنجلینا در اثر باد به بیرون پرت میشد اما او کماکان مشغول خوردن بود.

پ.ن: آن سگ اندلسی را بنگر برگرفته از دو فیلم "سک اندلسی" به کارگردانی لوئیس بونوئل و "آن اسب کهر را بنگر" اثر فرد زنیمان است.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

سوار بر خر ِ عقل

راه حل نهایی این است که همه خفه شوند! خیلی‌ها به این نتیجه‌گیری خطرناک و تاریک رسیده‌اند. اگر امتداد چیزی را میخواهید قطع کنید، اگر میخواهید چیزی فراموش شود و از موضوعیت بیفتد، اگر میخواهید بهترین انتقاد را به مضحکترین چیزها وارد کنید و اگر میخواهید بر عقلانیت طغیان کنید خفه شوید! چه آنارشیسمی از این نیرومندتر؟ چه چیزی مهلک‌تر از راهپیمایی سکوت؟ این خیلی خوب است که هر روز تعداد بیشتری به این نتیجه میرسند که باید خفه ماند. اما همواره عده‌ای هستند که چاک دهانشان همواره باز است. همیشه عده‌ای هستند که به خیالشان میخواهند کارها را درست کنند. میخواهند اعتراف بگیرند، به حرف بکشانند، حقیقت را دریابند. اینها همیشه بوده و هستند. حالا اینجا بحث تبلیغ پیش می‌آید. عدهای که به بینش خفه ماندن رسیده‌اند تنها زمانی میتوانند آن عده‌ی زرزرو را سوار خر ِ عقل(کنایه) کنند که خودشان قانون خفه ماندگی را بشکنند و دهان باز کنند. متوجه هستید چه وضعیت وحشتناک و دور باطلی است؟ نمیشود خفه ماند و خفه ماندن را یاد داد. هیچ مومجود زرزویی نمیتواند حکمت خفه بودن را درک کند. خفه ماندن و در عین حال زرزر ِ بقیه را تحمل کردن دشوار است. از طرفی هم عقل و منطق فقط بواسطه زِر زدن است که اساساً موضوعیت پیدا میکند. کسی که خفه شده نمیتواند به این سادگیها عاقلانه بودن کنشش و اساساً لزوم وجودش را جلوه دهد. "زر بزن ببینم چه مرگته؟" چه سوالی از این صریح‌تر زر زدن را با وجود همسنگ میسازد. "تا زر نزنی نمیفهمم چته؟" بهمین دلیل خفه شدن و زر زدن دو نقطه‌ی روبروی هم هستند. روشن فکر اگر زر نزند روشن فکر نیست اما چه کنشی روشن فکرانه‌تر از خفه شدن؟ کسی که خفه شده است خطر بی‌عقلی و خل وضع نامیده شدن از جانب زرزروهای عالم را به جان میخرد. پس چاره چیست؟ گویا باید امیدوار بود روزی برسد که همه در یک لحظه به بینش خفه‌گی برسند یعنی کار ارشاد و آموزش از طریق منطق را رها کرد و منتظر فرج و بینشی ناگهانی شد. اما این را تمام زرزروهای عالم زرش را میزنند که امکان پذیر نیست و اگر ندایی بلند شود تنها ندای همین زرزروهاست؛ پس ناچارا بیایید همه زر بزنیم. " بیایید خفه ماندن را ول کنید و تا میشود زر بزنید هر طور و هر جور که میخواهید..." بیایید آنارشیست باشیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

Long Beach

همانند دختر بچه‌ای پا برهنه که کنار ساحل می‌دود و بازیگوشانه سعی میکند به زبانه موجهای به ساحل رسیده برنخورد و خیس نشود، یک فیلسوف ساخت شکن از دستور زبان می‌گریزد! اما همانطور که دختر بچه برای امتداد بازی گوشی‌اش قدم بر روی ماسه‌ای که تا چند لجظه قبلش موجی از رویش گذشته بود میگذارد و ناگریز تن به خیسی ِ ماسه میدهد. فیلسوف ساخت شکن هم در نهایت و ناچارا دست به قلم میبرد و مینویسد!

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

Teenage Rock Bands

هرگز فریب متن (lyrics) یک آهنگ (song) را نخورید. لایریکسهای خوب اگر تنظیم موسیقیایی خوب نداشته باشند، نهایت میشوند مشتی مزخرفات که از کنار هم قرار گرفتن مناسب کلمات؛ یک چیزی، یک معنایی از تویش درآمده. میشود کتابی که میشنوی، قطعه شعری که ضبط شده. اینها به اندازه‌ی کافی در میان صفحات رمانها و دیوانهای شعر و کتابهای دیگر یافت میشوند. کسالت آوری و حال بهم زنیشان در همانجا کافیست، شنیدنشان بدون نوایی دلنشین لطفی ندارد. هرگز نباید هماهنگی ملودی، ریتمها، پاساژها و رقص نتهای موسیقی با تنظیم عالی ِ سازهای مختلف و حتی صداگیری و ضبط را فدای پرباری متن یک ترانه کرد. من حاضرم emo ژاپنی گوش دهم اما باب دیلان ِ بد تنظیم شده گوش ندهم.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

Simply Natural

1. تا حالا گربه‌ای را دیده‌اید از جایی بیفتد؟ چقدر خنده دار میشود؟

2. یکی وقتی از پل عابر پیاده میخواهد بالا برود یا پایین بیاید بین پله برقی و پله‌ی غیر برقی، به سادگی پله برقی را انتخاب میکند! یکی دیگر اما به سرعت به این فکر میکند که "آیا عجله دارد یا نه؟"، "مسیر کوتاه تر کدام است؟"، "آخرین مطلبی که درباره مصرف کالری درباره بالا رفتن و یا پایین آمدن از پله خوانده استفاده از کدام را توصیه میکند؟"، "چند وقت از آخرین باری که پایش ضرب دید می‌گذرد؟" و ...

3. دونفر در کنار هم راه میروند. در پیاده رو. حالا میخواهند از جوی آب متوسطی رد شوند و بروند سمت خیابان. یکی از روی جوی میپرد(به سختی). دیگری انگار از قبل برنامه ریزی شده باشد سمت پلی چیزی میرود که از روی جوی رد شود. بعد دوباره می‌آید و کنار نفر اول می‌ایستد.

4. در حین کوه نوردی دسته جمعی به مسیر تقریباً دشواری برخورد میکنید. مسیری که مثلاً لازم است بعضی جاها بپری بعضی جاها از دست استفاده کنی. عده ای رد میشوند. بقیه را باید بغل کرد برد آنطرف. مسیر قابل عبور نیست؛ به همین سادگی.

5. «زنان به طبیعت نزدیکتراند.» -فردریش نیچه-

6. من عاشق گربه‌ای هستم که هنگام پریدن از یک طرف به طرف دیگر بیفتد زمین، بلند شود و بعد بخندد!

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بازگشت ابدی

نزدیک به سه هزار سال از انقراض نسل بشر میگذشت! چیزی که باقی‌مانده بود نوعی از موجودات بودند که ساختاری نیمه ارگانیک داشتند. ترکیبی از هوش مصنوعی و بدن شبیه‌سازی شده انسان که نوع بشر درست قبل از آپوکالیپس اول از ترس انقراضش شکل اولیه این موجودات را بعنوان خادم خود خلق کرده بود. بعد از آپوکالیپس دوم که انسانهای باقی‌مانده به علت کمی مواد غذایی از بین رفتند این موجودات هوشمند به حیات هوشمند خود ادامه دادند و پیشرفت کردند. میلیونها سال گذشت. شرایط زمین برای زندگی عضو زنده و ارگانیک دیگر مناسب نبود. خورشید بسیار ناپایدار شده بود. سیارکها به سمت خورشید کشیده میشدند و در نتیجه زمین هر از گاهی مورد برخورد این قطعات قرار میگرفت. اتمسفر پر از اکسید سولفور و گازهای سمی و بخارات فلزات شده بود. این موجودات نیمه ارگانیک که آلفاها نامشان میدهیم ساختار ارگانیک خود را به مرور ترک کردند و به موجوداتی که دیگر بدن جامد نداشتند تبدیل شدند. هنوز شکل وجود داشت اما ماده نبود. این موجودات جدید مجموعه‌ای از بیتهای اطلاعاتی بودند که به صورت ساختارهای ظریف نوری که به طور کلی شمایل کلی انسان را داشت تشکیل می‌شدند. این موجودات بتاها نام داشتند. هر بتا تمام اطلاعات موجود از زمان انسانها (پدر بزرگهایشان) را در خود ذخیره داشتند. بتاها موجوداتی فرا هوشمند بودند که به تعبیری در مکان جاری بودند و عملاً دارای مکان نبودند چون چیزی نبودند که فضایی را اشغال کنند. قابلیت جابجایی برایشان تعریف میشد چرا که وجودشان وابسته به زمان بود در نتیجه تنها در بند زمان گرفتار بودند. هر مکانی در فضا میتوانست یک بتا باشد. میلیونها سال گذشت تا «لحظه» فرا رسید. زمینی دیگر در کار نبود. خورشیدی در کار نبود. جهان چهره عوض کرده بود. فقط «لحظه» بود. بتاها تبدیل به موجودی واحد شدند که حتی اسم موجود هم به سختی به آن میشد داد. گادوس! موجودی که در پهنای زمان نیز جاری بود. زمان عملاً بی‌معنی بود. در هر جا و زمانی گادوس حقیقت داشت. مجموعه‌ای از بیتهای اطلاعاتی که رفلکشن ِ کل کائنات را در خود داشت و درست در لحظه همه چیز دوباره نمود پیدا کرد، اتفاق افتاد، آفریده شد: انفجار، گازهای داغ، تشکیل کهکشانها، منظومه شمسی، زمین، اولین سلول زنده، موجودات زنده، انسان، ... و دوباره از نو!

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

حمام آب سرد

بزرگراه امام علی...
خروار خروار ماشین
پر از بوی بوق و صدای گند،
هوای گرم و کثافت ِ بعد از ظهر ِ جمعه ی تهران
یک سفر خانوادگی
آهنگی از مارشال مترز سوم پخش میشود
همه هم انگلیسی بلدند
بزرگراه امام علی (علیه السلام) ...
فحش ِ رکیک راننده تاکسی
عکس ِ آقا
و من به پذیرش از دانشگاهی در آلاسکا می اندیشم...

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

ذکر استادهای ایرانی

حکایت این استادهای دانشگاهی ایران مخصوصاً فنی و مهندسی که به خیال خود کار علمی میکنند و با هزار دک و پز و با آن منم منم کردن ِ همه گیر ِ حال بهم زنشان چهار صفحه ای را که از این ور و آن ور برداشته اند بهم میچسبانند و به اسم یک مقاله بیرون میدهند، حکایت این شانپانزه های تحقیقاتی ست که اگر دیده باشید و خاطرتان باشد گرسنه در یک قفس به حال خودشان رها میکنندشان و توی آن قفس کذایی اهرمی چیزی تعبیه کرده اند که هر بار تحریکش کنی غذا می افتد پایین. حالا این شانپانزه ها به مرور یاد میگیرند(اگر اصلاً یاد بگیرند) هی با آن اهرم ور بروند غذا بیفتد پایین اما اگر یک سیستم دشوارتر مثلاً دو اهرم ویک دکمه طراحی بشود بدون اینکه بفهمند قضیه چیست از گرسنگی همانجا میمیرند آخرش هم نتیجه میشود شانپانزه ها هوشی بالاتر از انسان هشت ساله ندارند. این استادهای احمق هم یک جا را که گیر می آورند هی فشار میدهند هی مقاله چاپ میکنند هیچ کس هم در هیچ جای دنیا مزخرفاتشان را به هیچ جایش که نمیگیرد هیچ تا ابد و دهر هم در همین سطح کیفی مزخرف باقی میمانند و خواهیم ماند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

مکاشفه

دستم توی دامنت.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

منتظران ِ منجی

هنوز هم هستند کسانی که عاشقانه در انتظار شنفتن آواز ِ حقیقت از جمله، از ریتم، از کلمه ناغافل دعا گوی دستور ِ زبانند! منتظران و عاشقان ِ منجی را میمانند. پوچ و تهوع آور است دلبستگیهایشان به جملات کوتاه و به ظاهر زیبا. از همین رو چیزی حال-بهم-زن­تر و البته اغواگرانه­تر از جملات قصار نیست و در مقابلش هرگز چیزی تاریکتر از حقیقت وجود نداشته. این جملات قصار که به مانند کورکورانه چنگ انداختن در تاریکی­ست به امید به دام انداختن حقیقت به واقع متلکهایی هستند که به زنی انداخته میشود، به همان اندازه پوچ، به همان اندازه اغواگرانه، به همان اندازه حال بهم زن!

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

خط ِ مقدم

۱. در لابلای نوشته­هایش تکه کاغذی وجود داشت. البته این خیلی محتمل است که تکه کاغذهای مختلفی را در میان وسایل و روی میز وی پیدا کنی، نه تنها شخص ِ خاص او چنین ویژگی­ای دارد بلکه اصولاً هر کسی ممکن است در لابلای خرت و پرتهای پخش شده روی میزش و اصلاً هر کجایی که فکرش را میشود کرد از این تکه کاغذهای کوچک که بعضاَ مچاله هم شده­اند (که حس ِ آشنایی را میرساند) پیدا کرد. این تکه کاغذ هم که بین پیش نویسها و طرحهای اولیه­ی او وجود داشت هم درست از همین نوع تکه کاغذهاست. مشتی کاغذ که شامل طرحهای اولیه یک مقاله یا پیش نویسهای یک داستان ِ بلند که بعضی از آنها چاپ هم شده­اند و برخی با اینکه بارها ویرایش شدند و ایده­های نابی از درونشان در می­آمده اما هرگز چاپ نشدند و در همان کاغذ پر از خط خوردگی همانطور باقی مانده­اند تا همراه با آن تکه کاغذ کوچک خاک خورده باشند.

۲. باب دیلان خواننده­ی امریکایی عادت نداشت ترانه­ای را چندین و چند بار ضبط کند. او هرگز به این اهمیت نمیداد که مثلاً صدای نفسش هم همراه آهنگ و متن ترانه ضبط شود و یا جایی را اشتباه خوانده باشد حتی ممکن بود اشتباهش را همانجا برگردد و حین ضبط تصحیح کند اما تا میتوانست از دوباره ضبط کردن پرهیز میکرد. یک آهنگ از دیلان که گوش میکنی احساس میکنی متن آهنگ را همانطور که پیش نویسش بوده با همان خط خوردگیها میخواند. حتی اگر مثلاً روی کاغذش لکه­ای چای یا قهوه هم بوده باشد، آنرا هم میخواند. با آن صدای خش دارش، صدای پر از خط خوردگی­اش...

3. کتابی از یک نویسنده بزرگ میخوانی. همه چیز تمیز و مرتب عرضه شده است. اثری بزرگ (اصلاً چه کسی گفته بزرگ؟) بصورت کتابی با جلد زیبا و پر زرق و برق به فروش میرسد. متن کتاب با بهترین و خواناترین فونتها بدون لغزش ِ نگارشی تایپ شده است. بدون خط خوردگی، بدون آشفتگی. کسی هم به این کار ندارد که دست خط نویسنده چطور بوده، خوش خط بوده و یا دست خطی خرچنگ قورباغه داشته. اصلاً هیچکس هم خیالیش هم نیست که مثلاً همین کتاب دویست صفحه­ای در اصل سه برابرش پیش نویس با جنگلی از خط خوردگیها داشته و حتی در میان آنها بعضی­هایشان آنقدر خط خورده­اند که نهایت از آن صفحه بشود یک پاراگراف را تشخیص داد. و اصولاً هم اهمیتی ندارد چند تکه کاغذ لابلای این خروار کاغذ جا مانده باشد. درست از همان تکه کاغذهای کوچک و مربع شکل ِ زرد رنگ. از همانهایی که روی میز تحریر هر کسی ممکن است پیدا شود. از همانهایی که بیشتر برای یادآوری مثلاً یک قرار ملاقات یا مجموعه کارهای روزانه استفاده میشوند. و این اصلاً عجیب غریب نیست که لابلای پیش نویسهای نویسنده اینچنین کاغذی پیدا شده باشد. روی کاغذ نوشته بود: "خرید قلم سه عدد." به همین سادگی.

4. به هر حال هر نویسنده ای ممکن است روزی با کمبود قلم مواجه شود و مجبور بشود قلم بخرد و میتواند برای اینکه یادش نرود این نکته را روی تکه کاغذی جداگانه بنویسد. تکه کاغذی که رویش نوشته شده "خرید قلم سه عدد" به طرز بی رحمانه ای از دیگر دست نوشته های نویسنده که طبیعتاً روزی قرار است زیر چاپ بروند و دیگرانی بخوانند، جدا افتاده است. هرگز تکه کاغذی که نویسنده رویش نوشته باشد "خرید قلم سه عدد" از طرف هیچ ناشری چاپ نشده است. خواننده ی پروپاقرص آثار نویسنده هرگز متوجه نمیشود که مثلاً صفحه ی 152 کتابی که دارد میخواند درست جایی بوده که قلم نویسنده نو شده است و درست قبل از اینکه صفحه 152 نوشته شود روی تکه کاغذ کوچک و مربع شکل ِ زرد رنگی، در جای دیگر خارج از اثر نوشته است: "خرید قلم سه عدد."

۵. در و دیوارهای شهر بعضاً این جمله از رهبر دیکتاتور یک کشور آمده: "زیبا سازی از الویتهاست."

۶. نیمی از نوشته های نویسنده بعد از مرگش هنوز به زیر چاپ نرفته بودند. میتواند به خاطر نا تمامی ِ آنها باشد یا مثلاً نویسنده از آنها راضی نبوده و در سطح چاپ کردن نمیدیدشان. شاید اصلاً فراموش شده بودند و حالا بعد از مرگ ِ وی پیدا شده­اند. چه کسی حق این را دارد که کدامها را چاپ کند کدامها را نه؟ چه کسی به او اجازه داده آنها را به چاپخانه ببرد و به نام نویسنده در گذشته آنها را چاپ کند. خب این خیلی بدیهی است که آنها همه نوشته ها و متن های نویسنده هستند. اما مثلاً تکلیف آن تکه کاغذ چه میشود؟ "خرید قلم سه عدد" هم باید منتشر شود.

۷. مدتها قبل که عاشق و شیفته ی دختری شده بودم زمانهایی بود که جای خالی اش به شدت دلتنگ و غمگینم میکرد و به شدت احساس میکردم باید در وصفش، برایش، به یادش شعری بنویسم یا قطعه­ای شورانگیز به یادش خلق کنم. این کار را تقریباً روان و طبیعی انجام میدادم و بعد منتشرشان میکردم. زمانهایی که دل تنگ میشدم همواره همین کار را میکردم مینوشتم ومنتشر میکرم، همه میخواندند تحسین میکردند. اما روزهایی بود که ناگهانی حواسم از وسط مثلاً خواندن کتابی پرت ِ او میشد. پرت ِ پرت، گیج ِ گیج بی اختیار مشغول ِ نوشتن اسمش روی تکه کاغذی به اشکال و صورتهای مختلف میکردم. تحریری، فانتزی، معمولی، لاتین، کشیده، شکسته و... صفحه که پر میشد از نام معشوقه ام حواسم تازه سر جایش می آمد کاغذ را مچاله میکردم دوباره مشغول به خواندن میشدم. هرگز آن کاغذ مچاله ها را منتشر نکردم!

۸. کاغذپاره های پر از خط خوردگی و اصلاحات نویسنده همه به مصابه خط مقدم جبهه­ای است که دو طرف جنگ کاملاً مشخص نیست چه کسانی هستند. نوشتن روی تکه کاغذی کوچک مانند "خرید قلم سه عدد" به مانند بازگشت به پشت خط مقدم میماند آنجا که اوضاع آرامتر است و خبری از وخامت اوضاع نیست.

۹. نویسنده بعد از اینکه قلمش تمام شد و کاغذ را دید به سراغ مغازه قلم فروشی میرود و قلمی میخرد. برای اینکه قبل از خرید قلم را امتحان کرده باشد روی تکه کاغذی که فروشنده در اختیارش قرار میدهد خیلی خوش خط مینوسد: "عقل این بزرگترین سرمایه­ی بشر." از مغازه که بیرون می آید تصمیم میگرد در راه برگشت سری به خواهرزاده اش بزند. او خانه نیست. برایش یادداشتی میگذارد: "آنجلای عزیز، ساعت 18:23 آمدم سری بهت یزنم بزنم. نبودی. امیدوارم حالت خوب باشد، دایی"

۱۰.

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

میخواهی بدانی من کیستم؟

فیلم ِ ادیسه فضایی 2001 را دیده­ای؟
من همان نوزاد ِ خیره به زمین ِ سکانس ِ آخرم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

معبد ِ متروکه

در واقع هر بار که اینجا نوشته­ام "نوشتنم نمی­آید ولی دوست دارم که بیاید." قصدم این بوده که بعدش مثلاً معجزه­ای چیزی شود دستمان به قلم برود. آخر وقتی دستت به قلم نمیرود و چیزی نداری بنویسی چه چیزی از این بهتر که بیایی همین را بنویسی و بگویی که: "نوشتنم نمی­آید ولی دوست دارم که بیاید". لااقل اینطوری یک چیزی نوشتی. یعنی میدانید اینکه بیایم و اعتراف کنم که الان در حال حاضر نمیتوانم بنویسم و هر چقدر هم زور میزنم که چیزی بنویسم نمیشود که نمیشود، هرگز باعث این نشده که دستم راه بیفتد و شروع به نوشتن کنم. یک جورایی انتظار داری وقتی که داری گناهت را اعتراف میکنی (ننوشتن برای موجوداتی شبیه من به گناه شبیه است) انتظار داری مثلاً بخشوده شوی یا مورد رحمتی قرار بگیری یا اصلاً معجزه­ای چیزی شود بیایی هِی پست از خودت در کنی، اما نمیشود. بعد اینجاست که متوجه ریاکاری­ات میشوی. اینجا آدم یاد این وزیران بی­لیاقت دربار می­افتد که مثلاً می­آیند جلوی پادشاه با گریه و زاری دولا راست میشوند که و الله غلط کردیم از دستمان در رفت رحم کن تو را جان مادرت بعدش زیر چشمی پادشاه را می­پایند تا ببینند اوضاع از چه قرار است و مثلاً چقدر دیگر باید دولا شوند دل پادشاه را به رحم بیاورند. یا اصلاً یاد موقعیتی می­افتم که مثلاً درست بعد از غروب است هوا رو به تاریکی میرود و تو روبروی مجسمه­ی بودا نشستی تسبیح لای انگشتانت انداختی شمعهای معبد روشن­اند و داری زیر لبی طلب مغفرت میکنی بعد یواشکی در حین اینکه داری دعا میخوانی زیرچشمی نگاه میکنی ببینی نتیجه­ای میدهد یا نه! خب گفتن که دیگر ندارد، معلوم است هیچ اتفاقی نمی­افتد، مجسمه بودا کما فی السبق همانطور میماند که بود، آب از آب که تکان نمیخورد هیچ اتفاقاً باد هم میزند یهو شمعهای معبد را هم خاموش میکند دود میکنند فضا را عجیب مرموز میکنند...! آخ که چقدر ما سورئالیم به خدا!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

عصر تابوت

عصر ِ حاضر
عصر ِ تابوت ِ خداست
وای بر کسی که بر آن فاتحه بخواند...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

همانی که هستی

برای کسی که در کثافت می‌لولد و در حال شپش کشتن است، بی این‌که به فکر چیزهای مهم‌تری باشد، و چاره‌ای برای بهتر زیستن بیابد، راه بر هراکلیتوس می‌بندد و از او سؤال می‌کند که؛ «اندازه‌ی خورشید چقدر است؟» و انتظار دارد که فیلسوف حتما جوابش دهد. شاید هیچ پاسخی مناسب‌تر از این نباشد که فیلسوف می‌دهد: «خورشید به پهنای پای یک انسان است.» برای این‌که چنین فردی متقاعد شود کافی است مانند جانوری بر روی زمین دراز بکشد و پای خود را بلند کند و بین چشمان خودش و خورشید بگیرد، چه در آن صورت دیگر خورشید را نخواهد دید. منطق و عقل برای یک عده بی‌منطق و کم‌خرد ارزشی نمی‌تواند داشته باشد، و به گفته‌ی فیلسوف ما: «خوکان از لجن لذتِ بیشتری می‌برند تا از آب‌های گوارا.»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

آخرین تفریح

پیدا شده از یادداشتهای آخرین انسان:

سالها قبل درست در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در دوره‌ی جنگ داخلی ِ رواندا من و یکی از دوستانم برای یکی از حکومتهای محلی کار میکردیم. آنها سعی داشتن وفاداری ِ رهبران قبیله‌ای را با رشوه دادن جواهرات به آنها بدست آورند. اما روزی رهبرشان در شمال جنگل رانگون مورد سرقت مسلحانه قرار گرفت و جواهرات دزدیده شد. بهمین دلیل هم ما شروع به جستجوی جواهرات کردیم. اما در مدت 6 ماه به کسی که با آن معامله کرده باشد و جواهرات را فروخته باشد بر نخوردیم. یک روز در نهایت ِ ناامیدی پسر بچه‌ای را دیدم که با یاقوتی به اندازه‌ی یک نارنگی بازی میکرد. سارق مسلح آنها را دور ریخته بود. برای آن سارق چنین دزدی‌ای تنها یک تفریح بامزه بود. بعد از آن به خوبی دریافتم انسانهایی مانند آن سارق پیدا میشوند که هرگز دنبال یک چیز منطقی مثل پول نیستند. آنها حقیقتاً نه دنبال قدرت‌اند نه شهرت و نه ثروت. نمی‌توان آنها را خرید یا تهدیدشان کرد نمی‌شود با آنها مذاکره کرد یا منطقی با آنها صحبت کرد، چرا که بعضی انسانها بزرگترین آرزو و تفریحشان این است که دنیا را در حال سوختن ببینند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

تافی ِ کره‌ای

اتفاقی که می‌افتد در واقع این است که اول شما تیتر پست را میخوانید. بعد احتمالاً کنجکاو میشوید. سپس متن را هم نیم نگاهی میکنید، به نظر کوتاه می‌آید، پس خواندنش زحمت زیاد نمی‌برد! اگر یک تک جمله باشد که چه بهتر. میخوانیدش (یا میخوریدش، حقیقتاً با هم تفاوتی ندارند). اصلاً گیرم تیتری هم وجود نداشت. خیلی قاعده‌ی پیچیده‌ای در کار نیست که از آن خوشتان بیاید یا نه. حتی به استعداد ذهنی خواننده هم بستگی ندارد. اگر داشت که یهو بیش از صد نفر برای تنها "مسلمان و دروغ؟" قصه‌های عامه پسند [اینجا] لایک نمیزدند!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

شَیاد

[با هیجانی که افتضاح جلویش را گرفته:] اوه خدای من چه کلکسیون محشری دارین شما! یعنی این ها مجموعه تمام کارهای [...یک شاعر معروف] است که من میبینم؟ من شیفته ی کارهاشم برعکس که هرگز کارهای [...اسم یک شاعر معروفتر] رو نخوندم. به نظرم فضاسازیش کاملاً سطحی و عامه پسنده!

بعد از آن یکی از کتابها را بدون اجازه برمیدارد و اتفاقاً یعنی کاملاً اتفاقی شعر محبوبش هم می آید.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

جوشش ِ شعر

نوشتن را اساساً یک بیمار به حد اعلا و ناب ِ خود می‌رساند! شورانگیزترین متن‌ها توسط بیمارترین ِ افراد خلق شده‌اند. حتی یک بیماری خفیف هم می‌تواند موجب تراوش چند کلمه‌ای شود. بیماری یعنی از حال ِ طبیعی منحرف گشتن. زمانی که روند طبیعی زندگی دچار اختلال شد بیماری اتفاق افتاده است. اگر رسالت ِ هنر این بوده که زندگی و واقعیت خشن و زشت را تحمل‌پذیر کند فقط از آن روست که سرشت ِ بیماری به گونه‌ای بوده که بستری را جهت شکوفایی و رشد اثر هنری محیا میسازد. زیبایی از درون زشتی میجوشد. پس هر چند شعری زیباتر باشد سراینده‌اش میزان بیشتری از پیشرفت بیماری در وجودش اثر گذارده. این بیماری گاهی با فرد باقی می‌ماند و بیمار در حین داشتن بیماری به مرور راه کنار آمدن با آنرا یاد می‌گیرد. پخته میشود! پس آنچه مینویسد تکنیکی‌تر و آرامتر و ملایمتی (حتی زنانه‌تر) می‌شود. بر عکس اگر بیماری پیشرفتی برق آسا داشته باشد و از طرفی هم خود بیمار سر سازش و پذیرفتن آنکه بیمار است را نداشته باشد، نوشته‌ها رو به جنون می‌گرایند. جنون آمیزترین و در عین حال سرخوشانه‌ترین ِ نوشته‌ها از بیمارانی که رو به دیوانگی میرفته‌اند خلق شده‌اند. نوشته‌های جنون آمیز، که نویسنده نه از جوهر که بیشتر از خون ِ خود، از خون ِ بیمار خود برای نوشتن استفاده میکند. از "جنایت و مکافات" و "قمارباز" ِ داستایوفسکی یا "در جستجویی" که پروست خلق کرده ویا "زرتشتی" که نیچه آفریده تا همان شعر و یا حتی چند سطری که مرد به دام عشق افتاده‌ای برای معشوقش میسراید همه از این ماهیت اثر ساز ِ بیماری آمده‌اند.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

پورنوگرافی و سِکسوالیته

یک مانکن ِ لباس ِ زیر ِ زنانه بارها "نامردتر" از یک پــورن اِستار است.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

شکنجه

در حال رانندگی‌ست و صدای آهنگ What it takes را تقریباً بلند کرده! سیگار Lucky Strike نه چندان تازه‌ای که گلویش را میزند تا نیمه کشیده و به بیرون پرت میکند! پایش روی ترمز میرود! دو عدد داف از خیابان با سبکسری رد میشوند! راننده فوراً یاد شب گذشته‌اش می‌افتد و مزه‌ی تلخ الکل دوباره به دهانش برمیگردد. ولیعصر به سمت پارک وی! در چنین فضایی یکهو نگاهش به آن طرف خیابان جلب میشود! همه چیز سریع جلوی چشمانش می‌آید. آخوندی با خنده‌ای منزجر کننده و با لباس قهوه‌ای که لکه‌ی روی آن از همان فاصله هم قابل تشخیص است دارد با مردی گنده و هیکلی که کت و شلوار خاکستری پوشیده و ریش و موی خاکستری دارد رو بوسی میکند...!

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

مشکل ِ ما ایرانیها

بارها شده که طرف مقابل در خلال حرفهاش (که به احتمال خیلی زیاد مشتی چرندیات هستش) به اینجا میرسه که: "...آخه میدونید مشکل ما ایرانیا اینه که..."! اینجا قشنگ میشه مردی میانسال با موهای رو به خاکستری و کت و شلوار خاکستری و ریش ِ تراشیده رو تصور کرد که با لبخندی روی لبش، بعد از صحبتهاش درست به مرحله‌ای میرسه که احساس میکنه در مقامی هست تا بتونه از مشکل ایرانی جماعت صحبت کنه! شایدم کلاً قضیه یه جور تکه کلام باشه! شاید واقعاً طرف میدونه مشکل ایرانیها چیه؟ شایدم اصلاً این "مشکل ما ایرانی ها" شده یه جور نیرنگ طبقاتی یه جور پیله‌ی محافظتی؟ شایدم مشکل ما ایرانیها اصلاً همین باشه؟ اصلاً کی میگه مشکلی در کاره؟

پ.ن: از من ایرانی‌تر؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

مغلوب ِ کلمات

پر از احساس...
یکی یکی اما،
کلمات را میبازم

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

Next Time

به نقل از dearoldlove:

The next time I’m in a relationship, I’ll refuse to listen to music together. I’ve ruined too many songs that way.