پیدا شده از یادداشتهای آخرین انسان:
سالها قبل درست در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در دورهی جنگ داخلی ِ رواندا من و یکی از دوستانم برای یکی از حکومتهای محلی کار میکردیم. آنها سعی داشتن وفاداری ِ رهبران قبیلهای را با رشوه دادن جواهرات به آنها بدست آورند. اما روزی رهبرشان در شمال جنگل رانگون مورد سرقت مسلحانه قرار گرفت و جواهرات دزدیده شد. بهمین دلیل هم ما شروع به جستجوی جواهرات کردیم. اما در مدت 6 ماه به کسی که با آن معامله کرده باشد و جواهرات را فروخته باشد بر نخوردیم. یک روز در نهایت ِ ناامیدی پسر بچهای را دیدم که با یاقوتی به اندازهی یک نارنگی بازی میکرد. سارق مسلح آنها را دور ریخته بود. برای آن سارق چنین دزدیای تنها یک تفریح بامزه بود. بعد از آن به خوبی دریافتم انسانهایی مانند آن سارق پیدا میشوند که هرگز دنبال یک چیز منطقی مثل پول نیستند. آنها حقیقتاً نه دنبال قدرتاند نه شهرت و نه ثروت. نمیتوان آنها را خرید یا تهدیدشان کرد نمیشود با آنها مذاکره کرد یا منطقی با آنها صحبت کرد، چرا که بعضی انسانها بزرگترین آرزو و تفریحشان این است که دنیا را در حال سوختن ببینند.
این از اون چیزهاست که ریشه در دوران کودکی داره؟
پاسخحذفامیدوارم اینطور نباشه!
پاسخحذف