۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

میخواهی بدانی من کیستم؟

فیلم ِ ادیسه فضایی 2001 را دیده­ای؟
من همان نوزاد ِ خیره به زمین ِ سکانس ِ آخرم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

معبد ِ متروکه

در واقع هر بار که اینجا نوشته­ام "نوشتنم نمی­آید ولی دوست دارم که بیاید." قصدم این بوده که بعدش مثلاً معجزه­ای چیزی شود دستمان به قلم برود. آخر وقتی دستت به قلم نمیرود و چیزی نداری بنویسی چه چیزی از این بهتر که بیایی همین را بنویسی و بگویی که: "نوشتنم نمی­آید ولی دوست دارم که بیاید". لااقل اینطوری یک چیزی نوشتی. یعنی میدانید اینکه بیایم و اعتراف کنم که الان در حال حاضر نمیتوانم بنویسم و هر چقدر هم زور میزنم که چیزی بنویسم نمیشود که نمیشود، هرگز باعث این نشده که دستم راه بیفتد و شروع به نوشتن کنم. یک جورایی انتظار داری وقتی که داری گناهت را اعتراف میکنی (ننوشتن برای موجوداتی شبیه من به گناه شبیه است) انتظار داری مثلاً بخشوده شوی یا مورد رحمتی قرار بگیری یا اصلاً معجزه­ای چیزی شود بیایی هِی پست از خودت در کنی، اما نمیشود. بعد اینجاست که متوجه ریاکاری­ات میشوی. اینجا آدم یاد این وزیران بی­لیاقت دربار می­افتد که مثلاً می­آیند جلوی پادشاه با گریه و زاری دولا راست میشوند که و الله غلط کردیم از دستمان در رفت رحم کن تو را جان مادرت بعدش زیر چشمی پادشاه را می­پایند تا ببینند اوضاع از چه قرار است و مثلاً چقدر دیگر باید دولا شوند دل پادشاه را به رحم بیاورند. یا اصلاً یاد موقعیتی می­افتم که مثلاً درست بعد از غروب است هوا رو به تاریکی میرود و تو روبروی مجسمه­ی بودا نشستی تسبیح لای انگشتانت انداختی شمعهای معبد روشن­اند و داری زیر لبی طلب مغفرت میکنی بعد یواشکی در حین اینکه داری دعا میخوانی زیرچشمی نگاه میکنی ببینی نتیجه­ای میدهد یا نه! خب گفتن که دیگر ندارد، معلوم است هیچ اتفاقی نمی­افتد، مجسمه بودا کما فی السبق همانطور میماند که بود، آب از آب که تکان نمیخورد هیچ اتفاقاً باد هم میزند یهو شمعهای معبد را هم خاموش میکند دود میکنند فضا را عجیب مرموز میکنند...! آخ که چقدر ما سورئالیم به خدا!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

عصر تابوت

عصر ِ حاضر
عصر ِ تابوت ِ خداست
وای بر کسی که بر آن فاتحه بخواند...