۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

Sensible Way


"The only sensible way to live in this world is without rules."

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

هایکو - 9

تنهایی

روزی دراز...
تمام خستگی‌هايم
از آن ِ خودم

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

آیا فنی جای بدی است؟

یک پاسخ فوری و سراسیمه و با حالتی متعجبانه که پاسخ دهنده بخاطر پرسیدن این سوال خاص به خود میگیرد میتواند این باشد که: "خب، معلومه که فنی جای خوبیه! این چه حرفیه که میزنی؟" و میدانید اگر سوال به نحو دیگری مثلاً اینطور: "آیا فنی جای خوبی است؟" مطرح میشد احتمالا شاهد آن حالت متعجبانه در فرد پاسخ دهنده به این سوال نبودیم. به نظر می‌رسد سوال اول چیزی را فرض می‌گیرد و به پرسش می‌کشد که غیر طبیعی‌ست. این پرسش یقیناً پرسشی تعجب آور است. پرسش "آیا فنی جای بدی است؟" نشان می‌دهد لااقل عده‌ی «احتمالاً» قابل ملاحظه‌ای معتقدند فنی جای خوبی نیست و حالا وقتی در مقابل عموم که «احتمالاً» مطمئن هستند دانشگاهی به خوبی فنی وجود ندارد پرسیده شود، برایشان تعجب آور و معنایی جز دیوانگی سوال کننده ندارد مخصوصاً اگر سوال کننده خودش هم دانشجوی فنی باشد! نکته دیگر البته این است که منظور از بد بودن فنی چیست؟ و چه میشد اگر بجایش میپرسیدیم "آیا فنی جای خوبی نیست؟" در هر صورت این سوال به همین شکل سر جایش باقی می‌ماند و با اینکه سوال دوم بیشتر به تیتر یک نوشته از این نوعی که این پست به آن می‌پردازد، می‌آید ترجیح بر این است سوال به همان شکل نوع اول باقی بماند. چرا که این سوال عمداً دوست دارد احساسات خواننده را برانگیزد!

جدای از تمام گزاره‌های مفید و ویتگنشتاینی فوق، بهتر است به واضح نمودن هر چه بیشتر این پرسش بپردازم و سعی کنیم بفهمیم ماجرای بد بودن فنی از کجا دارد آب میخورد و اینکه اصلاً چیز ناخوشایندی - بهتر است از این پس از «ناخوشایند» به جای «بد» استفاده کنیم - وجود دارد یا نه؟ اینکه می‌گویم بهتر است دیگر از واژه‌ی «بد» استفاده نکنیم به این دلیل ساده است که فنی به هر حال دانشگاه‌ است! و از قضا دانشگاه معتبری هم هست و این یعنی در حد وظایف مشخص ِ یک دانشگاه دارد خوب عمل می‌کند و مراد از «بد بودن» جدای از اهداف تحریک کننده‌اش فقط نشان از به پرسش کشیدن جنبه منفی و ناخوشایند موضوع دارد. که البته واضح است جواب این پرسش وابستگی شدیدی به مخاطب دارد. اما من دقیقاً با آن دسته از افراد کار دارم که در وبلاگها و یا مکالمات دوستانه‌شان می‌توان در مجموع نارضایتی و گِله‌گی از دانشکده فنی را دید!

اولاً به نظر نمی‌رسد فنی در وجه پوئتیکش چیزی پایین‌تر و نازیباتر از دیگر دانشگاهها باشد. مثلاً آن آجرهای قرمز رنگ و مسخره‌ی دانشگاه غربی را بر نمای ساختمانش ندارد یا دوری و پرتی دانشگاه شرقی و همینطور هرگز در-هم- و-بر-همی ِ دانشگاه مرکزی را هم ندارد.[1] حتی فنی به گواه شاهدان داخلی و خارجی‌اش خیلی هم دلفریب و شهوت انگیز است و این نکته‌ای‌ست مهم! احتمالاً چیزی که ما دنبالش هستیم نه در کالبد فنی که باید در روح آن یعنی آدمهایش جست. اینکه ناخوشایندی و نارضایتی دیگران از فنی به خاطر آدمها و دیگر دانشجویانش در تمامیتی مستقل از فنی بودنشان باشد چندان درست یه نظر نمی‌آید. چرا که گرد آمدن این افراد کنار هم یک حادثه و اتفاق بوده همچون دیگر حوادث! مگر چند درصد افرادی که به فنی آمده‌اند مستقل از رقم‌های رتبه‌شان اینجا آمده‌اند؟ چند نفر بوده‌اند که عشق فنی داشته‌اند؟؟! پس باید چیزی باشد که وقتی دانشجویی وارد فنی و فقط فنی می‌شود گرفتار آن می‌شود. یعنی فنی کارکردی فراتر از وظیفه‌ی عادی و طبیعی‌اش بعنوان دانشگاه و محل تحصیل دارد، نوعی «جَو» که فقط مختص فنی ست و مثلاً با جو دانشگاهی دیگر فرق دارد. و باید بگویم این «بد بودن» صرفاً از وجود چنین جَوی نشئت نمیگرد بلکه تا حد زیادی هم به «جو پذیری» و «جو گرفتگی» دانشجوهایش بستگی دارد. امکانات و شرایط ورودی ِ فرد به دانشگاه خیلی در این جو گیر شدن یا نشدن دخالت دارد. مثلاً من به عنوان کسی که بیش از نصف دوستان نزدیک دبیرستانیم همراهم وارد فنی شده‌اند تا حدود زیادی از سنگینی ِ وارد شدن به محیطی جدید و منحصر به فرد مانند دانشگاه در امان بوده‌ام. و حالا فرض کنید یک نفر تک و تنها پا به فنی بگذارد. یعنی از آن انبوهی ِ دوستان دبیرستانی خبری نباشد. و مجبور باشد تنهایی با این محیط جدید روبرو شود. دیگر جمع نیرومند دوستان نزدیک دبیرستانی نیستند تا این امکان را بدهند که گرفتار ِ جو ِ فنی شدن به تعویق بیفتد و نتیجه آنکه جذب فرهنگ فنی می‌شود. فرهنگ و جوی که در ظاهر بسیار هم جذاب به نظر می‌رسد.

پس اگر مشکلی هست به فرد هم تا حد زیادی بستگی دارد. اما چیز دیگر و مهمتر یقینا همان جو حاکم بر فنی ست. جوی که از مدتها پیش در فنی وجود داشته. طوری که از چارچوب تاریخی خود فراتر رفته و چیزی می‌شود از جنس اسطوره. این جو که از زمان پدرانمان بوده چیزی نیست جز «غرور فنی بودن»!

«غرور ِ رشته مهندسی خواندن» هم از همین نوع است اما دانشجویان دانشکده فنی در سطحی بالاتر و افزونتر مغروراند. چرا که فنی تنها بخشی از دانشگاه تهران است. و دانشگاه تهران دانشکده‌های دیگری مثل علوم و حقوق هم دارد و فنی‌ها بین هم‌دانشگاهی‌های خود بین هم‌خوابگاهی‌های خود مغرورند. در صورتی که مثلاً دانشجویان دیگر دانشگاه‌ها که فقط مهندسی‌ست فاقد چنین روحیه‌ای هستند. پیامدهای این نوع غرور البته در دانشجویانش واضح است. حتی اگر در محیط کار هم بروید جو فنی بودن یا مثلاً فلان جایی بودن با همین کیفیت حال بهم زنش وجود دارد. ولی موضوع فنی از یک نظر خاص است و آن اینکه با تمام دلفریبی و امکاناتش با نهایت منحصر به فردیش و اصالتش، از درون سرشار از غرور است!

اما حاملان این غرور در فنی چه کسانی هستند؟ درست همانهایی که مثل من و دوستانشان گله‌ای به دانشگاه سرازیر می‌ شوند! چرا که پدیده‌ی فرهنگی شدن (همان جو گیر شدن) در همه جا گریز نا پذیراست. این وسط نگاه انتقادی افراد اهمیت دارد. یک نفر که با خیال راحت در جمع دوستان قدیمی وارد دانشگاه می‌شود از بی‌اعتنایی بیشتری نسبت به کسی که تک و تنها پا به فنی گذاشته برخوردار است. آن تک نفر همواره نگاهی انتقادی‌تر خواهد داشت چرا که او تنهاست، دلهره غرق شدن در فضایی دارد که تا غرقش نشوی نمی فهمی چیست. باید دائم حواسش باشد که فلانی به درد دوستی می‌خورد یا نه؟! آیا باید به فلانی اعتماد کند یا نکند؟! ولی ناگزیر او هم بالاخره غرق این فرهنگ میشود خودش هم تبدیل به یک آدم مغرور حال بهم زن میشود درست مثل ما با این تفاوت که او حالش از ما بهم میخورد!

[1] منظور از دانشگاه غربی، شرقی و مرکزی به ترتیب شریف، علم و صنعت و امیرکبیر است.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

دور

درست وقتی که باور می‌کنی اوضاعی غم‌انگیزتر و شرایط ِ دردناکتری هم وجود دارد، البته آرام می‌گیری! ولی در دوری می‌افتی که هر بارش اوضاع غم‌انگیزتر و شرایط دردناکتر می‌شود و همین طور می‌روی تا تَهِ تَه‌اش...

---
مشابه:

خود ِ تراژدی

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ماجرای فیلترینگ

ماجرا از این قرار بود که شایان عزیز خبر داد وبلاگم فیلتر شده! البته تحلیلش در مورد فیلترینگ درست به نظر می‌اومد. پست "طبیعی و مصنوعی" میتونست بعلت استفاده از برخی کلمات مورد شناسایی قرار بگیره. به هر حال این جانب دوستان را بسیج کردم (دستشون درد نکنه، ویت اِسپشیال تنکس تو پرنا، هومن، دیبا، ستاره اند اشکان) تا ته و توی این قضیه رو در بیارن و اگه ای.اس.پی‌شون اینجا رو فیلتر نکرده بود خبر بدن. منم البته پست مظنون رو پاک کردم. خوشبختانه تمام بچه‌ها (البته تا اینجا) بدون مشکل تونستن اینجا رو باز کنن. و تنها اینترنت پارس‌تلکام بوده که نه فقط اینجا بلکه تمام blogname.blogspot.com‌ها رو فیلتر کرده. البته صفحه اول بلاگر بطور نامنظم از طرف مخابرات فیلتر میشه که البته تازگی نداره. بعید نیست بزودی تمام بلاگ اسپاتیا فیلتر بشن! به هر حال تا فیلتر شدن وبلاگ اینجا نفس خواهد کشید. پست "طبیعی و مصنوعی" هم دوباره برگشته سر جاش از دست ندینش! :دی

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

I Shall be Released

فعلاً شب و روزم شده این آهنگ:

They say everything can be replaced
They say every distance is not near
So I remember every face
Of every man who put me here

I see my light come shinin
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released

They say evry man needs protection
They say that evry man must fall
Yet I swear I see my reflection
Somewhere so high above this wall

I see my light come shinin
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released

Now yonder standing there in this lonely crowd
A man who swears hes not to blame
All day long I hear him shouting so loud
Just crying out that he was framed

I see my light come shinin
From the west unto the east
Any day now, any day now
I shall be released


دانلود کنید:
(I Shall be Relesed - The Band ft. Bob Dylan (3.8 MB

برای دیدن اجرای این آهنگ از فیلم و کنسرت The Last Waltz هم اینجا کلیک کنید.

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

روده

کاش میشد از دنیا سیر شد.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

کوچکترین سازدهنی دنیا


این سازدهنی‌ها که در تصویر بالا می‌بینین علاوه بر اینکه کوچکترین سازدهنی‌های دنیا هستند، بعنوان کوچکترین ساز تجاری و صد در صد قابل نواختن دنیا هم به شمار میان. طولشون فقط 3.5 سانته و قابلیت اجرای یک اکتاو کامل رو در تمام مدلهاشون دارن و کاملاً با استانداردهای ساخت سازدهنی‌های معمولی ساخته شده‌اند. هوهنر معروفترین شرکت سازنده سازدهنی دنیا هم اونارو ساخته!

عکس سازهای خودم (+ و +)

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

دکوراسیون جدید

خودم را وقتی که دیگر درمانده‌ی درمانده، خراب ِ خرابم، وقتی فروپاشیده‌ام تصور میکنم. احتمالاً مستم و بوی تند الکل و تنباکو در فضای اتاقم پیچیده. در گوشه‌ای صفحه شکسته‌های سمفونی‌های بتهوون افتاده، در گوشه ای دیگر صدای ترق تروق آتشی که تمام کتاب شعرهایم را می‌سوزاند شنیده میشود! تا اینجایش خوب است. بدیش اما اینجاست که کنار لبم لبخندی یه ور می‌بینم...!

روزی زندگی نامه‌ام را خواهم نوشت...لعنت بر پدر صادق هدایت!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

طبیعی و مصنوعی

سبزه، تقریباً قد بلند و خوشتیپ! درست از آنهایی که هر نوع لباس بپوشند و هر نوع ریش و سبیل بگذارند بهشان می‌آید. از سبیلهای داگلاسی با موی کوتاه گرفته تا موها و ریش بلند. اما نکته مهم پشمالو بودنش بود. صبح که ریشهایش را دو تیغ میکرد تا عصر صورتش سبز شده بود. و میدانید که این یعنی چه؟ یعنی اینکه کلی اِس پ ر م توی شکمش بود که باید تند و تند خالیشان میکرد. اصلاً شبیه این اروپاییهای بی‌موی صاف و صوف که آدم چندشش میشود نگاهشان کند نبود. باورش نمیشد چطور زنها جذب این موجودات ناقص‌الخلقه می‌شوند. البته سعید.ط.ل حرف جالبی میزد! میگفت: "ببین تو یک نکته رو فراموش کردی. اگه دقت کرده باشی اونایی که هیچی مو رو بدنشون ندارن بجاش برا خودشون یه بدن عضلانی درست کردن، خدا میدونه چقدم براش زحمت کشیدن. یعنی میدونی یه جوری با این کار نبودن ِ موهای تنشونو جبران میکنن و احتمالاً خط برامدگی‌های بازوهاشون همون اثرو رو زنها می‌ذاره که موهای روی سینه‌ی تو میذاره!" جالب میگفت. البته من شخصاً همون بدن پشمالو رو می‌پسندیدم. خودش هم میگفت دخترای زیادی بهش گفتن موی روی بدن رو بیشتر دوست دارن. یک بار تعریف میکرد که دختری فقط بخاطر اینکه موهای سینه‌اش خیلی خوشگل و خوش حالت بوده و عاشق ور رفتن باهاشون بوده باهاش می‌خوابیده. می‌گفت بیشتر این دخترای لاغر مردنیه شهرای بزرگ هستند که از همون بدنهای عضلانی خوششون میاد در صورتی که دخترای خوشگل شهرستانی اینطور نیستن. یه جوری با حرفش موافق بودم. همیشه زنهای شهری نوع خاصی از زن بوده‌ان. دیگه نمیشه با کیفیات و امکانات طبیعی اونارو جذب کرد. اینم از مزایای دنیای مدرنه دیگه! یاد احمد.ط.و بخیر. حرفش یه چیزی تو همین مایه‌ها بود. عاشق تجربه کردن چیزای جدید بود، لعنتی از منم بیشتر حرص ِ لذت بردن از تجربه‌ی هستی رو میزد. یه روز که باهام از مصرف مواد بعنوان یک تجربه صحبت میکرد و پیشنهاد کرد بریم تریاک گیر بیاریم و بکشیم، بهش می‌گفتم: "چرا تریاک؟ با ال.اس.دی حال نمیکنی؟" میگفت: "ابداً! از این مواد مخدر مصنوعی بدم میاد. فرض کن بخوام موادیو که تو آزمایشگاه درست شده رو بریزم تو خونم! مثل این میمونه یه تیکه پلاستیک رو بندازی وسط جنگل و همونطور میمونه و تجزیه هم نمیشه! چندش آوره! طبیعی با مصنوعی جور در نمیاد. من از تریاک و ماری جوانا بخاطر طبیعی بودنش خوشم میاد...!"

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

تو و سازدهنی

در مورد سازدهنی گفتن که هر وقت نوازنده غمگین باشه صدایی هم که ازش بیرون میاد غمگینه، وقتی شاد باشه صدای اونم شاده. وقتی اولین بار تو سازدهنیم فوت کردم دلم هُررری ریخت، لعنتی از بس صداش «نازه». هیچ سازی نه اصلاً هیچ چیزی به «معصومیت» سازدهنیم ندیدم. منم همیشه توش محکم فوت میکردم که دلم هی نره، هی نریزه! فقط یه مورد دیگه تو دنیا از سازدهنیم هم خیلی نازتر و هم معصوم تر دیدم. حالا تیغه ش شکسته! مثل دل تو! دیگه صداش در نمیاد! خیلی دلم گرفته! فقط یه بار بیشتر از این دلم گرفته بود!

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

نامه‌ی خودکشی‌

داستان یک انسان معمولی

به افشین...


دیگر تصمیمش را گرفته بود. ردخور نداشت! اینبار دیگر مثل دفعه‌های قبلی نبود، دیگر وقتش رسیده بود خودش را خلاص کند. همه چیز را آماده و محیا کرده، تمام تدارکات چیده شده بود. فقط یک کار دیگر باقی مانده بود تا انجام دهد. باید نامه‌ی خودکشی‌اش را می‌نوشت! در کتابها خوانده بود و در فیلمها دیده بود که هر کسی که قرار است دست به انتحار بزند باید یک نامه‌ای، چیزی از خودش باقی بگذارد. شگفت آور است که بشر در آخرین لحظه هم خواهان جاودانه شدن است و می‌خواهد چیزی باقی گذارد. در واقع بشر دائما برای ماندن تلاشش را می‌کند حتی موقعی که قرار است به دست خودش دیگر نباشد یا نماند! این افکار که به سراغش آمد نوشتن نامه‌ی خودکشی برایش دشوارتر شد. از قبل هم حس می‌کرد سخت‌ترین بخشش نوشتن همین نامه‌ی کوفتی باشد. باید یک کاری می‌کرد. یک لحظه به ذهنش رسید: "اگر اصلا نامه‌ای ننویسم چطور؟" از این فکرش خوشش آمد. با این کار می‌توانست خودکشی‌اش را رنگ متفاوتی بزند و اصلاً بعد از مرگش قضیه نبودن نامه‌ی خودکشی ماجرای مرموزی شود و همه دنبال نامه نانوشته او بگردند و خدا می‌داند این وسط چه اتفاقات خنده داری ممکن است بیفتد. ولی اینها همه‌اش مشتی توهم بودند. او آنقدرها مهم نبود که نامه‌ی نانوشته‌اش تبدیل به نامه‌ای با ارزش و گم شده شود که در آن مثلا آخرین نظریات فلسفی یا آخرین خواسته‌هایش نوشته شده باشد. او نه آنقدرها که اصلاً آدم مهمی نبود. یک آدم به شدت معمولی مانند خیلی از آدمهای دیگر. حتی استعداد خاصی هم نداشت. نه هوش زیادی داشت و نه بدن ورزشکاری، نه خیلی دوست داشت و نه اصلاً دشمنی، حتی آنقدرها هم شوخ طبع نبود ولی عبوس هم نبود. معمولیه معمولی بود. بله! این حقیقت داشت که بودن یا نبودن او کوچکترین فرقی برای دنیا نداشت! این شد که ناامیدانه مشغول نوشتن شد:

"راستش دقیقاً نمی‌دانم چه چیزی باید بنویسم! این آخرین نامه‌یست که دارید از من می‌خوانید! البته یادم هم نمیاد که قبلاً نامه‌ای نوشته باشم. ولی چرا! یکبار در ژوئن 1987 برای فردریش در لایپزیک نامه‌ای نوشتم که بیش از چند خط نشد. نامه‌ای بود که در آن خبر درخواست تلاق همسرش را همراه درخواست نامه برایش فرستاده بودم. از آنجا که فردریش را می‌شناختم و می‌دانستم برایش مهم نیست نامه را بی‌دغدغه نوشتم. به هر حال من از همه چیز خسته شده‌ام و دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه بدهم. امیدوارم مرا درک کنید. البته بیشتر ترجیح می‌دادم در یک سانحه مثلاً سقوط هواپیما کشته شوم تا اینکه بخواهم خودم خودم را بکشم. نمی‌دانید چه دردسری دارد و چقدر آدم را خسته می‌کند. همه چیز را باید با دقت تدارک دید تا بتوانی بدون سر و صدا و با خیال راحت کلک خودت را بکنی. بدی‌اش اینجاست که وقتی با تمام وجود سرگرم تدارک دیدن بساط ِ دار (همانطور که دیدید من خودم را دار زدم) هستی، از این جدیت در کارت به شگفت می‌آیی و با خودت فکر می‌کنی که اگر در تمام زندگی‌ات به همین اندازه جدی و با انگیزه می‌بودی چقدر خوب بود و دیگر کار به اینجاها و این تشکیلات نمی‌رسید. این افکار دردآور که به ذهنم می‌آمد، خنده ام می گرفت. یک بار حتی حین کوبیدن طناب به سقف دستم را با چکش مجروح کردم و می‌دانید بعدش چه کار کردم؟ رفتم پانسمانش کردم! خنده‌دار نیست؟ طبیعت همیشه کار خودش را می‌کند. باید در موقعیت من باشید تا بفهمید چه می‌گویم. هیچ بعید نیست برای یک ذهن کم و بیش آگاه لحظات قبل از خودکشی خنده‌دارترین لحظات زندگی باشد. ولی من تصمیم را گرفته‌ام و خود را خواهم کشت. در واقع من مدتهاست خودکشی کرده‌ام و الان فقط باید روحم را از جسمم جدا کنم. چون به عقیده من انتحار ابتدا در ذهن اتفاق می‌افتد.
و اما درباره علت انتخاب دار زدن بعنوان روش خود کشی‌ام باید بگویم که، دار زدن به نظرم خیلی بهتر می‌تواند اراده‌ام را در خودکشی نشان دهد و این چیزیست که مرا راضی می‌کند چون تا آنجا که یادم می‌آید در زندگی چندان آدم با اراده‌ای نبودم، یعنی می‌دانید زیاد اراده نمی‌کردم. به هر حال خیلی بهتر از سقوط از ساختمان است. فرض کنید خودم را از ساختمان پرت می‌کردم پایین و مغزم پخش زمین می شد، چه افتضاحی به بار می‌آمد؟ مردم از دیدن مغز متلاشی شده‌ام حالشان بهم می‌خورد. آنها هرگز حاضر نیستند چنین صحنه‌ای در ذهنشان ثبت شود و فرض کنید اگر قرار بود روزی مرگ مرا یادشان بیاید و از من یادی کنند اولین چیزی که در ذهنشان نقش می‌بست بجای اینکه نامه‌ی خودکشی‌ام باشد تصویر ذهن متلاشی شده من بود. و از همه این حرفها گذشته اگر سقوط از ساختمان را نه یک خودکشی بلکه فقط یک اتفاق معمولی و دلخراش معرفی بکنند همه چیز خراب می‌شود و تلاشهای من همه‌اش بیهوده می‌شود. برای همین هم دار زدن را انتخاب کردم که البته برایم همانطور که گفتم مشقتهایی به همراه داشت ولی اگر شما هم در تصمیمتان استوار باشید دشواریها همه سهل و آسان خواهد بود..."


اینجا که رسید دیگر نمی‌دانست چه بنویسد. اصلاً یادش رفته بود دارد نامه‌ی خودکشی می‌نویسد برای همین در نامه‌اش بعضی جاها به بی‌راهه رفته بود. آنها را کمی اصلاح کرد و به نامه‌اش نگاهی انداخت. اصلاً راضی نبود، بیش از حد معمولی و کلیشه‌ای شده بود. و اصلاً خیلی کوتاه بود و فکر می‌کرد حق دارد نامه‌ی خودکشی‌اش مفصل‌تر از اینها باشد. زور زد تا چیزهای دیگری هم اضافه کند.

از پدر و مادرش خداحافظی کرد و چون از خاطرات کودکی‌اش چیزهای مبهمی یادش بود از خودش یک خاطره من-در-آوردی نوشت. معتقد بود وقتی پدر و مادرش نامه‌اش را بخوانند توان شک کردن به این خاطره را نخواهند داشت آنها احتمالاً کل خاطرات با پسرشان را بصورت یک کل واحد در آن لحظه خواهند دید و متوجه نمیشوند یک خاطره من-در-آوردی را دارند می‌خوانند. کمی از دوست دخترش نوشت، آخر نمیشد تمام خاطراتش را با وی بنویسد باید به فکر آبروی دخترک هم میبود و اینکه او حق دارد نخواهد همه همه چیز را بدانند...

دوباره به نوشته‌اش نگاه کرد، تقریباً حالش داشت بهم میخورد. بیش از حد معمولی بود. علاوه بر اینکه به نظرش فقط مشتی چرندیات نوشته از اینکه در بعضی جاها موقع نوشتن چندان احساس آزادی نکرده و نتواسته بود آزادانه آنچه را که می‌خواهد بنویسد حالش گرفته بود. نامه را پاره کرد. دوباره شروع به نوشتن کرد ولی باز هم نتیجه همان شد. بارها و بارها امتحان کرد و راضی نبود نامه‌ای آنقدر معمولی بنویسد. آخر نامه‌ی خودکشی‌ست ناسلامتی باید تکان دهنده باشد چون میدانست به هر حال روزی فراموش میشود! این تکرار باعث میشد حتی خودکشی‌اش هم معمولی به نظر برسد! خودکشی‌اش کم کم داشت لوث میشد! از اینکه دنیا در مقابلش دارد کار طبیعی خودش را میکند و اصلاً توجهی به تقلاهای اویی که میخواهد از این دنیا برود ندارد خنده‌اش می‌گرفت. خودکشی‌اش برای دنیا دیگر یک کار معمولی و بی‌اهمیت بود.