۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

عطش نوشتن

بارها شده که وقتی ايده­ای يا مطلبی به ذهنم می­نشيند و به نظرم چيز خوبی می­شود برای نوشتن و تبديل به يک پُست وبلاگی، نشسته­ام و کلی زور زده­ام تا در همان لحظه اين کار را انجام دهم و هر چه سريعتر ايده­ام را به نوشته تبديل کنم و کلکش را بکنم و شمايی که خواننده باشيد بخوانيد و حالش را ببريد. ولی گاهی اينکار آنقدر سخت و دردناک ميشود که از نوشتن دل زده­ام ميکند. يعنی ميدانيد اين مواقع نمی­دانم از کجا شروع کنم! آنقدر حول نوشتنم که نمیدانم چیجوری (با چجوری فرق داره) بنویسم! يک خط که می­نويسم پر ميشود از انبوهی از خط خوردگيها! (البته به قول دوستی آدم تا ميتواند بايد بنويسد و خط بزند وگرنه ديگران بجايت خط ميزنند.) يا اينکه ناخودآگاه به مسيری کشيده می­شوم که احساس می­کنم از اصل قضيه دور شده­ام و درست همين وقتهاست که قشنگ می­فهمم که يک ايده و فکر چقدر می­تواند پيچيده و تو-در-تو باشد و تا چه حد می­توان به آن شاخ و برگ داد. يک جور ماليخولياست که به جانم می­اُفتد، که تا کامل ننوشتم و تمامش نکردم از جايم بلند نشوم و می­دانید بعد از گذشت يکی دو ساعت درمانده و ناراضی از نتيجه کار بلند ميشوم می­روم پی کارم. الان البته وضعيت کمی فرق کرده و اوضاع بهتر و آرام­تر شده. يک چيز را خوب ياد گرفته­ام و آن اينکه وقتی ايده­ای به ذهنم رسيد ولی نتوانستم بنويسمش که احتمالاً يا آن روز روز نوشتن نيست يا اينکه هنوز جا دارد تا ايده­ام به پختگی بيشتر برسد، در هر دو حالت چند روز به کارهای ديگر می­پردازم و نوشتن را ول ميکنم و ناخوداگاه منتظر می­مانم تا اينکه در طی چند روز يک آن حس نوشتن سراغم بيايد؛ که می­آيد! حالا ممکن است نتیجه کار در قالب چند پاراگراف در بيايد يا چند خط ناقابل، مهم اينجاست که احساس رضايت ميکنم و عطش نوشتنم فروکش ميکند و حتماً می­دانيد که چه حالی ميدهد!

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

میان پرده

سفر کردن مقصد نمی‌خواهد. فقط دور شدن از مبدا کافی ست!

خوش دارم در خيابانهای شهر بی‌اختيار گم شوم!

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

Knockin' on heaven's door


احتمالاً وقتی باب ديلان در سال 1973 ترانه knockin' on heaven's door را تصنيف ميکرد خبر نداشت که در 30 سال آينده اين ترانه توسط بيش از 25 خواننده و گروه دوباره اجرا ميشود. در دنيای موسيقی ترانه‌ها و آهنگهایی هستند که در تاریخ موسیقی جاودانه شده‌اند. حال اين ميخواهد به خاطر تنظيم آهنگ باشد ميخواهد متن زيبا و تأثيرگذاری داشته باشد يا ميخواهد يک نوآوری در عرصه موسيقی باشد (بسياری از ترانه های ديلان هر سه را دارند). ترانه knonckin' on heaven's door يا کوبيدن در بهشت يکی از آن اهنگ‌هايی است که بارها توسط خواننده‌های مختلف دوباره خوانی و تنظيم شده است. ديلان اين آهنگ را برای فيلم Pat Garrett & Billy the Kid ساخت. فيلمی در ژانر وسترن که خودش هم در آن به ايفای نقش پرداخت. متن اين آهنگ بسيار کوتاه اما شيرين و زيباست! یکی از معروف‌ترين اجرای مجدد اين ترانه مربوط به گروه guns N roses ميباشد که در سال 1991 رتبه دوم را در Single Chart انگلستان کسب کرد. این ترانه در سال 2004 در لیست 500تایی بهترین ترانه های تاریخ رتبه 190 را بدست آورد. این پایین لینک چندتا از اجراهای این آهنگ هست که میتونید دانلود کنید:

Bob Dylan - Knockin' on heaven's door
Guns N roses - Knockin' on heaven's door
Roger Waters - Knockin' on heaven's door
Eric Clapton - Knockin' on heaven's door
Avril Lavigne - Knockin' on heaven's door

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

از دانشگاه

با کادوهای تولد چند قدم بیشتر فاصله ندارم!
آخه هنوز تو دانشگاه منتظرن...!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

نظریاتی در باب ندانستن

اصل ماجرا درست آنجايی‌ست که ما نمی‌آييم راست و حسينی بگوييم که اصل ماجرا حقيقتاً چيست! اين يعنی اينکه آن چيزی که از ديگران می‌شنويم يا به ديگران می‌گوييم يا انعکاس ضعيفی از حقيقت هستند يا اينکه کلاً چيزی جدا از آن‌اند. البته يکی هم اين وسط می‌تواند بگويد که نخير آقا! من هميشه اصل ماجرا را می‌گويم، لااقل خيلی جاها گفته‌ام و از گفتنش باکی نداشته‌ام. که البته جای تحسين دارد! آدم گاهی از ته دلش می‌خواهد بيايد همه چيز را بگويد، همه چیز را بریزد بیرون و داد بزند: "آهای مردم من اینم، میبید؟" و بزند خيال خودش و بقيه را راحت کند برود پی کارش. ميلی به «اعتراف» گاهی شدیداً وجود دارد. و اگر کمی بخواهیم تبارشناسیک قضیه را بررسی کنیم شاید بتوان نتیجه گرفت که یکی از انگیزه‌های ساختن ایده‌ی «خدا» هم همین میل به اعتراف بوده. میلی که بیشتر از حس گناه می‌آید! خدا موجودی ست که فقط میشنود! نه حرفی میزند و نه اعترافات بنده‌اش را رسوا میکند! بهترین شرایط آدمی که اگر وجود داشت برای اعتراف کردن انتخاب میشد!

گذشته از این حرفها به هر حال من شخصاً اعتقادی ندارم که بتوان حقيقت آن چيزی را که مثلاً باعث ميشود از ما فلان کار سر بزند را بيان کرد. يعنی اينکه دليل اصلی فعل‌هايمان را نمی‌توان بيان کرد. يک قسمت ماجرا ميتواند اين باشد که اصولاً گفتار چيزی جز مجموعه‌ای از بازيهای زبانی نيست و نمی‌تواند حامل حقيقت باشد و اينکه تا بخواهيم حقيقت را بيان کنيم خواه نا خواه وارد بازی زبانی ِ خاصی ميشويم که قواعد خودش را دارد و ما بازی خور زبان ميشويم و درست در لحظه بيان حقيقت پژمرده ميشود. با اين تفاسير احتمالاً کسی در دنيا هرگز نميفهمد که حقيقت درون ما چيست و اين چيزيست که آدمی را گاهی عذاب ميدهد. ميتوان کمی خوشحال بود که لااقل خود آدمی ميداند حقيقت چيست يعنی ميداند درونش چه ميگذرد و ماجرا از چه قرار است. مفهوم «تنهايی» که بسيار مورد توجه شاعران و عارفان و فیلسوفان بوده و به وفور در ترانه‌ها و اشعار به آن اشاره می‌شود از همين جا آمده. تنهايی جايی‌ست که آدم به راحتی خودش را ميفهد، هم دم خودش ميشود، سنگ صبور خودش است و ...! حالا در امن‌ترين جای دنياست جايی که با هيچ چيز آن بيگانه نيست.

بگذارید همین جا یکی از نظریات بامزه‌ام را بگویم. یعنی بگویم که به نظر بنده حتی آدمی خودش هم نمی‌داند حقیقت خودش چیست! یعنی اینکه ما با خودمان هم بیگانه‌ایم. ولی مگر می‌شود آدم با خودش هم بیگانه باشد؟ مگر می‌شود آدم نداند که چرا چنین می‌کند و چنان نمی‌کند؟ مگر می‌شود آدم نداند در درونش چه میگذرد؟ بیایید یک بار شده به کاری که انجام می‌دهیم، به حسهایی که داریم فکر کنیم و ردشان را بگیریم ببینیم از کجای وجودمان آب می‌خورند. مثلا ببینیم حس «عشقی» که به دیگری داریم از کجا می‌آید. آیا میل جنسی‌ست؟ یا عوامل دیگری را دخیل می‌دانید؟ آیا نشده خودتان هم ندانید چرا فلان تصمیم را گرفته‌اید؟ و درست وقتی دلیلی برایش تراشیده‌اید یه جای کار را لنگ حس نکرده‌اید؟ بارها شده که من شخصاً به آنچه که درونم میگذرد بدبین بوده‌ام و نتوانسته‌ام مطمئن باشم که اصل و منشاء ماجرا را یافته‌ام! و به این ترتیب تمام نظریات آشکارا ذهنی ِ روانکاوی، مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی که رد تمام افعال آدمی را در یک «من ِ» خاص یافته‌اند یا به بیان این نوشته «اصل ماجرا» را تعیین کرده‌اند برایم قابل اطمینان نبوده‌اند.

حالا بگذارید ادامه این نظر بامزه‌ام را برایتان بگویم. یعنی بگویم چرا چنین چیزی اتفاق می‌افتد و چرا نمیشود کاملاٌ مطمئن باشیم که درونمان چه می‌گذرد و در ادامه بگویم که اتفاقاً ما خیلی خوب هم میدانیم درونمان چه می‌گذرد!

به نظر من زمانیکه با عقل و خرد (ابزارهای شناخت) دنبال اصل ماجرا میگردیم به نا کجا آباد کشیده می‌شویم. یعنی به نظر من عقل هنوز صلاحیت کشف حقیقت را ندارد و این کار اساساً نقض غرض است. ولی اگر کلا بیخیال قضیه باشیم و مطمئن باشبم همه چیز آن پشت مرتب است و خودمان را به حال خودش بگذاریم میتوان اصل ماجرا را نه اینکه فهمید بلکه یک جوری حسش کرد. فقط وقتی حسش کردید سریع بیخیالش باشید، ذات سیلانش را با عقلِ-مجسمه-ساز نسنجید! بگذارید دانسته ندانیم و ندانسته بدانیم!

Blogofractal

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

خداحافظی مراد بیگ


خسرو شکیبایی عزیزمان هم رفت...

روحش شاد...

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

هایکو-7

اندیشیدم،
کُل ِ آمدنت را
قلمم نیامد...

توضیح: این هایکو رو وقتی صفحه ویرایش پُست بلاگر باز شده بود گفتم. تو مدتی که داشت باز میشد فکر میکردم چی بنویسم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید و خلاصه دستم به قلم نمی‌رفت. :دی

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

Marc Chagall


مارک شاگال Marc Chagall, نقاش و طراح یهودی و روس (1985 - 1887) یکی از برجسته ترین هنرمندان مستقل قرن بیستم که سبکی شخصی و شاعرانه داشت. شاگال اساساً نقاش موضوعهای خیالی و شاعرانه بود. با اینکه گرایش او به کوبیسم و اکسپرسیونیسم مشخص است با این حال هرگز به هیچکدام از جنبشهای مهم نقاشی مدرن وابسته نشد.


چتدتا از کاراش هم تو همین کاخ نیاوران خودمون هست. که گویا در زمان محمد رضا پهلوی خریداری شدند. سالروز تولدش بهانه‌ای شد درباره این نقاش مورد علاقم چند خط بنویسم.

اطلاعات بیشتر: [اینجا]

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

کارآموزی و گذر تابستان

تو اين چند روزی که کار آموزی رفتم با ديدن کارگرا و کارمندايی که صبح خيلی زود بايد مسافت خيلی طولانی رو طی کنند تا بيان سر کار و موقع برگشتن اونقدر خسته ن که تو سرويس يا ماشينی که سوار ميشن تا برگردن مست خوابن، يه چيزيو خوب فهمديم و حس کردم! اون اينکه آدم حقيقتا مالک چيزی نيستند، آدم در واقع نه مالک همسرش ميتونه باشه نه مالک چيزايی که داره! تنها چيزی که آدم واقعاً ميتونه مالکش باشه کارشه! که اونم در اکثر موارد امکان پذير نيست!

پ.ن: این روزا اگه زیاد نمینویسم بخاطر اینه که وقت نمیکنم. از سه چهار ماه پیش برا تابستون انقدر کار و برنامه ریختم رو سرم که سرم گرم باشه یاد خیلی چیزا نیفتم!

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

مغازه گل فروشی

حيف که امتحان کردن بعضی چيزها غير ممکنه مخصوصاً بيماريها! آخه به نظرم شيزوفرنی خيلی بايد هيجان انگيز باشه!