۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

نظریاتی در باب ندانستن

اصل ماجرا درست آنجايی‌ست که ما نمی‌آييم راست و حسينی بگوييم که اصل ماجرا حقيقتاً چيست! اين يعنی اينکه آن چيزی که از ديگران می‌شنويم يا به ديگران می‌گوييم يا انعکاس ضعيفی از حقيقت هستند يا اينکه کلاً چيزی جدا از آن‌اند. البته يکی هم اين وسط می‌تواند بگويد که نخير آقا! من هميشه اصل ماجرا را می‌گويم، لااقل خيلی جاها گفته‌ام و از گفتنش باکی نداشته‌ام. که البته جای تحسين دارد! آدم گاهی از ته دلش می‌خواهد بيايد همه چيز را بگويد، همه چیز را بریزد بیرون و داد بزند: "آهای مردم من اینم، میبید؟" و بزند خيال خودش و بقيه را راحت کند برود پی کارش. ميلی به «اعتراف» گاهی شدیداً وجود دارد. و اگر کمی بخواهیم تبارشناسیک قضیه را بررسی کنیم شاید بتوان نتیجه گرفت که یکی از انگیزه‌های ساختن ایده‌ی «خدا» هم همین میل به اعتراف بوده. میلی که بیشتر از حس گناه می‌آید! خدا موجودی ست که فقط میشنود! نه حرفی میزند و نه اعترافات بنده‌اش را رسوا میکند! بهترین شرایط آدمی که اگر وجود داشت برای اعتراف کردن انتخاب میشد!

گذشته از این حرفها به هر حال من شخصاً اعتقادی ندارم که بتوان حقيقت آن چيزی را که مثلاً باعث ميشود از ما فلان کار سر بزند را بيان کرد. يعنی اينکه دليل اصلی فعل‌هايمان را نمی‌توان بيان کرد. يک قسمت ماجرا ميتواند اين باشد که اصولاً گفتار چيزی جز مجموعه‌ای از بازيهای زبانی نيست و نمی‌تواند حامل حقيقت باشد و اينکه تا بخواهيم حقيقت را بيان کنيم خواه نا خواه وارد بازی زبانی ِ خاصی ميشويم که قواعد خودش را دارد و ما بازی خور زبان ميشويم و درست در لحظه بيان حقيقت پژمرده ميشود. با اين تفاسير احتمالاً کسی در دنيا هرگز نميفهمد که حقيقت درون ما چيست و اين چيزيست که آدمی را گاهی عذاب ميدهد. ميتوان کمی خوشحال بود که لااقل خود آدمی ميداند حقيقت چيست يعنی ميداند درونش چه ميگذرد و ماجرا از چه قرار است. مفهوم «تنهايی» که بسيار مورد توجه شاعران و عارفان و فیلسوفان بوده و به وفور در ترانه‌ها و اشعار به آن اشاره می‌شود از همين جا آمده. تنهايی جايی‌ست که آدم به راحتی خودش را ميفهد، هم دم خودش ميشود، سنگ صبور خودش است و ...! حالا در امن‌ترين جای دنياست جايی که با هيچ چيز آن بيگانه نيست.

بگذارید همین جا یکی از نظریات بامزه‌ام را بگویم. یعنی بگویم که به نظر بنده حتی آدمی خودش هم نمی‌داند حقیقت خودش چیست! یعنی اینکه ما با خودمان هم بیگانه‌ایم. ولی مگر می‌شود آدم با خودش هم بیگانه باشد؟ مگر می‌شود آدم نداند که چرا چنین می‌کند و چنان نمی‌کند؟ مگر می‌شود آدم نداند در درونش چه میگذرد؟ بیایید یک بار شده به کاری که انجام می‌دهیم، به حسهایی که داریم فکر کنیم و ردشان را بگیریم ببینیم از کجای وجودمان آب می‌خورند. مثلا ببینیم حس «عشقی» که به دیگری داریم از کجا می‌آید. آیا میل جنسی‌ست؟ یا عوامل دیگری را دخیل می‌دانید؟ آیا نشده خودتان هم ندانید چرا فلان تصمیم را گرفته‌اید؟ و درست وقتی دلیلی برایش تراشیده‌اید یه جای کار را لنگ حس نکرده‌اید؟ بارها شده که من شخصاً به آنچه که درونم میگذرد بدبین بوده‌ام و نتوانسته‌ام مطمئن باشم که اصل و منشاء ماجرا را یافته‌ام! و به این ترتیب تمام نظریات آشکارا ذهنی ِ روانکاوی، مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی که رد تمام افعال آدمی را در یک «من ِ» خاص یافته‌اند یا به بیان این نوشته «اصل ماجرا» را تعیین کرده‌اند برایم قابل اطمینان نبوده‌اند.

حالا بگذارید ادامه این نظر بامزه‌ام را برایتان بگویم. یعنی بگویم چرا چنین چیزی اتفاق می‌افتد و چرا نمیشود کاملاٌ مطمئن باشیم که درونمان چه می‌گذرد و در ادامه بگویم که اتفاقاً ما خیلی خوب هم میدانیم درونمان چه می‌گذرد!

به نظر من زمانیکه با عقل و خرد (ابزارهای شناخت) دنبال اصل ماجرا میگردیم به نا کجا آباد کشیده می‌شویم. یعنی به نظر من عقل هنوز صلاحیت کشف حقیقت را ندارد و این کار اساساً نقض غرض است. ولی اگر کلا بیخیال قضیه باشیم و مطمئن باشبم همه چیز آن پشت مرتب است و خودمان را به حال خودش بگذاریم میتوان اصل ماجرا را نه اینکه فهمید بلکه یک جوری حسش کرد. فقط وقتی حسش کردید سریع بیخیالش باشید، ذات سیلانش را با عقلِ-مجسمه-ساز نسنجید! بگذارید دانسته ندانیم و ندانسته بدانیم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر