۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

تمام درهای کانوِنشِنال

به کناری رانده شدم وقتی هیکل عظیمش را از روی صندلی بلند کرد و نزدیک توقف کامل مترو در کنار در منتظر ایستاد تا در باز شود. در که کامل باز شد به نظر رسید که چند لحظه ای بیشتر مکث کرد. به نظر امیدوار بود که در بیشتر باز شود و او راحتتر از در رد شود چرا که همیشه فکر میکرد درها مخصوصا در ِ مترو برایش تنگ است. اما راحت از در رد شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. او از تمام درهای کانو ِنشنال رد میشد اما همیشه میترسید نکند گیر کند و همه چیز خنده دار شود! چه چیز بیشتر از این میتوانست برایش اعصاب خرد کن تر و غم انگیزتر باشد...؟

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

فکر سالم

شیر نر با یالهای پرپشتش دنبال من بود! نه آنطور که مثلا دنبال شکاری چیزی باشد بیشتر سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد و یک طوری به من بفهماند که نیتش خیر است. یک جوری خودش را مثل یک گربه عظیم الجسه لوس میکرد و دنبالم میکرد. حتی برای اینکه نیت خیرش را ثابت کند به سمت دیگر آدمها می رفت و آنها نوازشش میکردند و بعد با لبخند نگاهی به من می انداختند یک جوری که مثلا بخواهند بفهمانند که این شیر به طور خاص اهلی شده و به کسی حمله نخواهد کرد. من اما با همچنان شک داشتم و هرگز باور نمیکردم. حقیقتی از این واضح تر وجود نداشت: شیر من را خواهد کشت! شیر خیلی یواش، بازیگوشانه و مشکوک دنبالم میکرد و حالا دور یک میز خیلی بزرگ همینطور میچرخیدیم! من ترسم از این بود نکند از بالای میز بیاید سراغم...

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

در قطار

قطار به ایستگاه رسید و من آماده سوار شدن. من در حال بازگشتن به وطنم بودم و قرار بود پدر و مادر پدر بزرگ و مادر بزرگم را در کوپه ای در این قطار پیدا کنم. عجیب به نظر میرسید که چرا باید آنها را در قطار ببینم! من دستم چمدانم بود و از راهروی تتگ واگنهای قطار به سمت کوپه موردن نظر میرفتم. در کوپه را باز کردم و همه شان را از نزدیک بعد از مدتها دیدم. قلبم به شدت میزد. کمی احساس غریبی میکردم. نه احساس غریبی نبود! دست و پایم را به هیچ دلیلی گم کرده بودم! به سرعت دلم برای دوستانم در کشوریکه دو سال در آنجا درس میخواندم تنگ شد. به گمانم دلم برای همه شان تنگ شده بود.  دلم برای آنجلا تنگ شده بود. چقدر موقع خداحافظی گریست و من تقریبا سرد و خاموش بودم. حالا دلم رحمم می آمد که چقدر ساده و معصومانه دوستم داشت. متنفرم وقتی احساس ترحم میکنم. نابودم میکند. اما مهم این بود که من دوباره باز میگشتم و دوباره آنجلا را میدیدم. دلم میخواست وقتی برمیگردم هیچ کس از بازگشتم خوشحال و هیجان زده نشود! من نمیخواهم چیزها بزرگ بشوند! دلم نمیخواست که آنجلا وقتی مرا موقع برگشتن در فرودگاه میدید بدود و خندان بیاید در آغوشم. من در طول زندگی در کشوری غریب تازه متوجه شده بودم که چقدر خانواده ام را دوست دارم و چقدر برایم عزیزند. این حس تمام مدت در دوره زندگی ام در کنار آدمهای جدیدی که وارد زندگی ام شده بودند همراهم بود. کسانی که باهاشان درس میخواندم غذا میخوردم می رقصیدم می نوشیدم میخندیدم سیگار میکشیدم هم آغوشی میکردم و در کل زندگی میکردم. آنها شده بودند درمان دلتنگی ای که بخوای نخوای سراغ آدمی در چنین شرایطی می آید. من با این قضیه خیلی خوب کنار می آمدم. اصولا دخالتی در حالات روحی و روانی ام نمیکنم. همه چیز خودش خود به خود سالم و به اندازه کافی مرا در بر میگیرد و زندگی پیش میرود. این طبیعی ترین روند زندگی است. حالا اما که خانواده ام را می دیدم دست و پایم را گم کرده بودم! درست بود که همه شان را صمیمانه در آغوش گرفته بودم و حتی به نظرم چند لحظه ای هم بغض کرده بودم اما حالا که چندین لحظه از همه چیز میگذشت فضا عجیب شده بود و من از اوج احساساتم مدتی بود عبور کرده بودم. باید چه میکردم؟ دیگر جوک گفتنم هم نمی آمد! پدرم کمی چروکهای روی صورتش بیشتر شده بود اما در کل سالم و تندرست بود. مادرم کمی صورتش چاق شده بود و لبخند میزد. پدر بزرگم هم خوب بود و گویا اصلا مریض نیست. من در این وضعیت بودم که تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد...تمام این ماجرا شاید در کمتر از سه دقیقه اتفاق افتاد اما گویا سه ساعت طول کشیده است. پشت خط دوستی (دختر) بود که هرگز ندیده بودمش و صدایش را هم نشنیده بودم و فقط از طریق وبلاگهایمان با هم مدتها در تماس بودیم. از تماسش کمی احساس رهایی کردم و مجبور شدم برای اینکه جواب بدهم از کوپه بیرون بروم. نگاههای سنگین افراد داخل کوپه را احساس میکردم چرا که صدای زنانه شخص پشت خط بلند و واضح بود اما بروی خودم نیاوردم و تلفن را در راهروی واگن قطار جواب دادم. حالا خوشحال بودم اما تقزیبا مطمئن بودم که هنگامی که به کوپه برگشتم همه از این تلفن عجیب میپرسند...به سرعت یاد آنجلا افتادم!

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

وبلاگ جدید

دوباره به بلاگر برگشتم. و اینبار تمام یادداشتهای وبلاگیم رو در طی این هفت سال به یک جا منتقل کردم. این یعنی شما به راحتی میتونید برید و پستهای اولیه و خیلی وقت پیش منو بخونید و مثلا سر در بیارید اون موقع چی تو کله ام میگذشته. پیشنهاد نمیکنم البته. من سبک نوشتنم تقریبا متغیر بوده و آسیلیت کرده خیلی جاها ولی در نهایت به یک فرم مشخص متمایل شده و الان هم همینطوریه که میخونید.

اگه میخواین مرور کنید وبلاگ رو بهتون پیشنهاد میکنم از برچسبهای زیر (موضوعات) برای جستجوی بهتر استفاده کنید.
اینا جز محبوبترین نوشته هام هستند. تو برچسب هایکو هم هایکو هامو میتونید بخونید که البته خیلی بیشتر از این حرفا بودن که متاسفانه در یک سانحه تقریبا تمامشونو از دست دادم و هر چی فکر میکنم دیگه نمیتونم دوباره بنویسمشون. در برچسب خودم و خاطرات و دیگران هم در مورد خودم و دیگران و اتفاقات واقعی نوشتم. اما جدیدترین برچسب که محبوبترین نوشته هام توش هستن برچسب فضا ست. اینا یکسری نوشته کوتاه هستند که سر و کارشون بیشتر با تولید یک فضا یا ایماژ هستش. یا تو خواب دیدمشون یا کاملا بدون هیچ آمادگی از خیالم گذشته اند. البته تعدادشون زیادتر بوده که به هر حال همیناش پابلیش شده. بقیه برچسبها هم پایین هر پست دیده میشه میتونید از اونجا به آرشیو همشون دسترسی داشته باشید. البته اگه کلا علاقه داشته باشید!

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

شورش

 صحنه اول:

در کوچه ی بسیار باریکی پنهان شده بودم که یکهو یکی از نیروهای ضد شورشی از روبروی کوچه به سرعت عبور کرد. من به آرامی تا سر کوچه آمدم تا ببینم اوضاع چگونه است. مرد پشت یک اتوموبیل کادیلاک قهوه ای رنگ با دقت کمین کرده بود و هر از گاهی به شورشیان آن طرف خیابان تیر اندازی میکرد. من فاصله ام با او زیاد بود نمیتوانستم ریسک کنم و یواش یواش به او حمله ور شوم. باید دل به دریا میزدم و با سرعت به او حمله میکردم و خدا خدا میکردم که مثلا یکهو بر نگردد و مرا ببیند. که دیدن من همانا و کشته شدنم همانا. به ذهنم رسید که راه دیگری ندارم من در آن کوچه بن بست گرفتار بودم و هیچ راه فراری نداشتم دیر یا زود به چنگ نیروهای ضد شورشی می افتادم. به سرعت کوله پشتی ام را رها کردم و به سمت مرد کمین کرده حمله ور شدم.

همین که در راه میدویدم (که در کل چند ثانیه بیشتر طول نکشید) به خیالم آمد که بعد از اینکه کارش را ساختم اسلحه اش نصیب من خواهد شد و این خیلی فکر خوبی بود. همانطور که میدویدم به مرد خیره بودم که همچنان مشغول تیر اندازی بود و هیچ صدایی از من نمیشنوید و این خیلی خوب بود. کاری که کردم شجاعانه بود قدمهای آخر را پریدم و سعی کردم با پاهام یک راست روی سرش فرود بیایم حالا که شتاب زیادی هم گرفته بودم اثر گذاری وزن زیادم روی سرش بی چون و چرا خواهد بود و یا او را میکشت یا بیهوشش میکرد. با اینکه هیچ تعلیم رزمی ندیده بودم فرودم روی سر مرد بیچاره با موفقیت همراه بود و او فورا از حال رفت و من فورا اسلحه را از چنگش در آوردم.

شورشیان از دیدن این صحنه خوشحال شده بودند و به وجد آمدند و هر کدامشان به سمت تیر اندازهای دور و اطراف هجوم بردند و صاحب اسلحه برای خودشان شدند. من اما برگشتم که کوله پشتی ام را بردارم.

صحنه دوم:

پاسی از شب گذشته بود و ما در آخرین طبقه یک ساختمان ۱۲ طبقه گرفتار شده بودیم. همه خسته اما همچنان امیدوار. اینطور به نظر میرسید که اگر قرار باشد همه امان هم کشته شویم ایرادی ندارد ما پیروز میدان بودیم. با شورش ما دیگر همه چیز در کشور شروع به سرنگونی میکرد و ما این موضوع را خوب میدانستیم. من اما نگران اوضاع بودم. به دیگر شورشیان که نگاه میکردم همه امیدوار و راضی از سرنوشتشان در آخرین طبقه این ساختمان منتظر بودند.

صداهایی از بیرون به گوش میرسید. بله نیروهای جدید ضد شورشی که چندین برابر ما بودند وارد ناحیه میشدند. بچه ها از پنجره به آنها تیر اندازی میکردند. اما تعداد آنها خیلی بیشتر بود و هر لحظه به طبقه دوازدهم میرسیدند و همه ماها را از پا در می آوردند.

من به این موضوع کاملا آگاه بودم و هرگز قصد مردن نداشتم. تا آخرین لحظه با دیگران همراهی کردم و تیر اندازی کردم اما دیگر هم خشاب اسلحه ام خالی شده بود و هم دیگر نیروهای ضد شورشی به طبقه رسیده بودند. هیچکدام از ما دیگر حواسش به دیگری نبود و فقط تیر اندازی میکردیم. من در یک آن تصمیم به فرار گرفتم. اصلا شهادت برایم مفهومی نداشت و نمیتوانستم به آن بعنوان گزینه نگاه کنم اما گویا بقیه پذیرفته بودند. به سرعت به سمت دیگر ساختمان رفتم. جایی که پنجره ها به کوچه تنگ و تاریک پشتی باز میشد. پنجره ای را باز کردم و به سرعت مشغول بررسی شرایط شدم. صدای نیروهای ضد شورشی بسیار نزدیک بود.

پنجره چند متری با پشت بام ساختمان مجاور فاصله داشت که میشد با کمی شانس پرید. به هر حال هیچ وقت شرایط عالی نیست و من همین که همین صحنه و امکان فرار را دیدم بسیار امیدوار بودم و در ذهنم هر حرکتی در جهت فرار و دور شدن از آن معرکه قابل انجام بود.

اسلحه را رها کردم و پریدم! خوشحال بودم که به پشت بام رسیده ام. اما ناگهان نگران از اینکه اسلحه ام را که رها کردم کنار پنجره همه را متوجه میکند که من از کجا در رفته ام و به سراغم می آیند. خوشحالیم در کسری از ثانیه تبدیل به اضطراب شد. دوان دوان از پشت بامها میگذشتم. خدا را شکر میکردم نیمه شب بود و هوا تاریک تاریک. من از دیوارها بالا میرفتم و از لبه ها مبپریدم و هر از گاهی پشت سرم را نگاه میکردم. اما هیچکس دنبالم نبود.

صحنه سوم:

دم دمای صبح بود و هوا رو به روشنی میرفت. تقریبا صدای تیر اندازی از تمام نقاظ قطع شده بود. به نظر شورش با شکست مواجه شده بود. من در پشت بام یک هتل گیر افتاده بودم. دوباره برای چندمین بار در آن شب دل به دریا زدم و به سختی از پنجره آخرین طبقه هتل وارد هتل شدم.

اولین کاری که کردم وارد دستشویی شدم. از کوله پشتی ام تیغ و ماشین اصلاح بیرون آوردم. بخاطر می آوردم که آنجلا همواره با چشمانی اشک آلود خاطر نشانم میکرد که هر لحظه برای تغییر قیافه مجهز باشم. ریشهای بلندم را از ته زدم و موهایم را کوتاه کردم. لباسهایم را عوض کردم و تمیزتر به سمت طبقه اول رفتم و اتاقی در همان هتل گرفتم.

هیچ کس به هتل برای بازجویی و جستجو نیامد. اتفاق عجیبی در حال افتادن بود. حس شومی از تمام نقاط شهر که هیچ از تمام نقاط کشور احساس میشد. من کوچکترین اعتنایی دیگر نداشتم. در اولین فرصت باید از کشور فرار میکردم و پیش آنجلا باز میگشتم میدانستم او خیلی نگران است. شورش کار خودش را کرده بود و موفق بود. من سر دسته شورشی ها و باعث اساسی شورش، دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم.

صحنه چهارم:

...

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

خواب صبح

در حال دیدن خواب هفت پادشاه بود که ناگهان برایش از آنجلینا تکست آمد: "حامله ام و نمیدانم پدر بچه کیست!" اما منظور تکست مشخص بود پدر خودش است. بیشتر اعصابش از این ناراحت بود که خواب صبحش خراب شده. با اینکه متوجه شد خواب صبح که هیچ دیگر هرگز خواب راحتی نخواهد داشت همچنان حسرت خواب خوبش را میخورد آخر الان هم وقت پدر شدن بود؟! حتی تکست بعدی که آمد: "دروغ اول آوریل" هم باعث نشد دیگر خوب بخوابد.