۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

تمام درهای کانوِنشِنال

به کناری رانده شدم وقتی هیکل عظیمش را از روی صندلی بلند کرد و نزدیک توقف کامل مترو در کنار در منتظر ایستاد تا در باز شود. در که کامل باز شد به نظر رسید که چند لحظه ای بیشتر مکث کرد. به نظر امیدوار بود که در بیشتر باز شود و او راحتتر از در رد شود چرا که همیشه فکر میکرد درها مخصوصا در ِ مترو برایش تنگ است. اما راحت از در رد شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. او از تمام درهای کانو ِنشنال رد میشد اما همیشه میترسید نکند گیر کند و همه چیز خنده دار شود! چه چیز بیشتر از این میتوانست برایش اعصاب خرد کن تر و غم انگیزتر باشد...؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر