۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

هر دو پدر بزرگ ها یم از دنیا رفتند. به فاصله کمتر از چند ماه دو نفر از عزیز ترین کسانم را از دست دادم بدون اینکه حتی بتوانم خداحافظی کنم.

هنوز باورش سخت است برایم. هر دو را به شدت دوست داشتم و حالا دیگر تنها خاطره اشان باقی مانده. چقدر غمگینم و چقدر افسرده ام. قسمتی از وجودم انگار کم شده باشد. من همیشه خودم را موجود قوی و محکمی میدانستم نسبت به مواجهه ام با مرگ و زندگی. اما اصلا کار آسانی نیست. فکرم پر است از ترسیم صحنه های غم انگیزی که هرگز نخواهم دید. مراسم خاک سپاری, گریستن های مادرم می ایاد جلوی چشمم. ای وای…! چه کسانی آنجا هستند؟ شنیده ام در آخرین لحظه پدر بزرگم لبخند بر لب داشته…چرا؟ چرا لبخند؟ این چه دونیایست که از آن رفتن باید همراه خوشحالی باشد؟ بهم ریخته ام ! در بدترین و سخت ترین دوران زندگی ام سپری میکنم و این را حس میکنم با تمام وجود. دلم مدام تنگ میشود. نمیدانم باید چکار کنم. امسال بدترین سال زندگی ام بود. دشوارترین سال بود. غم انگیز ترین سال بود. دیگر صدای هیچکدامشان را نخواهم شنید. دیگر هرگز هیچکدامشان را نخواهم دید. اتاق پدر بزرگم می ایاد جلوی چشمانم. تمام دورانی را که کنارش بودم تمام صحبت هایی که کردیم. تمام خاطراتی که….