۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

آندره ریو و احکام راه سبز

موسيقی دان و رهبر ارکستر آندره ریو، امسال هم همراه با همکارانش در آغاز سال جديد ميلادی همراه با ديگر مراسم و جشنهای مخصوص آغاز سال جديد به اجرای برنامه و نواختن موسيقی مخصوصاً والتس های زيبای اشتراوس که از لطيف ترين و زيباترين انواع موسيقی است میپردازند. اين گروه غير از آغاز سال جديد هر از گاهی دور اروپا و بعضا دیگر کشورها را به منظور اجرای برنامه و نواختن موسيقی ميچرخند. شادی و نشاطی که اين گروه و مخصوصاً اين نوع موسيقی به همراه دارد در نوع خود کم نظير است. اين از عادات اغلب ديگر ملتهاست که به هر بهانه اي مراسم و جشنی برگزار ميکنند، با چه شکوه و عظمتی. ريو و همکارنش نمونه اي از خروار گروه موسيقی هستند که از اين دست کارها ميکنند.
وقتی دبیرستان بودم، هر سال کتابی با عنوان "احکام راه سبز" به زور به ما ميدادند. کتابی کامل درباره احکام شرعی. از تمام مزخرفاتی که تو اون کتاب بود يک قسمتشو هرگز فراموش نميکنم. قسمتی که به احکام موسيقی و نوازندگی پرداخته بود. در اون بخش بعد از کلی کش و قوس و سعی در فهماندن حکم موسيقی از نظر شرع، رهبر انقلاب اسلامی تير خلاص را زده بودند. از قول وی چنين نوشته بود: «آموزش موسيقی و نوازندگی موجب انحراف است و بطور کلی ترويج موسيقی با اهداف عاليه اسلامی منافات دارد.» همانطور که واضح است هيچ نوع خاصی از موسيقی مد نظر ايشان نبوده و به کل تمام انواع موسيقی و اصلاً ذات موسيقی را مردود و باعث فساد دانسته اند. همين بس که در ادامه از قول ايشان چنين آمده بود: «پخش موسيقی در راديو و تلويزيون دليل بر حلال بودن آن نيست.»!!!
نتيجه آنکه ...
پ.ن 1: کيست که بتواند چکاوک را از خواندن باز دارد؟ "جبران خليل جبران"
پ.ن 2: يادمه چهار شنبه سوری ها کلی آتاشغال برا سوزوندن داشتيم!
پ.ن 3: من دلم به اندازه يک ابر ميگيرد ...

۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

بازی شب یلدا

اومدم یه مطلب جدید بنویسم، دیدم یه بازی راه افتاده که به شب یلدا هم مثل اینکه ربط داره، الی و تنفس صبح مارو دعوت کردن. دیدم چیز باحالیه برا تنوعم که شده ما هم بیایم پنج نکته از خودمون بنویسیم.

اینم از ما:

1. به شدت از نوشيدن يه ليون آب خنک اونم وقتی بدجوری تشنمه لذت ميبرم، اصلاً مست ميکنم.

2. شعارم اينه: "با دوستان مروت با دشمنان مدارا" البته مدارا بعد از اينکه پوزشونو به خاک ماليده باشيو حالشونو گرفته باشیو... خلاصه پدرشونو درورده باشی طوری که در مقام تضرع و زاری و طلب عفو و بخشش رسيده باشن!!

3. انگيزه گواهينامه گرفتنم دو چيز بوده: 1. ديدين بضيا وقتی ميخوان دور بزنن فرمونو با کف دستشون ميچرخونن؟ خيلی خفنن، کلی حال کردم گفتم برم رانندگی ياد بگيرم منم از اين کارا بکنم. 2. آرزوم بود که اين آهنگ Mockingbird يه دفعه تنهايی موقع رانندگی گوش بدم. اين شد که رفتم تصديقمو گرفتم.

4. تو عمرم سه بار از اين فال فروشا فال خريدم، هر سه بارش يه چيز اومده. بررسی کردم چرا اينجوری شده، ديدم اين برگه های فال همشون به ترتيبن حالا من هر دفعه از اون آخرش ور ميداشتم.

5. در حدود يکسال و سه ماهه نذر کردم هر موقع با بچه ها در مورد هر چيزی صحبت کرديمو یه کلمه از دخترا حرف نزدیم هزار تومن بندازم صندوق صدقات، خوب فعلاً که موفق نشديم.

خب منم پاس میدم به س ا ی ه ب ا ن، فرید، دورترها، سروش د، کاغذهای خط خطی. اگه دوست داشتین بنویسین.

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

به تو چه، به من چه

گاهی اوقات با اندکی درنگ و تفکر قبل از انجام کاری یا نشان دادن عکس العملی و یا دخالت در موضوعی به اين نتيجه ميرسيم که اصلاً اینها به ما مربوط نيست و با خود چنين ميگوييم: "اصلاً به من چه!". به نظرم اين جمله ( یعنی همین "به من چه!" ) بيش از حد مظلوم واقع شده و حق آن آنچنان که بايد و شايد ادا نشده. طوری که در پس اين حق کشيها در اين دوره و زمانه، عده اي دچار خيالات شده اند که شايد این یا آن کار و یا فلان موضوع به آنها نیز مربوط است آنچنان که با خود ميگويند: "نکنه به من ربط داشته باشه؟" که البته کاش گاهی اوقات پاسخ اين خود پرسشی منفی ميبود که متأسفانه به علت مهربانیه(!!!) بیش از حد همانها دقيقاً عکس آن است. بگذريم که خيلی ها که دیگر خود را راحت کرده اند و حتی اين سؤال را هم از خود نميپرسند و همواره با سماجتی عجيب و قريب و البته...صد البته...با قصدی پاک و از روی خیرخواهی خود را درگیر میکنند، يا بطور خودمانی خود را نخود هر آش ميکنند!...آخر کسی نيست که بگويد اصلاً به شما چه!

سرتان را بيش از اين درد نياورم، فقط ميخواستم اين نکته را خاطر نشان کنم که چه چيزها يی که به شما مطلقاً ربطی ندارد ولی شما...........اوه...مرا ببخشيد، لحظه اي فراموش کردم که از اینجا به بعدش دیگر به من هيچ ربطی ندارد!

۱۳۸۵ آذر ۲۴, جمعه

میان پردۀ ششم - تشویق امروز

امروز این شعر یکسره تو ذهنم بود:

درود بر شما حمالهای با جوهر!
روده درازی هرچه بیشتر، بهتر!
کله و زانو هرچه خشکتر، خوشتر!
دور از هر شور و حال و شوخ طبعی
همیشه در میانه عالم میانمایگی
بی نبوغ و بی فروغ!

پ.ن: نباید از تشویق عده ای کوتاهی کرد ...

۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه

چرا رأی میدهم

1. چون از تاریخ درس گرفتم. همین شورای شهر تهران بود که احمقی نژاد رو شهردار کرد که باعث شد یکی که حداكثر به درد كمك راننده قائم مقام امور آب و فاضلاب روستاي غضنفر آباد از توابع زابل ميخوره ( به نقل از یکی از دوستان ) بشه شهردار، بعدشم که ...

۲. چون اگه حالم از حکومت و آدماش بهم میخوره، میخوام از شهردارمون کمتر حالم بهم بخوره. حداقل بشه در و دیوارا رو تحمل کرد.

۳. چون دارودسته همینا بود که حداقل باعث شدن کاتالوگ آبمیوه گیریمون زبان فارسی هم داشته باشه. خدا رو چه دیدین شاید ایندفعه کاتالوگ ماساژور دور چشم هم فارسی داشته باشه.

4. چون راه بهتری نداریم.

لیست تهران: محمدعلی نجفی، احمد مسجد جامعی، معصومه ابتکار، پیروز حناچی، زهرا صدر اعظم نوری، قاسم تقی زاده خامسی، حبیب زاده، الهه راستگو، دوستی، تقوی نژاد، کریمی، نوذر پور، شهاب الدین طباطبائی، هادی ساعی، ابوطالبی.
سوابقشون اصلاً مهم نيست (چون همشون پدر سگند و همه اينو ميدونيم) ولي ميتونيد اینجارو ببینید.

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

آن روشهای دیگر

حيوانات ( مخصوصاً جنس نر ) برای تصاحب جفت خود شروع به جلب توجه جنس مخالف میکنند. اينکار به گوناگونی حيوانات، گوناگون و متنوع است. و تمام حيوانات يک گونه خاص از روشهای يکسانی برای یافتن جفت خود بهره ميبرند. روشهايی که البته خاص گونه خودشان است. با اين حال اصول تمام اين ترفندها در يک جمله قابل خلاصه است: پررنگ کردن و برجسته کردن ظاهر خود.

خنده های بلند، بزک کردن صورت اعم از تراشيدن ريش و سيخ کردن مو و موارد ديگری که شما بهتر از من ميدانيد، نيز
دقيقاً همان جلب توجه گونۀ خاصی از حيوان به نام انسان است. فکر نميکنم بلند خنديدن در جمع همواره اتفاقی و بدون قصد برای جلب نمودن توجه جنس مخالف باشد که حتی اکثر اوقات قصد دقيقاً همين است! و همانند آن آرايش صورت و رسيدن به ظاهر. آيا اين اعمال که به گفته عده اي پست و احمقانه است و البته موفقيت آميز نیز، محل ايراد میباشد؟ از نظر من خير...ولی مطمئنم که ميدانيد روشهای ديگری که تنها مخصوص نوع انسان است نيز وجود دارد.

پ.ن: آه! من گاهی اوقات دچار خيالات ميشوم...

۱۳۸۵ آذر ۱۰, جمعه

تحمیدیه یا چیزی در همین مایه ها!

افرادی در کنارم هستند که مستقل از جنسيتشان و جدايی از علاقه شخصی که به ايشان دارم، بسيار با آنها راحتم. طوريکه بدون دغدغه اي از سوء برداشتهای احمقانه از جانب ايشان با آنها رفتار و از آن مهمتر سخن ميگويم. اين آسودگی خاطر تا حد زيادی ناشی از ميزان فهم و درک بالا و شعور تعاملی عالی و البته ناياب آنهاست. و به عقيده من این ویژگیها بسيار شايسته ستايش ميباشد.
نميدانم دليل شکل گيری اين دوستيها و اين روابط چه بوده، ولی هر چه بوده اتفاقی بس فرخنده برای من بوده است.
به داشتن چنين دوستانی به خود افتخار ميکنم و دستشان را صميمانه ميبوسم. ؛)

۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

یک شوخی

به علت کمبود شعور اجتماعی در ايران، صحبت کردن درباره بسياری از موضوعها و مطالب در جمع سخت و دشوار و حتی تا حدودی بی عقلی است، چه برسد به اينکه در اين مطالب صراحت نيز به خرج دهيم! اغلب صحبتها و سخنان ما مورد سوء برداشت و کژ نگری از جانب ديگران ميشود. به طور مثال صحبت کردن
درباره مسائل جنسی باعث ايجاد دو عکس العمل ابلهانه از جانب ديگران ميشود. عده اي فرد مورد نظر را شهوت ران و يا فاسد اخلاقی ميپندارند. عده اي ديگر که حسد و نخوت تا عمق وجودشان رخنه کرده، اينگونه ميپندارند که وی برای اين چنين سخنانی ميگويد که تلميحاً چنين بگويد که يا روشنفکر است يا شخص صاحب نظر ، مهم و نترسی است. و يا مثلاً هنگاميکه از سياست صحبت ميشود و يا از افراد سياسی کشور انتقادی صورت ميگيرد عده اي به سرعت جبهه گيری کرده و انواع تهمتها و برچسبهای احمقانه به وی ميزنند.
در مقابل اين عکس العملهای سفيهانه، افراد باهوشتر جامعه افکار و انديشه های خود را در قالب شوخی و طنز ريخته
و به کمک آن سعی در بيان انديشه ها، انتقادات و مطالب خود ميکنند. يعنی در عين حالی که چيز خنده داری ميگويند فکر و عقيده خود را نيز بيان ميدارند. اين افراد باهوش...ولی کمی صبر کنيد!...اين عده به اصطلاح باهوشتر خود دچار خيالات شده اند! چون فراموش کرده اند ديگران کم هوشتر و نفهمتر از آنند که به عمق شوخيهای آنان پی ببرند.
پ.ن۱: چشم به راه درمان سفاهت سفیهان بودن سفیهانه است. "گوته"
پ.ن۲: من حالم گرفته میشود وقتی ...

۱۳۸۵ آبان ۲۸, یکشنبه

اشک تمساح

وقتی يک پسر فال فروش ميبينيم دلمون به رحم مياد. وقتی ميبينيم روزانه جنگ باعث کشته شدن هزاران آدم بيگناه ميشه اشک تو چشمامون حدقه ميزنه. وقتی زلزله باعث بيخانمانی يه عالمه آدم ميشه، وقتی مبيبينم کسی نيست به دادشون برسه...وقتی اون بچه های سرطانيو ميبينيم که کسی نيست کمکشون کنه...وقتی اون فقيری رو که تمام زندگيش تو به چنگ اوردن يه تيکه نون خلاصه ميشه...قلبمون به درد مياد، خيلی ناراحت ميشيم، اشک ميريزيم، ابراز تأسف ميکنيم...بعدش فحش میدیم به همه اونایی که انسانیت حالیشون نیست، به اونایی که باعث و بانی این چیزا بودن.

هيچ اعتراضی نيست. مطلقاً. اينا خيلی طبيعيه. ولی به خودمونم دقت کنيم. فکر کنيم ببينيم به چه کسی بايد اول از همه فحش داد؟ يه لحظه، فقط يه لحظه فکر کنيد روزانه باعث درد و رنجش چند نفر ميشيم فقط برای بالا رفتن هر چيز مزخرفی به اسم اعتبار، قدرت يا از اينجور چيزا. چند بار حق آدما رو ضايع کرديم. چند بار بقيه رو به هيچ تبدیل کردیم. عقده هامونو چطوری سر بقیه خالی کرديم. ببينيم چطوری با پخش يه فيلم به راحتی باعث رسوايی آدما ميشيم، باعث نابوديشون ميشيم. دروغ نگيم، تا حالا چند بار بخاطر هدفهامون بقيه رو وسيله قرار داديم؟ چقدر خونخوار بودیم، گرگ بودیم؟ شده وقتی به همه ميگيم خودخواه يه نگاه بندازيم ببينيم که ما هم کمی از اون نمياريم؟ تا حالا کسی رو بدون اينکه تلافيشو يه جوری سرش در نياريم بخشيديم؟ نه معلومه که نمیتونیم ببخشیم...

خب یکی بگه انسانیت یعنی چی؟ انسانيت فقط شده گريه کردن برا اين و اون، هر که بهتر بگرید، انسانتر...اشک تمساح، اين است انسانيت ما...چه مايه افتخاری...!

۱۳۸۵ آبان ۱۲, جمعه

رسوایی

زمانی که آدمی در پی تلاشش برای رسيدن يا هر گونه تأثير گذاری و تسلط به آن چيزی که به پندار خويش خواستار آن به هر دليلی است، ناکام ميماند و چه بسا در پی تلاشهای مجدد هر بار ناکامتر ميماند، چه ميکند؟ آيا نه آنکه دست به تحقير، تخريب و تمسخر آن ميزند هر چند فقط در ذهن خود؟ انکار ميکنيد اگر بگويم آدمی
تحمل شکست خوردن در انجام اومور دلخواه خود را ندارد؟ و زمانی که شکست خورد و بارها نیز، برای خنک شدن دلش هم که شده دست به خوار شمردن آن اومور ميزند. مخصوصاً اوموری که هنوز در باطن به شدت خواستار آن است ولی در واقع راه به جایی نبرده و نمیتواند ببرد! شايد اينجا جمله زيبای کارل مارکس چندان هم خالی از لطف نباشد. جايی که ميگويد: وقتی پديده اي در عالم خارج در جنبه های حقيقی ظاهر نشود در جنبه های طنز ظاهر ميگردد.

حال در مورد اين همه تمسخر و تحقیر زنان توسط مردان چه ميتوان گفت؟؟؟ پديده اي که در طول تاريخ همواره بوده است. پدیده ای که شاید فقط جنبه طنز دارد و نه جنبه حقیقی...!

۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه

میان پردۀ پنجم - آن حیوان مقلد...

برگشتم تا پاسخ دندانشکنی به ریشخندش دهم...دلم نیامد شوق بیهودۀ "بیشتر از حیوان بودن" از چهارپایی گیرم که به تازگی راه رفتن روی دو پا آموخته و به جای مو مو کردن هر هر زدن تقلید میکند.

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

مواظب چشمانمان باشیم

يکی از مهمترين عواملی که باعث ميشود ما جذب شخصيتی بشویم سخنان و گفته هايی است که از وی ميشنويم. البته در عين حال که اين عامل از مهمترين و اصلی ترين عوامل است خطرناکترين آنها نيز است. انسان اصولا به دنبال هم نظری، هم رأيی و کلاً دنبال تاييد خود از طريق ديگران است. چون گمان ميکنم همگان بپذيريم که تا کسی نباشد که ما را به گونه اي ارزيابی کند يا اصولا عقايد يا هر چيز ديگر متعلق به ما را تاييد کند آسوده خاطر بمانيم! به نظر ميرسد که پايه هر دوستی و هر رابطه پايداری نقاط مشترک مخصوصاً نقاط خوب و مطلوب مشترک هر دو طرف ميباشد. بعيد است که رنج و درد مشترک باعث ايجاد دوستی شود، بلکه اين شادی و لذت و در کل هر چيز مورد علاقه طرفين است که باعث ايجاد اين رابطه ميشود.
خطری که هست در ذات اين قضيه نهفته است. آدمی همواره از تاييد و تمجيد ديگران ( يا هر چيزی شبيه آن ) لذت ميبرد. اين لذت چه بسا باعث کوری ميشود! و چه بسيارند انسانهايی که در کور کردن ديگران بسيار مهارت دارند!...مواظب چشمان خود باشيم...
آنکه نديده است آن دستی را نيز که نوازش کنان ميکشد، زندگی را خوب ننگريسته است.

۱۳۸۵ مهر ۱۵, شنبه

میان پردۀ چهارم - لبخندها

امروز اشارات و لبخندهایی دیدم. بسیارعیان تر از آنکه به سختی دریابم. به راستی که من چه خوب لبخندها را میشناسم و اشارات را چه پرمعنا تر میبینم. آیا باید بفهمم؟

آه...شاید بهتر باشد اشاره گران و خندانان بگویند...آیا میگویند؟

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

در باب حق مالکیت

چرا معمولاً همه مردم به چيزايی که در مالکيت ديگران ( يا هر چيزی شبيه آن ) است دست درازی نميکنند؟ مسلما نه از آن روی که خدايی اين عمل را برای آنان قدغن کرده يا اينکه حقوقی به گفته عده ای احمقانه، بنام حق مالکيت تعيین شده! خير، اين پندارها ساده لوحانه است. به نظر من دليل اين موضوع آن است که، اولاً تصاحب چيزی که به اصطلاح مالکی ندارد و احتمالاً تازه و نو است، آسانتر و با دغدغه کمتری انجام ميشود. ثانيا آدمی برای چيزی که استفاده شده و در مالکيت و خدمت ديگری بوده ارزش کمتری قائل است ( حال اين چه واقعيت امر باشد چه در تصور آدمی باشد ). و اين موضوع به علت نخوتی میباشد که ذات انسان حال حاضر است.

۱۳۸۵ شهریور ۱۸, شنبه

هنر تربیت حیوانات

چيزی که در اغلب سريالها و فيلمهای ايرانی ديده ميشه نوعی تفکر برامده از تحجره که نمود آن بصورت تبليغ برخی مفاهيم همچون تعريف آدمهای خوب و بد، زندگی خوب و بد، اخلاق خوب و... در مياد. اين طرز تفکر حالتهای غير از اين تعارف را بصورت مستقيم يا غير مستقيم مردود اعلام ميکنه. مثلاً در سريالی زنی که نقش
مثبت و اصطلاحاً خوبو بازی ميکنه کسيه که چادريه، نماز ميخونه، دعا ميکنه،... و مرد خوب نيز بصورت مردی ريشو ظاهر ميشه! و کلاً هر آدمی که اين ويژگيها رو نداشته باشه يا کمتر داشته باشه يا آدم بديه و يا آدم بدبختيه و يا آدم نفهمیه! سريالها و فيلمها تنها نمونه زنده و مشخص ( هر چند شاید ساده لوحانه) اين طرز تفکره وگرنه هر جا رو نگاه ميکنی نشانه هايی از اين تفکر ديده ميشه، از نظام آموزشی گرفته تا قانون اساسی.
اين طرز تفکر که در آن القا کردن يک سری مفاهيم تعريف شدۀ بدون تغيير و مطلق در رأس آن قرار داره از طرف کژانديشان و يا به قول نيچه همان مگسان بازار تبليغ ميشه و هدفی جز يکسان سازی و دادن نظمی دلخواه به انسانهای جامعه که بر پايه تأمين منافع شخصی همانهاست نداره.
به نظرم اين تفکر بيشتر شبيه تربيت کردن حيوانات ميماند...پس اگر مارا حيوان ميپندارند چرا رم نکنيم؟

۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

میان پردۀ سوم - مهارت ماهیگیری

چندان که باید ماهیگیری آموخته ام، بل بیش از حد کفایت و مهارت. سخنانم همه قلاب ماهیگیری اند. اما میگویند پس چرا چیزی به چنگ نیاورده ای؟ چه بگویم که مرا سرزنش نباید کرد. ماهیی در کار نبوده است!!!

۱۳۸۵ شهریور ۱۳, دوشنبه

نفرت کهتران

نيچه در جايی گفته: "آدمی هرگز از کسی که از خود خُردتر می شمارد نفرت ندارد، بلکه هنگامی به کسی نفرت ميورزد که او را با خود برابر يا از خود برتر شمارد." پس آنهايی که از ديگران اينگونه نفرت دارند، و بدتر از آن افسار نفرتشان از دست رفته باشد، همانا خُردترين و بدبخت ترين اند. آنان که گوش شنوا دارند گوش کنند...

۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

میان پرده دوم – خُرد خِرد

شخصی افکار و طریق اندیشه مرا نمی پسندید حال آنکه ناتوان از درکش بود. ناگهان براشفت چندان گفت که:"شما را جز عاقلان دسته بندی کردن به همان اندازه احمقانه است که جویدن آب زیر دندان!" گفتم:"عقیده شما محترم است." دوستی خشمگینانه گفت:"چطور چنین جسارتی محترم است؟" پاسخ گفتم:"سخنش فقط محترم بود و نه مهم. حتی نه مهمتر از جویدن آب زیر دندان!" چندان خار شد که دیگر دم برنیاورد.

۱۳۸۵ مرداد ۷, شنبه

در باب اخلاق و آداب معاشرت

ويژگی اخلاقی جالبی در ميان اشراف اصيلتر(و از آن مهمتر: باهوشتر) وجود دارد. اخلاق اين دسته بر خلاف آن دسته از بورژوهايی که مايلند با تقليد منش اشرافی، خود را به آن نزديک نشان دهند(اسنوبها) از آزدی، سادگی، و نو آوری بديعی برخوردار است. اينان چنان به خود و اصالت خود که خاستگاه اخلاق ايشان است باور دارند که نيازی به پيروی از قالبهای کليشه اي رفتاری مورد پذيرش جامعه ندارند. اين رفتارهای بديع، خود الگويی ميشوند برای اسنوبها. گر چه ايشان چنان تقليد بدی ميکنند که رفتارشان به بی تربيتی تعبير ميشود و ذات و ماهيت ايشان را آشکارتر ميکند.
مشابه اين مفهوم را در زندگی امروزی نيز ميبينيم. در مقابل رفتار کليشه اي و کنترل شده و دست به سينه ايستادن حال به هم زن و مؤدب و شمرده سخن گفتن مصنوعی و لبخند بر لب داشتن تهوع آور عده اي، دسته ديگری از نخبگان مشخصاً اصيلتر وجود دارند که نيازی به کنترل رفتار خود نميبينند. رفتار صريح، تند، طعنه آميز و ريشخند زن و گفتار لجام گسيخته و آزادتر، شادتر، و احساسی تر اين عده، نه از ناتوانی ايشان در تقليد از رفتارهای استاندارد و نه در عدم آگاهی ايشان از مقبوليت قراردادی چنين رفتارهايی است، بلکه ريشه در عدم احساس نياز آنان به تقليد از باورهای رايج دارد.

چه باک که چنين رفتارهايی، عده اي ظاهرپرست را خوش نيايد.

پی نوشت 1: بند اول از جلد چهارم از "در جستجوی زمان از دست رفته"(جلد دوم طرف گرمانت) نوشته مارسل پروست است.
پی نوشت 2: قرار بود دير به دير بنويسم، ولی تا اينجا که نشده. به نفع شما.

۱۳۸۵ تیر ۳۱, شنبه

میان پردۀ اول

مرا گفتند فلان مزاحت نزد حاملان سخنت به وی صفرا فزود. ترسيدم. پرسيدم: برداشت وی چگونه بود؟ گفتند: وی به استواری اخلاقت آگاه بود. پس برداشت حاملان را نپذيرفت، که حتی خودش را علت مزاح تو و خطا کار دانست. بسيار گريستم و خود را لعنت کردم. گفتم: چه بسيارند انسانهايی که نزد من خوبند. باری
وی بيش از حد خوب بود و من بيش از حد بد...

۱۳۸۵ تیر ۲۸, چهارشنبه

به مناسبت روز زن

در تقويم خيلی از کشورها روز هايی وجود دارد که به افتخار بزرگان علم و ادب و... نامگذاری شده اند. مثلاً در لهستان روزی است که به افتخار شيمی دان و فيزيکدان برجسته اين کشور يعنی ماری کوری نام گذاری شده است. يا در کشور آلمان چه بسيار روز هايی هستند که به افتخار رياضيدانان، فيلسوفان و موسيقی دانان برجسته اين خطه نامگذاری شده اند. در ايران نيز اين روز ها که به افتخار بزرگانی همچون سعدی، حافظ، ملاصدرا و ... نامگذاری شده اند وجود دارد. هر چند تا چند سال پيش اين نامگذاريها نبود و به غير از روز های ولادت ا ئمه روز هايی با ويژگی خاص نداشتيم.
و ديگر، روز هايی هستند که در مقام شخص خاصی نيستند بلکه شامل قشری از جامعه ميباشند. از آن جمله روز مادر و پدر و يا شغلهايی مثل روز پرسدار. که اين روزها نيز از ولادت معصومی ناشی شده اند. مثل روز تولد حضرت فاطمه که روز مادر است. هر چند روز جهانی مادر نيز داريم که در ايران اعلام نميشود. از نظر من تمام اين نامگذاريها پسنديده اند. چه زيباست روزی را به مادران اختصاص داده و اينگونه اين مقام ارزنده و رفيع را قدر بدانيم و حداقل از زحمات ايشان در اين روز ويژه قدردانی کنيم. حال آنکه هر روز روز مادر است...!
ولی روز ديگری است که منحصرا در ايران به نيمی از نوع بشر نامگذاری شده است، و آن روز زن است. چرا بايد روزی را به نام زنان نامگذاری کنيم؟ چه چيز آنان را برتر از مردان کرده؟ مسئله سر اين نيست که چرا روزی به نام مرد نداريم! بلکه مسئله سر آن است که مگر زنان نوع خاصی يا بهتر بگويم نوع انحرافی از بشرند که بايد روزی بنام آنان باشد؟ آيا اينگونه به نظر نميرسد که اينکار بيشتر از آن جهت بوده که، در کشوری که به مرد سالاری معروف است، قصد به اصطلاح خر کردن زنان را داشته؟ آن هم با زيرکی هر چه تمامتر يعنی يکی کردن روز مادر و روز زن!
چه اينگونه بوده باشد چه نه، از نظر من اين نامگذاری نه تنها مايه افتخاری نيست که حتی مايه ننگ است. انسان، انسان است. چه مرد چه زن.هيچ برتری زنان بر مردان ندارند و نيز مخصوصاً برعکس. چه کسی حق مقايسه دارد؟ اصلاً چرا مقايسه صورت می گيرد؟ اينکار مطلقاً باطل است.
در ابتدا شايد به نظر رسد وجود چنين روزی حاکی از توجه به مقام والای زنان باشد، ولی با دقت بيشتر اين پندار عکس جلوه ميکند و به نوعی تحقير تبديل ميشود. نميدانم عقيده زنان در اين باره چيست، ولی اگر من زن بودم هرگز چنين چيزی را مايه خوشوقتی خود نميدانستم! چه رسد به اينکه مردی اين روز را به من تبريک بگويد. چه تحقيری...چه تحقيری...
جان کلام آنکه، تعريف کردن يا نام گذاری کردن و کارهايی از اين قبيل نه تنها همیشه در بيان حقيقت موثر نیستند که حتی گاهی اوقات حقيقت را عکس جلوه ميدهند.

روز زن را تبريک ميگويم، نه به زنان بلکه به مردان!!!

پی نوشت: در مورد مقایسه زنان و مردان اگه ناگهان اندیشم گرفت یه چیزی مینویسم.

۱۳۸۵ خرداد ۱۳, شنبه

بررسی دو جملۀ عجیب

بودن شانس بزرگیه..." جمله ای که چند روز پیش تو یه بلاگ در طی یک وبگردی چند ساعته خوندم. خداییش عجب جمله ایه! یا این جمله که اونم تو یه بلاگ خوندم، "از اینکه هستم خوشحالم..." این دیگه واقعاً شاهکاره! وقتی این جملاتُ خوندم خیلی تعجب کردم، البته چون نوشته ها جدی ای نبودند که البته امیدوارم جدی نبوده باشند، نظری وارد نکردم. ولی الان اینجا می خوام دربارشون دو کلمه چیز بنویسم.
بذارین از اولی شروع کنیم. "بودن شانس بزرگیه..." این حرف یعنی چی؟ من واقعا نمی تونم درک کنم که چرا بودن شانس بزرگیه؟ مگه غیر از بودن چیز دیگه ای هم هست که بودن شانس بزرگی باشه؟ شاید میگین نبودن. خب لفظا غلط نیست، ولی نبودن چیه؟ تا حالا نبودنو تجربه کرده که میگه بودن شانس بزرگیه؟ اصلا چطور میشه نبودنو درک کرد. چطور چیزی به اسم بشر که با ذره ای تلاش بودنشو اثبات میکنه از نبودن صحبت میکنه؟ چطور چیزی که هست(انسان) خودشو میتونه جای چیزی بذاره که نیست؟ تازه بعدش هم بگه بودن شانس بزرگیه! اصلا چیزی میتونه نباشه؟ خوب به این جمله دقت کنید، چیزی یا واقعیتی میتونه نباشه؟ خب معلومه نمیتونه! وقتی میگیم چیزی یا واقعیتی داریم موجودیتی رو در نظر میگیریم، خب موجودیت هم یعنی بودن. و چیزی که فعلا نیست قابل درک و تجربه نیست. یعنی می خوام بگم که وقتی که میگیم من هستم نمیتوانیم از نبودن این من صحبت کنیم، یعنی منی که نیست نه قابل تجربست و نه قابل درک که حتی لفظا نیز احمقانست. پس منی که هست قابلیت نبودن ندارد.
حالا می رسیم به جمله دوم یعنی "از اینکه هستم خوشحالم..." شاید این جمله در نگاه اول زیادم خالی از لطف نباشه، و بشه در یک نوشته دوستانه ازش استفاده کرد. ولی با دقتی بیشتر باز به کم عمق بودن این جمله میتوان پی برد.اول از خوشحالی شروع کنیم. خوشحال بودن وحس فرح کی در وجود یک انسان رخ میدهد؟ حس شادمانی وقتی رخ میدهد که از دو فعل که در مقابل هم قرار دارند آن فعلی رخ داده باشد که مطلوب ماست. مثلا، وقتی که من از موفق شدن در امتحانی خوشحال میشم این خوشحالی وقتی برای من وجود داره که در مقابل موفق شدن، موفق نشدن وجود داشته باشد. یعنی من وقتی از موفق شدن خوشحالم که موفق نشدنو تجربه کرده باشم یا حداقل بواسطه ی تجربه دیگران و تأثیر آن بتوانم تصورش کنم و اونقت از چشیدن طعم موفقیت شادمان میشم. خب حالا با این تفاسیر چطور میشه از بودن اظهار خوشحالی کرد که هیچوقت نبودنی تجربه و حس نشده؟(برگرید به چند جمله بالاتر درباره جمله اول) البته شایدم اون عزیزی که این جمله رو نوشته عارف بودن که اینطوری شور و شعفشون رو از بودن بیان میکنن. که احتمالش به همون اندازه کمه که احتمال طلوع نکردن خورشید!!!!!!!!!!! کوتاه سخن اینکه قبل از بیان هرسخنی خوب بیاندیشیم، و نیز قبل از قبول کردن سخنی!
پ.ن 1: نمی دونم تا چه حد از نوشته های بالا چیزی درک کردین، بلد نبودم واضحتر بنویسم.
پ.ن 2: میتونه تیتر این نوشته خدا - 1.5 باشه!
پ.ن 3: شاید اون دو جمله تو یه بلاگ بودن، یادم نیست.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

دام کلیشه

کلیشه چیست؟ کلیشه ای بودن کدام است؟ اعمال کلیشه ای، طریق کلیشه ای در کل انسان کلیشه ای چه هستند؟ ابتدا کلیشه را آنچه انسانها در سطح عوام میگویند معنا کنیم. کلیشه یعنی هر چیزی که بارها تکرار شده، بارها امتحان شده و کلیشه ای بودن در انسان یعنی کارهایی را کردن که رنگ تکرار و عمومیت در بین گروهی داشته باشد، به زبان خودمانی یعنی هر کاری که بقیه کردند ما نیز بکنیم یا کرده باشیم و نه غرایز و نیازهای واحد بشری.چرا خیلی از انسانها از کلیشه ای بودن بیزارند بلکه تنفر دارند و سعی در آن می کنند که به خیال خودشان غیر کلیشه ای عمل کنند؟ خیالی به احتمال زیاد از روی هوس.به جمله بالا دقت کنید...چه میابید؟ من به شما می گویم. در جمله بالا یک کلیشه در ذات میابیم. بیزاری بسیاری از افراد و اعلام آن به دیگران خود نوعی کلیشه است. به راستی معنای کلیشه کجا نمود پیدا میکند؟
بگذارید مسئله به پیچیدگیهای لغوی و معنایی گرفتار نشود و از آن چیزی سخن بگوییم که شما نیز احتمالا از آن شهودی دارید و اینگونه از شکها و تعریفها و کنایات فلسفی رهایی یابیم.
به همان کلیشه ی خودمان بازگردیم. اصولا کلیشه ای بودن چه ایرادی دارد؟ اصلا دلیل تنفر انسانها از کلیشه ای بودن چیست؟ آیا تنها تنفر از کلیشه ای بودن عاملی احمقانه برای ارضاء خواست غیر کلیشه ای بودن نیست؟ آیا اگر بدبینانه به قضیه بنگریم به این نمی رسیم که آنان که به قول خود غیر کلیشه ای برخورد می کنند می خواهند بگویند که من با بقیه متفاوتم و در من چیزی است که در دیگران نیست؟ (یعنی اثبات خود با استفاده از ظواهر حقیر و ناچیز، نوعی خودنمایی).آیا آن نویسنده و شاعر رومانتیک که می گفت:"از عنکبوت خوشم میاید چون دیگران از آن تنفر دارند" از خواستی پلید در او یعنی اعلام متمایز بودن از دیگران با استفاده از این جمله بوده است یا واقعیتی ساده اما ژرف از طبیعتش؟
من پاسخ را اینگونه میدهم. اصولا نباید از کلیشه ای بودن بیزار بود. بلکه باید از بی فکری و بی دلیلی و در مراتب عالی از بی ایمانی در انجام کاری هر جند از نظر دیگران کلیشه ای بیزار بلکه متنفر بود. در مورد این نوع نگرش شاید ابلهان و خرداندیشان اینگونه ایراد بگیرند که بیشتر انسانها در اعمالشان تأمل میکنند و چه بسا دلیلی مشابه برای انجام آن میابند، پس اینان نیز گرفتار همان کلیشه هستند؟ پاسخ این ظاهربینان و خاموش فکران را اینگونه میدهم: کجاست که دو انسان همانند هم بیاندیشند؟ کجاست که دو انسان دلیلی یکسان بر عمل یا طریقی یکسان می یابند؟ بر فرض که اینگونه باشد، کجاست که دو انسان در اندیشه یا دلیلی مشابه مسیر فکری یکسان پیموده اند؟ کی دو انسان ساختار منطقی یکسان و کاملا مشابهی دارند؟ و در پایان کجاست دو انسان در درک و شهود پدیده ای حسی یکسان دارند؟پس میتوان با تفکر و اندیشه واژه ی کلیشه را فراموش کنیم. ولی این دلیل بر این نیست که اعمال خاص را تجربه نکنیم اگر خواستمان از آن خودنمایی و خوداثباتی نباشد.

۱۳۸۵ فروردین ۲۸, دوشنبه

زبان و گفتار دروغگو

چندی است که موضوع تفکرم دوباره همان موضوع قدیمی سابق است، یعنی انسان. اینبار به جنبه ای از انسان فکر میکردم که مدتهاست مرا به اندیشیدن وا می داشت. اما اندیشیدن هم فرصت می خواهد و هم جرئت و چون مدتی است که ایندو را بطور نسبی در اختیار دارم، اندیشیدم. اندیشیدم به بزرگترین اشتباه که بزرگترین جرم انسان به خود بالاخص احساساتش و آن زبان و گفتار است...
آری، زبانی که همچون مصنوعات قرون جدید سعی در ماشینی کردن احساسات آدمی دارد. زبان خود با این انگیزه ی ماشینی وار کردن احساس همه چیز را تباه ساخته چه رسد به گفتار که فاصله ای طولانی با زبان دارد. گفتاری که فقط نمودی حقیر و به راستی ابلهانه از آنچه واقعیت دارد است. گفتاری که بوی خودخواهی و دروغ به مشام می رسد. به راستی اگر انسان گفتار نمی آموخت دروغ می آموخت ؟
پس نوشتار آموخت و بعد شعر. آن تلاش مذبوهانه برای رفع اتهام. آن کوششی که سعی در بازگرداندن آب از دست رفته دارد. گویی انسان خود به اشتباهش پی برد که این چنین شعر گفته است !
و اما شاید بپرسید، اگر زبان نبود، اگر گفتار نبود و اگر نوشتار نبود چگونه تاریخی بود، چگونه علمی بود، چگونه حتی خواستی بود ؟ آری، حق با شماست، ولی انسانی که بزرگترین خیانت را به خود کرد، بزرگترین کیفرها را بر خود پذیرفت تا شاید جرمش را جبران و یا فراموش کند، که هرگز نتواند...
به واقع چه باید گفت ؟ آیا باید انسان را ملامت کرد ؟ آیا نباید به خدا شکایت کرد ؟ خدایی که دهان آفرید، عقل آفرید و نیازهای انسان را آفرید تا انسان زبان بسازد و گفتار آموزد تا خدایی ترین بخش وجودش را نابود سازد و بعد به ضعف انسان بخندد، خدایی فریبکار و حیله گر. خدایی که انسان را از جنس خود آفرید و اینگونه والاترین بخش آن جنس را از طریق خود انسان مسدود کرد...

اگه بدبینی ای رو که آخر نوشته درباره خدا و این حرفاست ندید بگیرین (بعدا میگم این بدبینی ها و شکایت ها به خدا بیهوده و حتی بی انصافیه) می خوام ازتون بپرسم که گذشته از این حرفا واقعا باید چیکار کرد ؟ چطوری بهم بفهمونیم چه احساسی داریم ؟ چطوری بهم بفهمونیم همدیگرو دوست داریم ؟
شاید بگین با رفتارامون، با کارامون، با ذاتمون، باروحمون(این دوتای آخری خیلی سخته)...اونوقت من میگم کاملا حق با شماست ولی در آخر اضافه می کنم.....بعضی وقتا هم، با زبونمون، با گفتارمون، با نوشتارمون تا حداقل لج خدا در بیاد...

۱۳۸۵ فروردین ۳, پنجشنبه

آغاز

هدف از نوشتن چیست ؟ چرا پیدا می شوند آدمهایی که قلم به دست میگیرند؟ هدف ظاهرا بیان ِ ایده ای یا فکری یا موضوعی یا چیزی است. تا حدی همان خاستگاه هنر. احتمالا من نیز به همین دلیل شروع به نوشتن کردم هر چند چندان سعی بر بیان نمیکنم. البته ممکن است نوشته هایم تبیینی از آب درآمده باشند که در آنصورت باید دانست چندان تلاشی برایشان نشده. مانند یک هنرمند تازه کار یا هنرمندی که حرفه ای نیست. از کجا معلوم شاید همین بی اعتنایی بهترین راه برای بیان همان چیز باشد.

...خوب بگذریم

در این وبلاگ احتمالا انواع نوشته ها رو شما خواهید خوند. از نوشتن اتفاقات احمقانه یک روز تا نظریات و کوششهای فلسفی و احتمالا طنز و نیز هجو وقتیکه احتمالا تمایل به حمله وری فیزیکی را به کسی بخوام به حمله وری با کلمات در جایی که به احتمال زیاد آنها که بهشان حمله شده نخواهند خواند. هیچ بعید نیستاز اون دوستان عزیزی که وقت صرف می کنن تا مزخرفاتمو بخونن پیشاپیش متشکرم. اگه نظر خاصی داشتین حتما تو قسمت نظرات وارد کنین وگرنه خودتونو مجبور نکنین که حتما نظر بدین. نظراتونو به زبون خودتون بنویسین. امیدوارم منظورمو گرفته باشیندر پایان لازم میدونم مراتب بیزاریِ خودمو از دوست و رفیق بسیارعزیزم "سید جواد یزدانفر" که مهمترین مشوق من برای نوشتن این چرت و پرتهاست اعلام کنم. در ضمن وبمو هر موقع عشقم کشید آپلود می کنم پس زیاد خودتونو اذیت نکنینآهان راستی امیدوارم بفهمین که کجاها باهاتون شوخی میکنم و اینکه یه وقت ناراحت نشین ...راستش.... اگه هم ناراحت شدین اصلا مهم نیست.

لازم میدونم اینجا داستانی رو به نقل از یکی از دوستان بیان کنمروزی پسری بر بالین پدر در حال مرگش بود. در آخرین لحظات از پدرش پرسید:"در مدت مدیدی که زندگانی کردی چه چیز را مهمتر یافتی ؟" پدر که عارف بود گفت:"رسیدن به مقصد"و پس از آن جان داد. پسر که غمی فزاینده در دلش ایجاد شد و از آنجا که خود فیلسوف بود با خود گفت:"که آن نیز مهم نبود
.اینست گفتار عارفان و فیلسوفان.......... به نقل از مِرِدیت بزرگ