۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

چگونه علم دینی میشود

دین و مذهب همیشه نگاهی مشکوک به علم و روش علمی داشته‌اند. با اینکه شاید به نظر برسد که مثلا آیه‌های قرآنی یا سخنان بزرگان ِ دین تکلیف دین و علم را بوضوح روشن کرده باشند - نمونه‌اش همه‌ی آن مزخرفاتی که در کتاب معارف اسلامی دبیرستان به خوردمان دادند - اما همیشه علم موجب ترس و وحشت دین و کِساد شدن کار و کاسبی دین مداری شده طوریکه بزرگترین ملحدین هر زمانه دانشمند و علم پژوه بوده‌اند.

کارکرد علم بر مبنای پژوهش و تحقیق استوار است. یعنی سعی در پیدا کردن دلیل برای هر پدیده‌ای. اما چیزی که باعث نگرانی دین از روش علمی میشود نتیجه‌ی این سعی و تلاش یعنی ایجاد روحیه‌ی «چرا گویی» و «جسارت» ایجاد شده در یک انسان اهل علم است که باعث میشود پا به دیگر حوزه‌ها بگذارد و سعی کند آنها را هم «علمی» کند. در واقع علم گرایی روندیست که میل اصلی آن حل کردن همه چیز در خود است؛ و چیزی که در این جریان جای نگیرد خرافه و مشتی توهم و مزخرفات است، و دین بعنوان حوزه‌ای که بارها و بارها در تعالیمش به جایی می‌رسد که می‌گوید: «بسه دیگه فضولی نکن، به تو این چیزا نیومده!» و مانع هر گونه تحقیق و علت جویی شده دقیقاً معارض با علم و روش علمی است. نیچه اساس هر دین را همین می‌داند: می‌خوای بخواه می‌خوای نخواه، فقط بعداً حالتو گرفتیم نگی نگفتیا... اسمشم می‌گذارد بی‌عقلی نامیرا.

گفتیم علم سعی می‌کند هر چیزی را در خود حل کند. که اگر چیزی هم حل نشود اصلاً چیز به حساب نمی‌آید. پس دین این وسط چکار کند تا زنده بماند؟ اگر هم جزئی از علم شود که اصلاً اساسش زیر سوال می‌رود. کاری که می‌کند البته کاریست روشن و برآمده از ذات و ماهیت خودش. یعنی اینکه سعی کند علم را دینی کند! کاری که جمهوری اسلامی انجام می‌دهد. همیشه مسئله «ایمان» در روحیه علمی مطرح می‌شود و آنرا لازمه داشتن چنین روحیه‌ای معرفی می‌کنند. مثلاً می‌گویند: "جوانان با داشتن ایمان توانستند فلان رتبه‌ی مسخره را در فلان مسابقات احمقانه کسب کنند" یا اینکه: "دانشمندان با توکل بر خدا و اتکای به او توانستند به چرخه کامل سوخت هسته‌ای برسند." ( خدا حفظشان کناد ) از این مثالها زیاد است. این وسط چه اتفاقی می‌افتد؟
سردمداران جمهوری اسلامی ( که مایلم آنرا مساوی دین بگیرم ) از یک کلک قدیمی استفاده میکنند. ضرب المثلی هست که می‌گه:
"If anyone trying to kill you, you kill him first" یعنی قبل از اینکه علم بیاید و برای دین خطرناک شود، می‌آیند علم را دینی و اخلاقی می‌کنند. این کَلک قدیمی همان مصادره به مطلوب در لباسی مبدل است و آن راست و درست گرفتن دین ( بدون چون و چرا ) و پس از آن تایید علم بواسطه فرض ِ درستی ِ دین. و فوقش اینکه بگویند: علم بدون دین که علم نیست! البته این حرف چِرت است و دین اینرا خوب می‌داند، چه گاهی می‌بینیم چطور با تلاشی مذبوحانه سعی می‌کنند بزرگانی چون زکریای رازی، بوعلی سینا، نیوتن و ... را افرادی اهل دین معرفی کنند. ولی آنها اهل دین نبودند! ضد ِآن هم نبودن! آنها دین را اصلاً به هیچ جایشان نمی‌گرفتند!

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

نیاز به خنده

«ما زندگی‌مان را بیش از حد جدی می‌گیریم؛ غُرغُر می‌کنیم و دست‌های‌مان را محکم فشار می‌دهیم، ناسزا می‌گوییم، توضیح می‌دهیم، و هم‌دلی می‌طلبیم. امّا آن‌چه به احتمال زیاد بیش از همه نیاز داریم، شهامتِ خندیدن به زندگی‌مان، و از طریقِ خندیدن، هموارکردنِ راه برای دستیابی به همدلی‌ست. و به این‌ترتیب، حق خندیدن به بزدل‌ها، به کسانی را به دست می آوریم که از فهمیدن سر باز می‌زنند. ما به شدّت به خنده – خنده‌ی شرارت‌آمیز، طعنه‌آمیز، مغرضانه، بی‌رحمانه، تمسخرآمیز – نیاز داریم. تک به تک‌مان و نیز همه‌مان با هم. شاید لااقل آن‌وقت بالاخره بتوانیم سرِ عقل بیاییم، روی پای‌مان بایستیم، و شق و رق راه برویم. بله؛ راهِ دشواری‌ست، امّا تنها راه بوهم به اروپا و تنها راه ورود به جهان در نیمه‌ی دوّم قرن بیستم است. مسلماً در پسِ هر چهره‌ی خندان یک موجودِ انسانی، یک زندگی انسانی وجود دارد – زندگی من، زندگی تو، زندگی او...»

( آنتونین ی. لیهم
ترجمه‌ی فروغ پوریاوری
)

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

y=x

فقط ترسم از این است که رابطه «عشق» و «قدرت» خطی نباشد.

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

اصالت ِ دردسر ساز

اول از هر چیز همین اول کاری منظورمو از «اصالت» مشخص می‌کنم. اصالت در اینجا نه بار منفی دارد و نه بار مثبت، نه خوب است نه بد یا به بیان دیگر هر دوست. همینطور «اصیل». چیزی که اصیل است لزوماً چیز خوب یا بدی نیست. منظور از اصالت بیشتر مجموعه رفتارها و اخلاقیاتی است که بصورت عادت در شخص یا گروهی، قشری یا طبقه‌ای از جامعه وجود دارد.

هر یک از ما برای خودمان اصالتی داریم. یعنی می‌توان ما را با توجه به رفتارها و دیگر فاکتورهای اجتماعی در گروه و طبقه‌ای قرار داد که دیگرانی نیز در این طبقه وجود دارند. به نظرم تغییر این اصالت دشوار و اغلب غیر ممکن است و نیازمند زمان بسیار؛ مثلاً در گذر یک نسل. مگر ظاهر قضیه! همیشه تغییرات ظاهری جلوتر از بقیه تغییرات هستند. این بقیه تغییرات احتمالاً همانهایی هستند که اگر دوست داشته باشید «درونی» خوانده می‌شوند. مثلاً شما تقریباً به راحتی می‌توانید مانند دیگری لباس بپوشید یا حتی رفتار کنید و از زندگی لذت ببرید و در کل طور دیگری «تظاهر» کنید. صحبت من این است که هر چقدر هم بتوان این تغییرات را اعمال کرد و به-چیزی-دیگر-بودن تظاهر کرد، آن «اصالت» مادر مرده کار خودش را می‌کند و بالاخره یکجای کار را خراب خواهد کرد. درست مثل همان «ضمیر ناخودآگاهی» که فروید آنرا کشف کرد و توضیح داد که چطور گاهی اوقات این ناخودآگاهی رو می‌آید و همه چیز را لو می‌دهد. اینکه آدم بخواهد آن چیزی که هست را بپوشاند درست مانند این است که برخی ازتمایلات و خواسته‌ها سرکوب شوند و به ضمیر ناخودآگاه رانده شوند.

همانطور که در بالا اشاره کردم می‌توان ظاهر را به راحتی دستکاری کرد و چون اکثر مردم عقلشان به چشمشان است در نگاههای اول به راحتی فریب ظاهر را می‌خورند و در تشخیص اصالت طرف دچار اشتباه می‌شوند. ولی جزئیات همیشه بازگوی ماهیت واقعی هستند. اغلب وقت و حوصله اصلاح جزئیات برای آدمی وجود ندارد. مثلاً با همین جزئیات می‌توان شخص «اِسنوب» ( یا اسناب ) را از غیر اسنوب تشخیص و آن نکته‌ای است که اتفاقاً با همان ظاهر فریبنده ارتباطی تنگاتنگ دارد و آن موضوع «سلیقه» است.

موضوع مهمی که مشخص کننده اسنوب بودن شخصی است یعنی درست جاییکه اسنوب خودش را لو می‌دهد موضوع «سلیقه» است. اسنوب کسی است که با نفی کردن سلیقه‌ی دیگری و تعریف و تمجید از سلیقه‌ی خودش ( همان کلاس گذاشتن ) سعی در بالا کشیدن و مطرح کردن خودش بین بقیه کند. والتر بنیامین در کتاب خیابان یک طرفه در سیزده نهاده در مخالفت با اسنوب و افاده فروش اینگونه می آورد: ( آدم اسنوب در دفتر ِ خصوصی ِ نقد هنری است. در سمت چپ نقاشی یک کودک؛ در سمت راست، یک بت‌واره قرار دارد. او می‌گوید: «آیا این باعث نمی‌شود که پیکاسو به نظر وقت تلف کردن برسد؟»)
خلاصه اسنوب کسی است که احتمالاً تحمل سلیقه‌ی بقیه را ندارد و سلیقه‌ی خودش را بهترین و با کلاس‌ترین می‌داند. ممکن است مثلاً طرفدار بتهوون باشد یا دقیقاً ممکن است عکس این باشد و مانند مثال بنیامین ضد یک مقوله‌ی پرطرفدار یا برجسته باشد و بگوید "پیکاسو وقت تلف کردن است." در کل اسنوب با «برجسته ها» سر و کله می‌زند. حال چه آنها را با اصرار و فخر فروشی قبول داشته باشد و یا باز با همان اصرار و فخرفروشی قبول نداشته باشد. مثلاً ممکن است کسی "کامران و هومن" گوش کند ولی از طرفی هم دیگری را که "شومان" گوش می‌کند مسخره کند و یک جوری متهمش کند که تو حقیقتاً از موسیقی ِ کلاسیک لذت نمی‌بری و هیچی حالیت نیست و فقط داری کلاس می‌گذاری، در واقع متهمشان کند که تو اسنوب هستی نه من. در واقع اسنوب یک اسنوب است و ضد اسنوب هم باز اسنوب است. پس کی این وسط اسنوب نیست؟

پ.ن1: احتمالاً کسی که به کار بقیه هیچ کاری ندارد اسنوب نیست. به این جور افراد «بوهمین» می‌گویند.
پ.ن2: من خطرناکترین کار را تو این نوشته کردم یعنی با این اسنوب بودن ور رفتم پس من یک اسنوبم.
پ.ن3: یک اسنوب قبول ندارد که اسنوب است ولی من قبول دارم یک اسنوبم، پس اسنوب نیستم.
پ.ن4: الی آخر...

----
مرتبط:

تراژدی ِ اصالت
کتاب خنده و فراموشی
در باب اخلاق و آداب معاشرت