۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

نامه

به ارنستو:

فرزندم شش ماه دلشکستگی و دلتنگی‌ات مبارکت باشد.

با احترام فراوان
اِروس (Eros)
فرزند آفرودیت

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

من اگر بخواهم - 2

من اگر بخواهم میتوانم یک ساعت تمام به مزخرفاتش گوش کنم و مزخرفاتش را بخوانم و سری تکان بدهم و لبخندی بزنم و بروی خودم هم نیاورم که چقدر از مزخرفاتش حالم بهم می‌خورد و اصلاً هم از تعجب شاخ در نباورم که چطور چنین آدمی با این سطح از بلاهت و میانمایگی از طرف دیگران حقیقتاً بعنوان یک آدم علمی و دقیق و منطقی و باهوش شناخته میشود! مزخرفاتی که سر و ته‌اش را روی هم بیاوری میشود نسبیت گرایی‌ای که دیگر پسر شاگرد بقال روستای غضنفرآباد از توابع زابل هم آنرا فوت آب است!

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

مکان و خانه

ازدواج همه چیز را شیرین‌تر میکند! اصلاً همه چیز آرامش بخش و ناز و گوگولی مگولی میشود! مثلاً میتوان اینطور فرض کرد که ازدواج میتواند تا آنجا مفید باشد که باعث تغییر دستور زبان شود. بطور مثال کلمه تقریباً خشک و سرد "مکان" (place) تبدیل به کلمه آرامش بخش‌تره "خانه" (home) شود.

توضیح آنکه: در سیستم قبل از ازدواجی(دو نقطه دی) ملت بجای اینکه مثلاً بگن: m a k i n' love at home!!!! میگن: doin' stuff in my place!

البته making love و do stuf f هم مشول اثرات ازدواج میشوند.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

آن روزها - 1

شب یلدا (شاید یکی دو روز اینور اونور) سال 1384
ساعت حدودای 7 بعد از ظهر


هوا تقریباً سرد بود! قرارمان در رستوران افق در امانیه بود. نمای چوبی شکلی داشت و در انتهای کوچه افق در ولیعصر واقع بود. جایی که دیگر مشابه تمام کوچه‌های امانیه شیب به سمت ورودی کوچه بر میگشت. البته یکطرفه بود و باید از کوچه پایینترش میرفتیم. دقیق به خاطر ندارم چه کسی دنبالم آمد؛ به خیالم خود مهرداد بود. شاید هم سینا. اما موقع برگشتن مطمئنم با اسماعیل برگشتم. اصل قضیه تولد مهرداد بود و جمعی از بچه‌ها به دعوت او قرار بود بیایند تا جشن کوچکی به مناسب تولدش برگزار کند. تا آنجا که به خاطرم میاید هفت الی هشت پسر بودیم و چهار دختر! دلارام، هدی، پرنا و خواهرش. جز من و مهرداد؛ سینا، سروش، بهراد، اسماعیل، آیدین و میلاد هم بودند. آن روز در کل روز خوبی بودم. در قسمت گودی در انتهای رستوران جا رزرو داشتیم. جایی بود که به علت سقف کوتاهترش قلیون را آنجا نمی‌آوردند! من روبروی دلارام و پرنا و کنار سروش و سینا نشستم. بعدش البته آیدین کنارم نشست. نمایشنامه در انتظار گودوی بکت در دستش بود. یادم می‌آید از دخترها دلارام بود که هنوز شک داشت من حقیقتاً هم سن بقیه باشم و طبق معمول آن روزها او هم از همانهایی بود که خیال میکرد باید سنی بالای بیست و پنج داشته باشم؛ من هم البته تا جا داشت به حکم شوخی و خنده دستش مینداختم. آن روزها موها و ریشم بلند بود، ساده میپوشیدم و البته آن کلاه معروف کمونیستی را به سر داشتم که اگر راستش را بخواهید همه اینها نشان از آن داشت که حقیقتاً هم آن روزها کلاه گشاد کمونیسم بدجوری به سرم رفته بود. آن روزها تهوع سارتر میخواندم و موزیک کلاسیک(رومانتیک) روسی گوش میکردم.
صحنه های دیگری که از آن روز به خاطر دارم لحظه سفارش دادن قلیون بود که گارسونی(!!) با کرواتی آبی که به قول خودش روز اول کارش در آن رستوران بود سعی میکرد طعمهای موجود تنباکو را به خاطر بیاورد. تقریباً جز یک لحظه حین صرف غذا که همه ساکت بودند تقریباً همه دائم در حال حرف زدن و چخ و پخ کردن بودیم. غذا جوجه چینی خوردم و یادم است کیک دیر رسید. در انتها موقع رفتن یادم می آید مهرداد، بهراد و من حساب رستوران را پرداختیم. موقع برگشتن تعداد ماشینها طوری بود که همه جا میشدند الا یک نفر. دقیق خاطرم هست آن یک نفر که بود که ماند و به اصرار خودش تنها رفت و آن ساکتترین فرد آن روز بود...

در جستجوی زمان از دست رفته

چند ماهی میشود که گاه و بی‌گاه شدیداً میلی درونم حس می‌کنم که وادارم میکند از گذشته بنویسم! نمیدانم به این حس و حال چه میگویند و اصلاً چه میشود که آدم این چنین تمایلی به تصویر کردن گذشته دارد و تمام وجودش را ناگهان فرا میگیرد. البته یقین دارم شما میتوانید انبوهی از دلایل رسیدن به این وضعیت را وسواس گونه و مالیخولیایی بگذارید جلوی رویم. همین جا خیالتان را راحت کنم که تمام برداشتهای شما از این وضعیت و تمام نامهایی که به وضعیت میدهید را میپذیرم و قبول دارم. اسم این بازی (بیشتر دوست دارم بازی فرضش کنم) هر چه باشد احساس نیازی ست که این روزها از جستجوی آنچه آن روزها بودم، (هست-بوده)ام ناشی میشود.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

ششمين جشنواره خيريه پيام اميد



خيابان ولی عصر - پايين تر از چهارراه پارک وی - روبروی رستوران سوپر ستار - مجتمع فرهنگی تفريحی سپيد

27-28 و 29 آذر ماه

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

ميان دو هيچ

احتمالاً زندگی چيزی نيست که ما داشته باشيمش يا مثلاً دائم در حال انجام دادنش باشيم. ما در خود زندگی هستيم! يعنی مثلاً زندگی ما را دارد و مارا انجام ميدهد.