۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

آن روزها - 1

شب یلدا (شاید یکی دو روز اینور اونور) سال 1384
ساعت حدودای 7 بعد از ظهر


هوا تقریباً سرد بود! قرارمان در رستوران افق در امانیه بود. نمای چوبی شکلی داشت و در انتهای کوچه افق در ولیعصر واقع بود. جایی که دیگر مشابه تمام کوچه‌های امانیه شیب به سمت ورودی کوچه بر میگشت. البته یکطرفه بود و باید از کوچه پایینترش میرفتیم. دقیق به خاطر ندارم چه کسی دنبالم آمد؛ به خیالم خود مهرداد بود. شاید هم سینا. اما موقع برگشتن مطمئنم با اسماعیل برگشتم. اصل قضیه تولد مهرداد بود و جمعی از بچه‌ها به دعوت او قرار بود بیایند تا جشن کوچکی به مناسب تولدش برگزار کند. تا آنجا که به خاطرم میاید هفت الی هشت پسر بودیم و چهار دختر! دلارام، هدی، پرنا و خواهرش. جز من و مهرداد؛ سینا، سروش، بهراد، اسماعیل، آیدین و میلاد هم بودند. آن روز در کل روز خوبی بودم. در قسمت گودی در انتهای رستوران جا رزرو داشتیم. جایی بود که به علت سقف کوتاهترش قلیون را آنجا نمی‌آوردند! من روبروی دلارام و پرنا و کنار سروش و سینا نشستم. بعدش البته آیدین کنارم نشست. نمایشنامه در انتظار گودوی بکت در دستش بود. یادم می‌آید از دخترها دلارام بود که هنوز شک داشت من حقیقتاً هم سن بقیه باشم و طبق معمول آن روزها او هم از همانهایی بود که خیال میکرد باید سنی بالای بیست و پنج داشته باشم؛ من هم البته تا جا داشت به حکم شوخی و خنده دستش مینداختم. آن روزها موها و ریشم بلند بود، ساده میپوشیدم و البته آن کلاه معروف کمونیستی را به سر داشتم که اگر راستش را بخواهید همه اینها نشان از آن داشت که حقیقتاً هم آن روزها کلاه گشاد کمونیسم بدجوری به سرم رفته بود. آن روزها تهوع سارتر میخواندم و موزیک کلاسیک(رومانتیک) روسی گوش میکردم.
صحنه های دیگری که از آن روز به خاطر دارم لحظه سفارش دادن قلیون بود که گارسونی(!!) با کرواتی آبی که به قول خودش روز اول کارش در آن رستوران بود سعی میکرد طعمهای موجود تنباکو را به خاطر بیاورد. تقریباً جز یک لحظه حین صرف غذا که همه ساکت بودند تقریباً همه دائم در حال حرف زدن و چخ و پخ کردن بودیم. غذا جوجه چینی خوردم و یادم است کیک دیر رسید. در انتها موقع رفتن یادم می آید مهرداد، بهراد و من حساب رستوران را پرداختیم. موقع برگشتن تعداد ماشینها طوری بود که همه جا میشدند الا یک نفر. دقیق خاطرم هست آن یک نفر که بود که ماند و به اصرار خودش تنها رفت و آن ساکتترین فرد آن روز بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر