...
و همینطور
به یاد سه دوست
سه خاطره ...
مدتهاست خود را از چیزی محروم کردهام که به واقع هرگز از آن نصیبی نداشتم! گاهی باید مدتها بگذرد تا متوجه شوی قسمت تو از آن چیز در بهترین حالت هیچ بوده. اما همیشه یک لحظه است که همهی این آگاهی از بینصیبی، از بیتعلقی سراغت میآید. گویا رسم زندگی اینطور بوده که تمام تنهاییها ناگهان بر سر آدمی فرود آید. همیشه بغض در یک آن ترکیده، همیشه دل یکهو تنگ میشود، همیشه خاطره در یک لحظه به یاد میآید، همیشه روح شعر در یک لحظه بر قلب مینشیند ...
مدتهاست خود را به فراموشی میزنم از چیزی که هرگز فراموشم نمیشود! چیزهایی هستند، اتفاقاتی هستند که هرگز فراموش نمیشوند. یعنی هر چقدر هم ادعا کنی که از یاد و خاطرت رفته است و مدت زمان گذشته را دلیلی بر این مدعا بگیری باز هم راه فراری نیست. تو دیگر با آنها زندگی میکنی. بخواهی نخواهی خاطره تک تک روزهایی که زخمی بر وجودت به جا گذاشتند همراهت هست. روزی که دل مادرت شکست، روزی که دوستت از دنیا رفت، روزی که پدرت ضعیف و ضعیفتر میشد، روزی که هدیهی تولدی بر دو دستت جا ماند، روزی که ...
وحالا مدتهاست اینجا مینویسم و هرگز در این لحظه انقدر مطمئن نبودهام که مدتهاست اینجا را نمیخوانی و تمام نصیبم از تو فراموشیام بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر