1. دختری را میشناسم که هر شب حول و حوش ساعت 10 به میدانی از میدانهای شهر میآید. با زیباییای خیره کننده و با اندامی که هر مردی را به جنون میکشد و لباسی که طوری بر تنش نشسته که انگار میخواهی همانجا بر روی تنش، همانطور که پوشیده پارهاش کنی. هر شب ماشینهای زیادی پشت سرش صف میکشند اما او فقط معصومانه نگاه میکند و هیچ نمیگوید و هرگز هیچکدام را محل نمیگذارد و سوارشان نمیشود. هر شب یک ساعتی میآید و آنقدر دور و بر میدان پرسه میزند و منتظر میماند تا خسته و غمگین به خانه برگردد. و این ماجراییست که هر شب تکرار میشود...
2. پسری را میشناسم که هر شب وقت خواب عکسی را آرام کنار تختش میگذارد، نور چراغ قوهای را روی عکس میاندازد. عکس را آنقدر نگاه میکند که بیاختیار لبخندی بر لبش مینشیند احساس میکند بیریاترین و پاکترین لبخند دنیا در همان لحظه بر لبش نشسته و چراغ قوهاش را خاموش میکند. اما به سرعت از کارش پشیمان میشود و دوباره چراغ قوه را روشن میکند. گویا یادش رفته بود یک قسمت از عکس را ببیند یا اصلاً احساس میکرد خوب به عکس دقت نکرده. اگر عکس دیگر به او لبخند نزند چه؟ اصلا شاید هم آن عکس درست وقتی چراغ را خاموش میکند رفته باشد؟ و آنقدر اینکار را تکرار میکند تا خوابش ببرد. و این ماجراییست که هر شب تکرار میشود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر