«سقراط، کسی که نمینویسد.»
نیچه
نیچه
من از آن دست وبلاگ نویسهایی هستم که همواره در انتخاب واژه و یا گزارهی مناسب و درخور در نوشتههایشان تردید دارند. تا میآیم آن چیزی را که در ذهنم میگذرد یا آن چیزی را که به راحتی میتوانم بگویمش را به متنی تبدیل کنم و یا به قول بنیامین نوشتار را وسیلهای جهت تسلط بر اندیشهام قرار دهم در عرصهی بینهایتی از واژهها و معناهایشان و انبوهی از ارجاعات پی-در-پی و پایانناپذیر گیر میافتم و بعضاً به جریانی کشیده میشوم که درست در مقابل جریان و روند شکلگیری ایدهام قرار دارد و ناگزیر تن به نوشتاری خوداندیشانه میدهم و درست همین امر باعث میشود تا بیشتر حرص انتخاب واژهها و ترکیبهای عمداً زیباتر و بدیعتر و حتی شاعرانهتر به جانم بیفتد و البته حتماً متوجه هستید که اینکار برای یک حافظهی ضعیف مثل آنچیزی که من دارم چقدر دشوار است. چرا که معتقدم خلاقیت قویاً به حافظه بستگی دارد. خلاقیت چیزی نیست جز بازتولید اجزا و مولفههایی که پیشتر در کلیتی مستقل وجود داشته و ثبت شدهاند. تمام آن چیزهایی که از آنها بعنوان امر خلاقگونه یاد میشوند تنها بازتولیدی به همراه بهم ریختن و بازآرایی پارههایی از رویدادهاییست که قبلاً اتفاق افتادهاند. نوشتههایی که قبلاً خوانده شدهاند، صحنههایی که در خاطر ماندهاند و یا سخنانی که در یاد ماندهاند،... همه بنمایههایی هستند که صورت و نمایش خلاقیت از آنها ریشه میگیرد.
اگر متنهایی که به این سبک و سیاق نوشته میشوند (و مگر اصلاً طور دیگری هم میشود؟) یعنی از اجزا و مولفههای نظام و کلیتی دیگر (در کلیترین حالت: نظام زبان) برای خلق متنی جدید، کلیتی جدید، نظامی جدید (هر متنی نظامی جدید است) بهره میبرند همه خلاقگونه هستند. این یعنی در هر متنی خلاقیت وجود دارد. ذات خلاق گونه متن ناشی از ذات انتخابی و اختیاری اجزا و مولفههای (و در جزییترین شکل: واژهها و نشانهها) متن دارد که در امتداد گستره و پهنهی اندیشه و تفکر نویسنده حرکت دارد و منحصر میشود. این انتخابگری تفاوت هر متن با دیگری را نشان میدهد، که بیان دیگر ادعای این امر است که: اندیشهها متفاوت هستند!
بگذارید منش ارجاعی و گریزان نشانهها و معنای یک متن را بیشتر توضیح دهم. دریدا، نیچه٬ لیوتار و دیگر پستمدرنها معتقدند که زبان یک معنی را منتقل نمیکند. این دسته از متفکران ایراد زبان را در چندگانگی معانی آن میبینند. آنها معتقدند که هر متنی دارای معانی گوناگون است حتی دقیقترین و ریزبینترین نویسندگان هم زندانیان نظام زبانند. و شاید تنها راه این باشد که نویسنده همراه ِ متن کوتاه خود کتاب قطوری را هم بفرستد و در آن به مفاهیمی که منظور نظر وی نبوده اشاره کند تا برداشتهای جانبی به کلی حذف شود که باز خود آن کتاب قطور هم مسلماً با برداشتهای گوناگون همراه خواهد بود. پس اگر تمام اجزای یک متن که بنا به ذات خلاقگونهاش معناهایشان را در بافت و نظام و متن ماقبل خود بگیرند این روند هرگز پایان نمیپذیرد. بطور مثال ممکن است شما برای اینکه معنای واژه «فرهنگ» را در متنی دریابید به واژههای دیگری مثل: غیرطبیعی، انسان ساخته، تاریخی، سلیقه ای، پرستیژ و... برسید و برای درک هر کدام از این واژهها سراغ متون دیگر بروید و همینطور الی آخر. این وسط اهمیتی ندارد که سراغ چه نوع متنی میروید، میتواند یک قطعه شعر باشد یا یک رمان. این مدام در پی ِ معنا گشتن چالشی است که روبروی خوانندهی متن قرار دارد. و خواندن یعنی خواندن متنهای دیگر! به همین دلیل هم هست که همانطور که گفته شد میتوان هر متنی در کنار متنی که در جستجوی معنای واژه «فرهنگ» در آن بودیم قرار بگیرد.
اما در طرف دیگر نویسنده مخصوصاً نویسندهای که در انتخاب واژههایش با تردید روبروست قرار دارد. مواجهه او با نوشتهاش چگونه است؟ چرا که انتخاب به هر حال اتفاق میافتد و متنی نوشته میشود (شما دارید نوشتهام را میخوانید که تا چند خط دیگر تمام میشود). در این صورت تکلیف بازی بی پایان معنا چه میشود؟ بازی بیپایانی که خواننده با آن روبرو بود. به نظر میرسد نویسنده محل پایان این چالش و بند آمدن بازی معناست و خارج از این بازی قرار دارد. و متنی که نوشته و به آن پایان داده گواه آن است. حتی اینطور بر میآید که انتخاب هم دیگر نمیتواند چندان اهمیت داشته باشد چرا که منش ارجاعی معنا مستقل از خود واژه است. میتوان کلمات را سخاوتمندانه مصرف کرد. به نظر میرسد کار به پایان رسیده است! و حرف بنیامین تحقق یافته و سرانجام اندیشه تحت سلطه نوشتارِ نویسنده در خواهد آمد.
اما وقوع تنها یک متن پایان کار نویسنده و نویسندگی و نوشتار نیست. نویسندهی راستین کسیست که دائم در حال نوشتن است. در هر بار نوشتن نویسنده سرخوردگیای ناشی از گریز معنا و اینکه نمیتوان به کنه معنا دست یافت را حس میکند و همین باعث میشود همواره به فکر نوشتهی بعدی خود باشد. او همیشه میان نوعی شوق و عطش از یکسو و افسردگی و مالیخولیا از سوی دیگر قرار دارد. نویسنده در هر نوشته بر اندیشهاش مسلط میشود و از طرفی ناگزیر به از دست رفتن و ناتمام ماندنش تن میدهد. ژاک دریدا در جاهای مختلف تکرار کرده که هر زمان که مینوشته در فکر نوشتن پیشنویسی از نوشتهای است که زمانی خواهد نوشت. و همواره نوشتههایش را پینوشتهای نوشتههای دیگر میداند که آنها هم خودشان پینوشتهای نوشتههای دیگرند. نوشتار آنطور که بنیامین گفته درست در لحظه وقوع ناپدید میشود. چرا که صرفاً فرایندی یکبار و برای همیشه نیست. نویسندگان بسیاری هستند که هرگز دست از کار نکشیدند. همیشه معنا میگریزد، غایب است. اما میشود همواره جستجوی معنا وجود داشته باشد. همانطور که همواره شور زندگی وجود دارد. عرصهی زندگی و نوشتار مشابهت و در هم تنیدگی پیچیدهای دارند. یا باید همیشه نوشت یا هیچ ننوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر