۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

سرگیجه

در صف نانوايی ايستاده بود، بیخیال. کمی آن طرفتر زن و شوهری دعوايشان شده بود. زن بود که دادش به هوا رفته بود. مدرن می‌زد، البته جدای از آبروریزی که راه انداخته بود. تنها چيزی که می‌شنيد فحش و بد و بيراهی بود که زن به مرد می‌داد. دلش برای مرد سوخت. با خود فکر می‌کرد چقدر بی‌عرضه بوده که نتوانسته زنش را کنترل کند، و اصلاً چقدر بی‌عرضه بوده که گذاشته کار به اينجاها بکشد! نگاهش که به شيشه‌های نانوایی افتاد ترسيد! در میان تمام آدمهایی که دور و برش حواسشان پرت آن زن و شوهر شده بود، قيافه‌اش به آنهايی می‌خورد که با پنبه سر می‌برند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر