۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

خاطره‌ای از بندرعباس

در لابی هتل نشسته باشی فارغ از دنيا مشغول کتاب خواندن باشی که يهو با مامانش عدل بيايند و روبروی تو بنشينند! آخرين روز از اقامت در بندرعباس است و من چون حوصله‌ی بيرون رفتن نداشتم در هتل مانده بودم! البته پای مزایای دیگری در میان بود.
تلفنش را ور می‌دارد الو الو ميکند، طوری که من صدای نازش را بشنوم. سبزه، شاسی بلند و تقريباً ترکه‌ای و البته خوشگل. من ولی سرم همچنان به کار خودم گرم است. که يکهو يک اتفاق خوب می‌افتد يعنی مامانش ما را تنها می‌گذارد. شرايط شانسی شانسی آماده شده! همه چيز جور جور است! و فقط دنيا منتظر من است تا کاری کنم و پیش قدم شوم. يهو به ذهنم می‌رسد که واقعاً کاری بکنم! درجا وجودم دستخوش هيجان و دلشوره‌ای خوشایند ميشود، اخ که من می‌ميرم برا اين حس‌های ناب!
.
.
"شما هم روز آخرتونه؟"
"اره"
"خوش گذشت؟"
"اره تقريباً، به شما چی؟"
"آره"
"شما با اون تور اومدین؟"
"نه! ما تنها اومدیم. از تهران!"
.
.
و درست وقتی که کار قرار است تمام شود، وقتی تنور داغ شده و قرار است نان را بچسبانم، مامانم اینا بر می‌گردن!
مامانم گير می‌دهد برويم بستنی بخوريم. به خاطر اينکه من اين چند روز هوس بستنی کرده‌ام، در صورتی که هوس چيز ديگری کرده بودم و اين "بستنی" در واقع رمزی است بين من و خواهرم که منظور همان سیگار است! به بهانه اينکه ميخواهم مواظب چمدانها باشم ميگويم برايم در لابی بياورند. می‌روند! ولی چند لحظه بعد خواهرم خبر ميدهد که خبر مرگشان بستنی را در لابی نمی‌اورند. هيچ چيز اين هتل کوفتی درست نيست. با درماندگی ميروم به سمت کافی شاپ در آخرين لحظه لبخندی رد و بدل ميشود. با سرعت بستنی رو قورت ميدهم و می‌روم که کار نا تمامم رو يکسره کنم ولی اون اتفاق ناگوار افتاده! ديگر هيچ کس در لابی نبود! لعنت به اين زندگی! لعنت! لعنت!

۲ نظر:

  1. مرد خیلی دوس دارم نوشته هاتو. مخصوصا وقتی راجع به جنس لطیف می نویسی، دمت گرم

    پاسخحذف
  2. قربونت علی! باعث شدی دوباره اینو بخونم یاد قدیم افتادم. زن اون موقع چه به وفور بود قدر ندونستم. :)

    پاسخحذف