۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

آپوكاليپس

من بايد بياموزم كه همه چيز را نميشود از نو ساخت. در واقع اين كه هيچ شروع تازه اى وجود ندارد و زندگى ادامه دارد بزرگترين علمى است كه در راه پيشرفت اهميت دارد. من اين موضوع را خوب ميدانم اما باورش را مطمئن نيستم. چگونه ميتوانم به چيزى باور داشته باشم؟ در حالى كه بزرگترين چيزى كه در برابرش به طور اتوملتيك استقامت ورزيده ام باور به باور بوده! چرا؟ ايده هايى از چرايىش دارم كه مشتى مزخرفات است كه حتى به آنها هم باور ندارم. اگر موجودى باشيد كه هميشه احساس كنيد يك جاى كار در حال لنگيدن است تا حدى متوجه وضعيتم ميشويد. اين حس از آدم يك كمدين يك جوكر به تمام معنا ميتواند بسازد. اما در حال دگرديسى ام! به چه؟ به يك نوع موجود احتمالاً باورمندتر، حالاست كه در سن بيست و پنج سالگى مقدار حداقلى از باور را مجاز و سالم ميدانم. نااميد شده ايد؟ باورش آسان است!

۲ نظر:

  1. این احساس "باور به باورها" رو که خیلی وقتا باعث بیشتر"گره" خوردنم شده مدیون زندگی مدرنی هستم که به طور مسخره ای خودم واسه به دست آوردنش یه زمانی دست و پا زدم. تو این زمینه شدید تو صفحتم. ولی تقریبا دارم به این نتیجه می رسم که باید همه ی تلاشم رو بذارم واسه ی فرار از هر باوری.

    پاسخحذف
  2. منم باهات موافقم علی. بهترین راه همینه که میگی فرار از هر باور. من یه امتحانی میخوام بکنم ببینم چجور میشه. شاید شد ازش جواب گرفت

    پاسخحذف