۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

Some Things Never Change

یک) اصلا به نظرم دیگر کسی نمانده در این دنیا که اهل خواندن باشد. یک جور آپوکالیپس فرهنگی مثلا. دیگر کسی بهایی به این جور چیزها نمیدهد. زمانهایی نه چندان دور مردم تفریح آخر شبشان خواندن چند برگ کتاب بوده است. الان تفریح آخر شب چیست؟ میخواهید حدس بزنم؟

دو) خب اگر کسی اهل خواندن نمانده بدیهی است آدمهای اهل نوشتن هم مدتهاست که منقرض شده اند. دیگر هیچ خبری از وبلاگستان و از تمام آدمهای جور وا جورش از آن دانشجوهای جو گیر سال دوم جامعه شناسی گرفته تا دخترهای پریود شده. همه نوع مزخرفی پیدا میشد. من دیگر هیچ خبری ندارم و اصلا فکر میکنم همه شان کوتاه آمده اند و در نهایت یا با شکستهای عشقی و زمان پریودشان رابطه منطقی پیدا کرده اند و کوتاه آمده اند و یا بیخیال دنیای بی سر و ته تئوری شده اند در مغازه ای در بازار باز کرده اند و مشغول پول در آوردن و شبها هم هم خوابه همان دخترهای فاکد آپه سابق! دنیا کار خودش را بلد است!

سه) خب حالا که من اینجا را آپدیت میکنم به نظر حرکت عجیبی میايد اینطور نیست؟ ماجرا چیست؟
چهار) من همچنان جذب تِرَشی ترین، درانک ترین، اِسلات ترین، خراب ترین زنا میشم! این یه مریضیه؟ یا سلامتیه محضه؟ (ببخشید انگلیش رفتم فارسی جوابگو نبود)

پنج)

اولی با حالتی کمی مضطرب رو به دومی: داریم وقتو از دست میدیم؟؟
دومی در حالی که با آرامش به ساعتش نگاه کرد: دیگه مهم نیست! الان همه دیگه خوابیدن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر