۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

Summer Rain

از خاطرات ارنستو...

"حدود نیم ساعت زیر باران قدم زدم تا برسم به خانه آنجلا! گوشم را سپردم به در...صدای همه می آمد! میخوردند و میخندیدند...!دلم ریخت! غمگین و نگران! حالا بیشتر اعصابم از اینکه در راه برگشت باید به چه چیزها که فکر کنم خرد بود! این باران تابستانی را باید تاب میاوردم!" 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر