از خاطرات ارنستو...
"حدود نیم ساعت زیر باران قدم زدم تا برسم به خانه آنجلا! گوشم را سپردم به در...صدای همه می آمد! میخوردند و میخندیدند...!دلم ریخت! غمگین و نگران! حالا بیشتر اعصابم از اینکه در راه برگشت باید به چه چیزها که فکر کنم خرد بود! این باران تابستانی را باید تاب میاوردم!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر