۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

دعوت به دیوانگی

«حقیقت راهش از جنون می­گذرد.»
میشل فوکو

می‌دانم می‌دانم هميشه آدم عاقلی بوده‌ام، ولی بايد اعتراف کنم (همان طور که بارها کرده‌ام) عقل هيچگاه ارضایم نکرده. اينکه از خودم انتظار داشته باشم عقل بورزم، کمترين و عادی‌ترين کاری بوده که می‌توانسته‌ام از خودم انتظار داشته باشم. هيچگاه از کارهای عاقلانه‌ای که انجام داده‌ام آنقدرها راضی نبوده‌ام و نشده که اساسی حالش را ببرم. به نظرم هميشه در عقلانيت يک چيزی «کم» بوده، هميشه يکجای کار می‌لنگد. همیشه اين کمبود را با چيزی از جنس ديوانگی پر کرده‌ام. هميشه سعی کرده‌ام در کارهايم با چسباندن چيزی جنون اميز اين انبوهیه عقلانيتم را تحمل پذير کنم. ولی هنوز هم خيلی پيش می‌آيد که حالم از اين بهم بخورد که چقدر عاقلم!

گاهی از صميم قلب آرزو می‌کنم که کاش تو ديوانگی‌های مرا بپذيری و بفهمی. بفهمی که چقدر نياز دارم تا ديوانه باشم تا تو درکم کنی که بايد ديوانه باشم. همانطور که من سعی می‌کنم عقلانيت تو را بپذيرم و بفهمم. اما هميشه از اينکه با ديوانگی‌هايم به تو آزار رسانده باشم در هراس بوده‌ام. از اينکه با توقع بيجا و بچه‌گانه‌ام تو را ناراحت کرده باشم لرزيده‌ام.

دوست من متوجه شدی در چه تنگنايی هستم؟ می‌بينی کجا گير افتاده‌ام؟ وقتی که عقل می‌ورزم برای خودم کم می‌شوم و وقتی که ديوانه‌ام برای تو. چه کنم جز اينکه از تو خواهش کنم (عاقلانه يا ديوانه‌واريش را بيخيال) دمی از لباس عقل بيرون بيايی، دمی وجود ديوانه‌ات را نشانم دهی! و بگذاری ديوانگی کنم، بگذاری با هم دیوانگی کنیم تا شاید دیوانگی‌هایمان راه رسیدن به تمام مفاهیم نابی باشد که عقل هر دویمان هرگز راه به آنجا نداشته. خواهش می کنم...!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر