گاهی از اینکه مخاطبمان بعد از شنیدن سخنانمان مخصوصاً وقتی نظرمان را در رابطه با چیزی بیان میکنیم یا مثلاً از اوضاع و احوال و زندگی شخصی ِ خودمان صحبت میکنیم؛ راست بیاید (مخاطب را میگویم) بگذارد کف دستمان و سری تکان بدهد و بگوید: "آره! من درکت می کنم!" یا مثلاً بگوید "می فهمم چی میگی"؛ احتمالاً شدید بهمان بر میخورد و عصبانی میشویم!
گاه بجای اینکه میل به «فهمیده شدن» داشته باشیم مستقل از اینکه مخاطبمان کیست بیشتر دوست داریم فهمیده نشویم!
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه
René Maggrite
بیشک رنه ماگرییت[1] (بلژیک 1898 - 1967) یکی از برجستهترین نمایندگان سورئالیسم به شمار میآید. بعد از اینکه جنبش سورئالیسم در سال 1924 توسط آندره برتون در فرانسه رسما پایه ریزی شد؛ رنه ماگریت با انتشار مجلاتی همچون اِزُفاژ و ماری یک سال بعد پایه گذار جنبش سورئالیسم در بلژیک شد.
در آثار اولیهاش مانند اکثر سورئالیستها تحت تاثیر فوتوریسم و کوبیسم قرار داشت. اما پس از آن با اثر پذیری از طرز نگرش کیریکو - که «برتری شعر بر نقاشی» را به او نشان داد - به سبک شخصی خود رسید.
ماگریت انگارهای شاعرانهاش را در قالب تصویرهایی عکس مانند عرضه میداشت. ولی اسلوب واقعنمایی را به قصد بازنمایی جنبه قابل رویت چیزها به کار نمیگرفت، بلکه بدین وسیله بر حضور یا عمل رمزآمیز و ناشناخته آنها تاکید میکرد. از همین رو سورئالیسم او را به نام رئالیسم ِ جادویی نیز میشناسند.
یکی از مشهرترین کارهای ماگریت همانطور که میبینید تصویر یک پیپ است که در پایین نقاشی عبارت "این یک پیپ نیست"[2] نوشته شده است. بعدها میشل فوکو کتابی با همین نام نوشت که عکس جلد آن هم همین نقاشی است.[3] در این نقاشی که شکل یک پیپ کامل و بیعیب و نقص کشیده شده، ماگریت جمله ی "این یک پیپ نیست" را در پایین آن نوشته. در ابتدا این جمله غلط به نظر میرسد ولی در واقع درست است! چرا که حقیقتاً این یک پیپ نیست! این نقاشی و تصویر پیپ است نه خود پیپ!
[1] René Maggrite
[2] Ceci n'est pas une pipe به فرانسوی
[3] در ایران با نام "این یک چپق نیست" توسط مانی حقیقی توسط نشر مرکز ترجمه شده است.
در آثار اولیهاش مانند اکثر سورئالیستها تحت تاثیر فوتوریسم و کوبیسم قرار داشت. اما پس از آن با اثر پذیری از طرز نگرش کیریکو - که «برتری شعر بر نقاشی» را به او نشان داد - به سبک شخصی خود رسید.
ماگریت انگارهای شاعرانهاش را در قالب تصویرهایی عکس مانند عرضه میداشت. ولی اسلوب واقعنمایی را به قصد بازنمایی جنبه قابل رویت چیزها به کار نمیگرفت، بلکه بدین وسیله بر حضور یا عمل رمزآمیز و ناشناخته آنها تاکید میکرد. از همین رو سورئالیسم او را به نام رئالیسم ِ جادویی نیز میشناسند.
یکی از مشهرترین کارهای ماگریت همانطور که میبینید تصویر یک پیپ است که در پایین نقاشی عبارت "این یک پیپ نیست"[2] نوشته شده است. بعدها میشل فوکو کتابی با همین نام نوشت که عکس جلد آن هم همین نقاشی است.[3] در این نقاشی که شکل یک پیپ کامل و بیعیب و نقص کشیده شده، ماگریت جمله ی "این یک پیپ نیست" را در پایین آن نوشته. در ابتدا این جمله غلط به نظر میرسد ولی در واقع درست است! چرا که حقیقتاً این یک پیپ نیست! این نقاشی و تصویر پیپ است نه خود پیپ!
[1] René Maggrite
[2] Ceci n'est pas une pipe به فرانسوی
[3] در ایران با نام "این یک چپق نیست" توسط مانی حقیقی توسط نشر مرکز ترجمه شده است.
۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه
دلتنگی در تاکسی
از در آموزشگاه میآیی بیرون. سوار تاکسی میشوی. یک اتفاق خوبی که میافتد این است که آهنگی که راننده در ماشینش گذاشته همانی است که چند لحظه پیش در آموزشگاه برای استادت مینواختی! تا آخر شب دلتنگ میشوی...
در این روزهای دلتنگی همین اتفاقات لطیف و سانتیمانتالو کم دارم!
در این روزهای دلتنگی همین اتفاقات لطیف و سانتیمانتالو کم دارم!
۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
Random Access Memory
«راستش من همیشه تمام تلاشم را میکنم تا در ذهنم هیچ چیز سر جای خودش نباشد!» البته شما عاقلید و میدانید اینطور سخن گفتن چقدر ابلهانه است! آخر ذهن کجاست و اصلاً چیست که حالا بخواهد تویش چیزهایی باشد که میتوانند «حرکت» کنند و جایشان را عوض کنند؟! اینکه آدم انقدر دست و دل بازانه سعی کند همه چیز را فرمولایز شده کنار هم بچیند و بعد هم معنایی از آن بیرون بکشد حقیقتا بیرحمیست مخصوصاً برای کسی که همین چند لحظه پیش ادعا کرده است که در ذهنش هیچ چیز سر جایش نیست! به همین دلیل امیدوارم سعی نکنید چیزی بیشتر از این جمله و معنای ظاهریش را مراد بگیرید. نهایت این است که معنا و مفهموم حرکت را منظور داشته ام. چون دقیقاً این جمله در بافت و زمینهاش با چیزی که من میخواهم بگویم جور است. اصلاً قضیه این است که من حقیقتاً در ذهنم هیچ چیز سر جایش نیست. یعنی در واقع هیچ چیزش جای مشخصی ندارد. حالا اینکه این را از کجا فهمیدم باید بگویم نمیدانم. اگر میدانستم احتمالاً نمیآمدم اینها را بنویسم. تازه دانستن اینکه من اینها را از کجا میدانم با اینکه ادعا کرده باشم هیچ چیز در ذهنم جای مشخص ندارد هم جور در نمیآید. من فقط میدانم. اما نکته اصلیتر در همان جایی نهفته است که به آن دقت نکردید! چطور امکان دارد من در حال «تلاش کردن» باشم تا چیزی در ذهنم سر جایش نباشد؟ البته این نمیتواند غلط باشد. آیا به نظر میرسد من از قبل برای این کار نقشه کشیدم؟ نه لزوما، من فقط تلاش میکنم. دیگر چرایی و چگونگیش را نمیدانم. ماجرا هم درست اینجاست من فقط انجام میدهم، من فقط میدانم همین و نه بیشتر. بخاطر همین هم هست در ذهنم هیچ چیز جای معینی ندارد!
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
You and Me
مایی که گمان میکنیم هم دیگر را تمام و کمال شناختهایم و یکدیگر را فوت ِ آبیم، احتمالاً در یک جا به شدت با هم اشتراک داریم! و آن اینکه همه سخت در اشتباهیم!
پ.ن1: اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: "ولی من تو رو خوب میشناسم." ها؟
پ.ن2: اینکه تو پ.ن1 نوشتم "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم." واقعاً دارم میگم: "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم" چون واقعاً "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم" :دی
پ.ن1: اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: "ولی من تو رو خوب میشناسم." ها؟
پ.ن2: اینکه تو پ.ن1 نوشتم "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم." واقعاً دارم میگم: "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم" چون واقعاً "اینو ننوشتم که یهو فکر کنید یه جوری دارم میگم که: ولی من تو رو خوب میشناسم" :دی
اشتراک در:
پستها (Atom)