با دوستانم و با دخترانی که تازه آشنا شدیم (واضحتر: مخ زدیم) گرم صحبت بودیم و من به سادگی حوصلهام سر میرود که آرام و دوست داشتنی درست عدل میآید و روبروی من روی لبهی حوض مینشیند. نگاهم که به نگاهش میافتد لبخندم را با لبخندی به سادگی و بیریایی دختر بچهای پاسخ میدهد و باعث میشود فوراً احساس کنم که از این همه حجم زیبایی و معصومیت یکه خوردهام. خوب نگاهش میکنم. چشمان درشت و تیره که گرمایش را از همان فاصله دو سه متری میتوانستی حس کنی، پوست سفید و شفاف و موهای مشکی ِ فِر که هنرمندانه از زیر روسری آبی ِ کمرنگش بیرون ریخته. یکهو متوجه میشوم که چقدر از موی مشکی ِ فر خوشم میآید. گویا اینرا مدتهاست که میدانستم و فراموش کرده بودم. دو دوست دیگرش یکی دختریست با چهرهی به شدت افسرده و پسر قد بلند و تفریباً سیاهی که پشت به من نشسته. کمی که میگذرد سیگارش را در میآورد. سیگار را بین دو انگشت کشیدهاش بدون اینکه خمشان کرده باشد با عشوه و ناز و باشکوهی خاص به سمت دهانش میبرد. پکی میزند و دودش را خیلی آرام بیرون میدهد که نگاهش دوباره متوجه من میشود. از عمد سرم را فوراً بر نمیگردانم تا متوجه شود که حواسم به او بوده و تمام این مدت داشتم او را میپاییدم. حالا که سرم را با لبخندی برگرداندهام دوباره نگاهی میاندازم و با شادمانی بقایای لبخند محوی را روی صورت نازش تماشا میکنم.
وقتی سیگار بچهها ته کشید و بحث میشود که یکی برود و سیگار بخرد، بیمقدمه بلند میشوم و میروم سمت حوض. هنوز نرسیدم که پاکت سیگارش را بر میدارد و با خندهای که اینبار دندانهای سفید و ردیفش هم کمی معلوم میشود، به سمت من سیگار تعارف میکند. شادمانتر از قبل و با احتیاط دو نخ بر میدارم و تمام مدت گوشم را به صدای خندهی معصومانهاش میسپرم. ولی از دستش دلخور و غمگینم. آخر مگر نمیداند این سیگاری که میکشد پوست ناز و سفیدش را خراب میکند؟ آن لبخند زیبا با دندانهای سفیدش را مگر زشت نمیکند؟... پسر هم حالا برای اینکه از قافله عقب نمانده باشد پاکتش را جلویم میگیرد و چیزهایی میگوید که متوجه نمیشوم...
الان فقط موقع رفتنش یادم می آید که با هم خداحفظی کردیم. و من رفتنش را تماشا میکردم در حالی که نمیخواستم برود! هیچ! هیچ ایده و نقشهای نداشتم و او همانطور دورتر میشد. درست مانند یک اثر هنری، یک قطعه موسیقی!... برمیگردد و دستی تکان میدهد... من هم همینطور... به لعنت خدا هم نمی ارزم، آیا Furelise را من نساختم؟
۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سهشنبه
نوستالژیای موزیکال
اولین مواجههام با موسیقی ِ کلاسیک تقریباً بر میگردد به هشت یا نه سال پیش. یک جورهایی حتی میشود گفت که اولین مواجههی جدیام با موسیقی هم همان سالها بود. آن وقتها قطعاتی که گوش میکردم شامل پنج سمفونی از بتهوون، سوئیت سمفونیک شهرزاد اثر کُرساکُف، چند قطعهی کوتاه از باخ و موتزارت و چند والتز از یوهان اشتراوس دوم و سوئیتهای چایکوفسکی بود که همه را از مرکز موسیقی بتهوون میخریدم. قطعات فوقالعاده زیبایی که در مجموع تا آنجا که یادم میآید به هفت یا هشت نوار کاست میرسیدند... نمیدانم چرا وقتی همین چند لحظه پیش مینوشتم "قطعاتی" از فلانی، عمیقاً میخواستم بجای "قطعه" از کلمهی "صفحه" استفاده کنم و مثلاً بنویسم: "صفحاتی از بتهوون". حس نوستالژیک غریبی که برای منی که در عمرم صفحهی گرامافون را فقط در موزه دیده وادارم میکرد بنویسم "...و چند صفحه از یوهان اشتراوس". زیبا نیست؟ جوشش حس ِ دلتنگی و نوستالژیک ِ شبیهسازی شده و غیر واقعیای که در موجودی سراسر بیگانه از گذشته و سابقهی آن کلمه، آن چیز؛ و همینطور نحوهی استعمال آن در روزگاری که احتمالاً به پدربزرگهای ما میرسد حقیقتاً حس بدیع و نابی میتواند باشد!
حالا که اینجا اینها را مینویسم میدانم که این نوستالژیک ِ از-ناکجا-آمده ریشههایی در همان سالهای دور که نه، در قطعات(صفحات) آن سالها دارد. همانهایی که با وجود تجربه کردن شاید هزار قطعهی زیبای دیگر از آن زمان تا کنون، بیشتر از هر قطعهی دیگر دوستشان دارم. برای من قطعهی ضبط شده روی کاست یا روی فایلی صوتی که رنگ گذر زمان را به خود گرفته باشد میشود "صفحهای" که مدتهاست در گوشهای انتظار آن را میکشد که دلم برایش تنگ شود و یکبار دیگر در گرامافون وجودم پخش شود. حال میخواهد در قالب فایلی صوتی باشد یا میخواهد همان کاستهای قدیمی ِ فروشگاه بتهوون باشد.
پ.ن: به انتخاب، موومان پنجم و آخر سمفونی ششم - سمفونی روستایی - بتهوون رو اینجا گوش کنید. بدون ریا دقیقهی پنجم این موومان یکی از زیباترین دقیقههای تاربخ موسیقی بوده.
حالا که اینجا اینها را مینویسم میدانم که این نوستالژیک ِ از-ناکجا-آمده ریشههایی در همان سالهای دور که نه، در قطعات(صفحات) آن سالها دارد. همانهایی که با وجود تجربه کردن شاید هزار قطعهی زیبای دیگر از آن زمان تا کنون، بیشتر از هر قطعهی دیگر دوستشان دارم. برای من قطعهی ضبط شده روی کاست یا روی فایلی صوتی که رنگ گذر زمان را به خود گرفته باشد میشود "صفحهای" که مدتهاست در گوشهای انتظار آن را میکشد که دلم برایش تنگ شود و یکبار دیگر در گرامافون وجودم پخش شود. حال میخواهد در قالب فایلی صوتی باشد یا میخواهد همان کاستهای قدیمی ِ فروشگاه بتهوون باشد.
پ.ن: به انتخاب، موومان پنجم و آخر سمفونی ششم - سمفونی روستایی - بتهوون رو اینجا گوش کنید. بدون ریا دقیقهی پنجم این موومان یکی از زیباترین دقیقههای تاربخ موسیقی بوده.
۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه
بازار کساد
مدتی است خمودی و کرختی در تار و پود وجودم خزیده! این کرختی علاوه بر اینکه حرکت ماهیچههایم را کند و سخت کرده، به عمق روحم نیز نفوذ کرده و آنرا دستخوش این بیحرکتی و سستی ساخته و به شیوهای کاملاً عذاب آور مرا از حرکت و جنبش و پیشرفت در نقشههایم باز داشته. و هر بار تلاشم در چیرگی بر این وضعیت توان و رمقی برای ادامه برایم باقی نمیگذارد و ناگزیر در این فصل ِ افیونی به کام خوابهای عمیق ِ چندین ساعته و خماریهای بعد آن کشیده میشوم. این نامهربانیها حالتیست که در این مدت بر من عارض شده و از نوشتنم باز داشته.
۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)