اصولاً عادت ندارم به تحولات جهانی و از اينجور مزخرفات فکر کنم. ولی ناپرهیزی کردم و یُخده(=یک خرده) فکر کردم. که البته اين یِهو انديشه-گرفتن ما به تحولات اخير مربوط ميشه. مايلم نتيجه افکارم رو به اطلاعتون برسونم: به نظرم وضعيت خطرناکه! بعععله ديگه نتيجه افکارم همين بود "خطرناک" :دی
به هر حال بنظرم اگه هنوز وضعيت وخيم نشده باشه، لحظه به لحظه رو به وخامت میره. ايران هنوز حرف خودشو میزنه، امريکا از هر وقت ديگه ديوونه تر شده، مذاکرات با اروپا به جايی نرسيده، مردم هنوز بيغ تشريف دارن. خيلی از تحليلگرها هشدار ِ وقوع ِ جنگ جهانی ِ سوم رو میدن. خود بوش هم اعلام خطر کرده. گزينه حمله نظامی به ايران پررنگتر ميشه. چند روز پيش يکی از ساتيد دانشکده علوم سياسی دانشگاه تهران پيشبينی میکرد امريکا سال آينده حول و حوش اکتبر به ايران حمله میکنه.
راستش اصلاً دوست ندارم به اين موضوع فکر کنم. به قول مجتبی "جنگ اصلاً هيچ جای ذهنم نيست." ولی جدای از تمام اين حرفا يه لحظه خودمو اون موقعی تصور کردم که قراره جنگی راه بيفته و بعد اون همه چی تموم شه...
تقريباً ياد گرفته بودم دنبال حقيقتی نباشم! يه جورايی فهميده بودم که پشت اين زندگی هيچ چيز خاصی قرار نيست باشه. راستش هر جايی که چيزی برام رنگ جديت ميگرفت، يه طوری ته و توشو به هم مياوردم و سعی ميکردم باور نکنم چيزی به اين جديت ميتونه اتفاق بيفته. يعنی منظورم اينه که سعی ميکردم بیاهميت باشم. ولی حالا که با خودم فکر میکنم میبينم که چيزهای زيادی هستن که برام معنای زندگی در همونا خلاصه ميشن و همونها هم هستن که به من انگيزه و اراده و شور زندگی میدن. اينکه کسی باشه که عاشقش باشی و حاضرباشی به راحتی براش جونات رو بدی، پدر و مادر و خواهری باشند که دوستشون داشته باشی و بهت اميدواری بدن، دوستان نازنينی داشته باشی که بتونی روشون حساب کنی و برات دل گرمی باشن. دقت که ميکنی ميبينی آنقدر عرضه و هوش و استعداد و ديگر فاکتورهای اجتماعی خوبی هم داری که حداقل به خيال خودتم که شده بتونی در آينده زندگی خوب و راحتی داشته باشی و حتی میبينی ميل قدرت خواهیات (ته اصطلاح نیچهای) هم به کفايت ارضايت میکند و داری حالش را میبری و خلاصه اينکه حال و حولت را میکردی و زندگیات تا اينجا هر چی بوده به هر حال راضیات کرده؛ و حالا قرار است از آن طرف دنيا چندتا موشک نا قابل بيايند و همه چيز را تمام کنند، حقيقتا چقدر جا ميخوری! حتی وقتی که عادت کرده بودی از چيزی جا نخوری. از پوچی جا نخوری. ولی حالا در مقابل آخرين حرکت منتظری مات شوی. درست مثل يک اعدامی که منتظره هر لحظه زير پاش خالی شه و... اينجا ديگر آخر خط است. مثل اينکه آدم هر چقدر هم بیهدفی ذاتی زندگی را ديده و درک کرده باشه باز هم باورش نميشه که همه چيز هيچ باشه. وای که چقدر حرفهای سارتر و کامو و بقيه دار-و-دستشون خنده دار به نظر ميرسه. حتی فرصت نميکنی به خامنه اي و احمدی نژاد فحش بدی. مات مبهوت مانده اي...
و حالا همه چيز بدتر هم ميشود وقتی يادت مياد ميليونها انسان همينطوری از دست رفتهاند؛ کسانی که اميد داشتهاند، عاشق بودهاند، با ارزش بودهاند، اصلاً بودهاند. و وقتی ياد بچهها ميافتی ديگر دنيا بر سرت خراب ميشود. حالت از خودت بهم ميخورد که چطور با اين وضعيت به خودت اجازه می دهی فقط به فکر خودت باشی و این مزخرفات رو بنویسی. که اگر هزار و يک دليل و بهانه مسخره نداشتم ميرفتم پيش عشقم، زار زار تو بغلش گريه ميکردم، ميبوسيدمش و خداحافظی ميکردم و و تمام انرژی و وقت و عمرم رو صرف تحقق آزادی و عدالت و صلح و تمام اون کوفت و زهر مارهايی ميکردم که زير حماقت و خیانت بشر نابود شدهاند...به چهارتا فحش هم نمی ارزم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر