۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

از بوفه‌ی معدن تا مِصباح یزدی

اين خيلی خوب است که بچه‌ها، دختر و پسر، خوشگل و خوشتيپ بيايند روبروی هم بنشينند ( مثلاً در بوفه‌ی دانشکده معدن ) با هم بگويند و بخندند. بنشينند و مثلاً درباره‌ی مهمانی ديشب که در آن با هم بودند و رقصيده‌اند صحبت کنند. از خاطراتشان بگويند. نميدانم، خلاصه از هر چيزی که امروزه کلاس دارد و متجددانه به حساب می‌آید صحبت کنند. اصلاً خودشان را بالاتر از بقيه بگيرند. با جنبه باشند و در دلشان چيزی نباشد، اينها خيلی خوب است. من که هر وقت از اينجور صحنه‌ها ميبينم واقعا لذت می‌برم، سر ِ حال و شاد ميشوم از اينکه چه آدمهای باحالی هستند اينها. واقعا خيلی خوب است و من حقيقتاً اينها را خوش دارم. و اينکه عده‌ای بگويند که چه آدمهای خَز-و-خیلی هستند که فقط دارند خودنمايی میکنند و کارشان مسخره و ضايع است حقيقتاً چِرت ميگويند، يعنی باور ميکنم که چِرت ميگويند.

با این احوال يک چيزی اين وسط راحتم نمی‌گذارد. درست بعد از اينکه خندان و با روحيه از اين صحنه سر بر ميگردانم چيزی می‌آيد يخه‌ام را می‌چسبد و گير ميدهد که سرم را برگردانم و دوباره به آنها نگاهی بياندازم و سعی کنم تا عمق اين قضيه، تا عمق چشمهایشان نفوذ کنم و ته-و-تو‌اش را در بياورم که آنجا، آن پشت چه خبر است. اصلاً شايد مشکل از من باشد. شايد من وسواس گير دادن به اين مسائل دارم. شايد با گير دادن به اين موضوعها حال ميکنم. لامذهب ول کن هم نیست، گورش را گم نمیکند برود دنبال کارش.

تمام زورم را ميزنم تا باور کنم که اينجور چيزها، اينجور کارها و اصولاً خيلی چيزهای ديگر بين ما «طبيعی‌اند»،«واقعی‌اند»،«ذاتی و اصيل» هستند و همین طبیعی بودنشان آنها را«بی‌اهمیت» کرده؛ يا لااقل اينطور شده‌اند، لعنتی نميشود که نميشود. به اينکه بايد اينجوری باشند ( و راستش هم معتقدم که بايد اينطور باشد )، کار ندارم. به غير واقعی بودن اينجور صحنه‌ها گير دارم. عين يک دست ِ گل زيبا ميماند. از دور که می‌بينی‌اش بَه بَه و چَه چَه‌ات بالا ميگيرد که عجب گلی، بيا و ببين! ظاهرش را که ميبينی حالش را می‌بری و هوس ميکنی بروی از بوی خوشش هم لذت ببری. نزديک که ميشوی ميبينی ای دل غافل! دست گله که طبيعی نيست مصنوعيه! حالت گرفته ميشود. حتی کمی از زيبايش هم زير سؤال ميرود. البته بگويم‌ها بعضی از اين گلهای مصنوعی در حد افراط زیبا و عجيب طبيعی ميزنند کسی هم نيست که انکار کند. ولی ميدانيد، ته‌اش يک جور ضد ِ حال وجود دارد! از اينکه روح ندارد، از اينکه اصيل و اصلی نيست، از اينکه طبيعی و واقعی نيست، آدم ضد ِ حال ميخورد. اصلاً يک چيز را محتاطانه در گوشتان بگويم: هنر ماهيتش جوريست که باید پشتش يه جور ضد ِ حال و ابهام کز کرده باشد.

آدم می‌ايد و ميبيند که اين مشکل ِ يکی دو سال نيست که، سيصد سال است که ما پا در هوايم. خودمان هم نميدانيم کجای کاريم و چه ميخواهيم. گاهی اينوَرکی هستيم گاهی آنوَرکی. شايد فکر کنيد که دارم تقليد کردن را مذمت ميکنم يا شايد تقليد کردن را بد ميدانم و دنبال چيزی از-خود-بر-آمده هستم؟ اينطور نيست. نه تنها بد نميدانم که حتی تقليد را خيلی هم خوش دارم. اصلاً معتقدم برای شروع هم که شده، و برای اينکه به یک جای واقعی، به یک جای خوب برسيم اول بايد خيلی چيزها را تقليد کنيم. بايد اول ادای خيلی چيزها را در بياوريم، برای مدرن شدن اول بايد خوب ادايش را در بياوريم. برگردان ِ فنی مهندسی‌اش هم ميشود «مهندسی ِ معکوس». ژاپنی‌ها مگر غير از اين کردند؟ دويست سال هم تقليد کرديم، ادا هم در آورديم، انواع ژستهای فرنگی هم گرفتیم، آخرش هم به جای راستی نرسیدیم. گويا تقليد کردن هم عين آدم نمی‌دانيم. نتيجه‌اش هم اين است که ميبينيد. اصلاً از بین خودمان هم که ميپرسيم ميدانيم ايرانی جماعت کار و بارش حساب و کتاب که ندارد هيچ همينطوری پا در هوا، حالی به حولی هم هست، به قول استادمان در سيستم خوش حالی به سر ميبريم. مثلاً می‌آيی ميبينی که روز انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان خانمی خوشگل و خوشتيپ، با شخصيت و خوش سلیقه که آدم در نگاه اول خيال ميکند همين الان از وسط فَشِن-شویٍ جورجیو آرمانی پا شده آمده. با خودت خيال ميکنی که حتماً آمده مثلاً اسم دو نفر را برای مجلس شورا آن هم نه چندان راضی بنويسد و برود. ولی يهو می‌آيد راست ازت ميپرسد:" ببخشيد کُد آقای مصباح يزدی چنده؟" هاج و واج در دلت داد ميزنی "آخه تو ديگه چرا؟" گويا صدايت را شنيده و صادقانه جواب ميدهد: "من تمام حرفاشو قبول دارم، همشون درستن!" حالا احساس ميکنی ماهی‌تابه‌ای چيزی صاف خورده تو صورتت. خداییش چقدر راحت ميشه باور کرد که اسم احمدی نژاد را از صندوق در نياوردند و تقلب نکردند که به راستی رأی آورد.

آخ که آدم اين آخوندها را ميبيند چقدر حصرت اين «معلوم الحاليشان» را ميخورد. عجيب ساختارگرايند. همين که عمامه و قبا می‌پوشند همه چيزشان، فکرشان، راهشان معلوم است. آخرش ميدانند بايد به چه چيزی عمل کنند. شوخی هم ندارند. آنها سالهاست اين را ياد گرفته‌اند که برای تسلط بايد حداقل يک چيزی، يک اعتقادی، يک مرامی را محکم بگيرند ولش هم نکنند. اگر کسی هم اين وسط کمی منحرف شد، ذره‌ای دست از پا خطا کرد حالش را اساسی ميگيرند. بعدش هم ميشينند به ريش ما احمق‌هايی که نميدانيم که چه هستيم و چه ميخواهيم، به کی و کجا اعتقاد داريم ميخندند. آدم نميداند بايد بخندد يا گريه کند...

سرم را از صحنه‌ای که تماشا ميکردم بر ميگردانم و آن دوستان را که باهم نشسته بودند را که حالا در تمام بگو بخندهايشان بوی ِ شک و ترديد و ناراستی حس ميکنم تنها ميگذارم. جای شکرش باقيست که هيچکدومشونو نميشناسم و دلم را خوش ميکنم که مشتی دانشجو لااقل ميتوانند خوب ادای خيلی چيزها را در بياورند که اگر شانس بياوريم به واقعيتش هم برسند. کافی-ميکسی سفارش ميدهم، ليوانش خراب است، خنده ام ميگيرد، ميروم بيرون!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر