۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

وقتی خواستن توانستن نبود

اینکه دوستان یا دیگرانی باشند که تو را در انجام کاری تشویق کنند و به تو شور و انگیزه بدهند که مثلاً تو از عهده فلان کار بر می آیی و احتمالا نتیجه مفیدی هم خواهی گرفت، حقیقتا میتواند چیز خیلی خوبی باشد. گاهی اصل قضیه هم همین جو دادنها و جو گیر شدنهاست ( اینها خود یک پست جداگانه میطلبد ). اینکه خواست شما دیگر حرف اول را نمی زند و همین تشویقها و سوت کشیدنهای دیگران است که منجر به شروع کار میشود. آنها باعث میشوند خواست جدیدی در شما شکل بگیرد. آنها با موقعیت و دیدی که دارند و شما ندارید می توانند چنین کاری کنند. خودمانیم زیاد هم چیز بدی نیست! چون به هر حال اول و آخر این شما بوده اید که خواستید و آنها هم جرات ندارند بگویند که همه کاره ما بودیم چون خودشان هم میدانند حرفشان کشک است. شاید قسمت ناخوشایند این قضیه این باشد که این خواست جدیدی که در شما ایجاد شده اصالتی ندارد ( شاید واژه Original منظور را بهتر برساند )، از خودتان نبوده و از جای دیگر آمده و شما فقط تایید کردید. هر چند میتوان پرسید «اصالت» و از «خود فکری داشتن» یا چیزی در همین مایه ها دیگر چه مزخرفاتی هستند؟! وانگهی باید قبول کرد دیگرانی هستند که به هر حال چند تیشرت بیشتر پاره کرده اند!
در این وسط چیزی ( مثلا یک نوع کِرم ) وجود دارد که همه چیز را می خواهد بهم بریزد. کرمِ فِلَش-بَک به گذشته! این گذشته لعنتی این «قبلاًها» و تا «حالاها» همه مایه عذابند. اینکه بدانی تا کنون کار بزرگی نکردی و هرگز احساس نکردی کاری را با نشاط و قدرت هر چه بیشتر تمام کردی و نتوانستی خودی نشان دهی و خود را به خودت اثبات نکردی و خلاصه اینکه کارنامه درخشانی به قول خودت نداری همه چیز را بر سرت خراب میکند. و این میشود که آن جو دادنها و سوت کشیدنها هم برایت بی معنی میشود و همه را دروغ می پنداری، حالت بهم میخورد وقتی میفهمی تمام حرف آنها این بوده که «خواستن توانستن» است. حرفی که بچۀ بقال سر کوچه هم که در دیکته پا تخته ای بیست شده هم میگوید. و تو میدانی هرگز خواستن توانستن نبوده. اینجا دیگر هیچ نقطه اتکایی نداری. نه در گذشته چیز به درد بخوری پیدا میکنی و نه دیگر آن تشویقهای مسخره دیگران هویتی واقعی دارند.
ولی درست همین جاست که ممکن است نور امیدی برای تو پیدا شود. این یاس از گذشته و دیگران همه چیز را فقط و فقط متوجه خودت میکند. خودتی و خودت. از این هیجان آمیخته به ترس لذت می بری و احساس آزادی میکنی احساس میکنی هر غلطی که بخواهی میتوانی بکنی ( حداقل خیلی غلطا میشه کرد ) مهم همون حسه. سرشار از شور زندگی شده ای. و دوباره آغاز میکنی و دل به چیزی شبیه معجزه میسپاری ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر